eitaa logo
ᬉداࢪاݪقرار
99 دنبال‌کننده
936 عکس
482 ویدیو
16 فایل
{بسم‌رب‌الزهرا‌} #نون.وَالقَلَم‌ِوَمایَسْطرون :) سوگند به قلم و آنچه می‌نویسد و سوگند به شب و به معراجِ محمد"صل الله علیه و آله"و رازهایش!✨ و سوگند بہ حوریہ‌ای اهل زمین و دلۍ حوالیہ آسمان!💚 و سوگند به شمیم گل های یاسِ پرپر در این روزهای مه‌آلود :)
مشاهده در ایتا
دانلود
چه آدمهایی که بسیار مومن بودند و اندک اندک دچار روزمرگی شدند؛ و قلبشان از حضور خدا تهی شد... کجای کارید؟؟ !!!
ᬉداࢪاݪقرار
چه آدمهایی که بسیار مومن بودند و اندک اندک دچار روزمرگی شدند؛ و قلبشان از حضور خدا تهی شد... کجای ک
نکنه سر خدا منت بزاریم برا ایمانمون...؟؟؟ فقط یه جمله میگم‌... کارمون به جایی نرسه که خدا سعادت ایمانو ازمون بگیره...!!!
◼️رزمنده و جانباز دوران دفاع مقدس، پدر شهیدان انجم شعاع، به فرزندان و فرمانده ی شهیدش حاج قاسم سلیمانی ، پیوست. روحش .😭 روح شهدا صلوات 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 😃💕
ناحله🌺 فاطمه: همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟ میتونم بعدش ازدواج کنم؟ یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟ میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟ فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد. رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم. یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز. اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم. موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده. +سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟ اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم. بهش پیام دادم : _ بیکارم .کجا بریم؟ +چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و: _باشه.کی بریم؟ +اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس. _باش. رفتم تواتاقم. از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم‌. یه لبخند نشست رو لبم‌. یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم. موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون. روسریم رو هم یه مدل جدید بستم. یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم. قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم‌ . میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم. به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون . اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد. با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس! رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم. به ساعتم نگاه کردم‌. چهار و نیم بود. رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن. دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود‌. نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد. کاش الان اینجا بود‌... ولی اون الان ...! راستی ازدواج کرده !!؟ زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم... یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا. هعی.... تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت. برگشتم ک دیدم ریحانس. با ذوق گف : +چطوری دختره؟ یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو: _ممنون. تو خوبی؟ +هعی بدک نیستم. بیا بریم دور بزنیم . از جام پاشدم و دنبالش رفتم. سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم. نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...! ولی احساس خوبی داشتم ... انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود. رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب‌". حجابم مگه ملزومات داشت... از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...! و @oshaghol_hosein
🌺 من هم دنبالش رفتم. فروشندش یه خانمی بود.. روکرد سمت فروشنده و : +سلام خانم‌ ببخشید یه ساق مشکی وسرمه ای میخام. داشتم به وسایلاشون نگا میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت و گذاشت رو میز. منم رفتم پیش ریحانه. _عه از این آستینا! مامان منم میزاره. البته مال اون سادستا. تازه فقط هم یکی داره . از حرفم خندش گرفت. به ساق ها نگاه کرد و گفت +نه اینا رو نمیخام. سادشو ندارین؟ بدون گیپور. فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم. اینا قشنگ بودن که . چرا نخریدی؟ با گیپور خوشگل تره ک تا سادش. به صورتم خیره شد و: +نه به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش‌ بیشتره.اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه. عجیب بهش نگاه کردمو: _این چیزا رو شوهرآخوندت بهت یاد میده؟ باشه بابا تسلیم. +نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه داداش محمد حساسه. اینو ک گفت گوشام تیز شد. _روچی؟ساق دست؟ +این رو همه چی حساسه‌ بابا. ساق ، روسری، گیره روسری و از همه مهم تر چادر!!!! فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد.از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه. ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت +چقدر میشه؟ _۱۲ هزارتومن. پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها. +نگاه کن این گیره طلایی ها رو. برگشتم سمت انگشت اشارش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد. بهش گفتم. _واسه منم یه سادشو انتخاب کن. +ساده؟ _اره. داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده. _اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین. اینو ک گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد ‌ +فاطمه چیزی شده؟ _نه مگه باید چیزی شده باشه!!! انگار از حرفش پشیمون شد. برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه‌ . خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت +حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن . بزار این بارو من حساب کنم‌ . سرمو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم: _امکان نداره‌ چرا تو حساب کنی؟ تازشم پولدار کجا بود. +تعارف میکنی؟ میگم نه دیگه. بزار این اولین ساق و گیره ای ک میخری رو من بهت هدیه داده باشم اینجوری دل من هم شاد میشه. با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت +باشه؟ از کارش خجالت کشیده بودم. یه باشه گفتم و خواستم از مغازش برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم‌ _راستی ریحانه!!! چادر چی؟ کدوم چادر خوبه ؟ الان اینی ک سر منه خوبه؟ +خوبه؟ این عالیه دختر. از خوبم خوب تر. خیلی ماه میشی باهاش. از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون. ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون. ساق و گیره های من رو داد دستم و گفت +مبارکت باشه. ازش تشکر کردم و: _مرسی . خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم‌. دستشو کشیدمو بردمش سمت همون بستنی فروشی‌ ای که با مصطفی بستنی خوردیم. اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد. دوتا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه. اونم ذوق زده نشست رو نیمکت. پول معجونا رو حساب کردمو رفتم سمتش که گفت +عه زحمتت شد که . اینو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد. معجونش رو دادم دستش . چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه. برا همین هی حرص میخوردم‌ اصلا چی بود این چادر اه. به خودم نهیب زدم ک منطقی باش. چادر بد نیست. اتفاقا از وقتی ک رو سرم دارمش احساس بهتری دارم. احساس امنیت بیشتری میکنم. به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره. با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد. رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم. ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت: +خب دیگه بریم خونه یواش یواش. میترسم شب شه محمد صداش در آد . و @oshaghol_hosein
🌺 +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه‌ . از حرفش خندم گرف. چقدر محمد سخت گیر بود. نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه... ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود. ریحانه ادامه داد: +بیا بریم خونمون بعد از شام زنگ‌بزن بیان دنبالت. _نه اصلا امکان نداره. این دفعه تا تو نیای من نمیام‌خجالت میکشم عه‌ . +نه دیگه فک کردی زرنگی!!! الان اینجا نزدیک خونه ی ماس. باید بیای. وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه. خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم. _خدایی نمیام خونتون نزاشت حرفم تموم شه‌ دستمو کشید و منو با خودش برد. دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده. ولی روم نمیشد. دیگه در مقابلش مقاومت نکردم. اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون. فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم‌. تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم‌ . خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود . ____ چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون. با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم‌ . با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه. این دفعه محمد نبود .اصلا نبود. میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم روم‌نمیشد هم نمیدونستم باید چی بگم‌و چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه. داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت +بیا بریم پیش بابام تنهاس میخام قرصاشو بدم. چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم. دوباره با همون صحنه مواجه شدم. لنگه ی شلوار خالی باباش. دلم میخاست ازش بپرسم چی شده که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف +تو جبهه جامونده. با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش. و @oshaghol_hosein
بسمـــ‌اللہـــ‌الرحمنـــ‌الرحیمــ...❤️ بازهم از دور سلام اربابـــ....✨😔 اَلسَّلامُ عَلَیْڪ یا اَباعَبْدِاللہــ... وَ عَلَے الاَْرْواحِ الَّتے حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللہــ🌱 (اَبَداً) ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ...🍂 وَ لاجَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمـــ🥀 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن..😭 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ..💔 وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ...😔 وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ..✋ @oshaghol_hosein
مقتدایان امام حسین‏ علیه السلام کسانى هستند،، که از مایه جان خویش در راه خدا نثار مى‏‌کنند،، و به راستى حسین آموزگار بزرگ است،، که هنر را در جان بى‏‌تاب انسان‏‌هاى عاشق، تزریق می‌کند.😊❤️
🔸مسئولیت شیعه بودن یعنی چه! 🔹مسئولیت آزاده انسان بودن یعنی چه! ▫️باید بدانید که همه جای زمین که همه صحنه‌ها 💔 ▫️و همه ماه‌ها مـــحرم...😔 ▫️و همه روز‌ها عاشورا...😭 👈باید انتخاب کنید: یا خون را، یا پیام را، یا حسین بودن یا زینب بودن را، یا آن‌چنان مردن را، یا این‌چنین ماندن را😊❤️
ᬉداࢪاݪقرار
رفقا منتظر نظرات و پیشنهاداتتون هستیم...😇 ممنون‌از‌حمایتتاتون...😌 کربلا‌نصیب‌همتووون..😍 چالشمون..
سلام به اعضای دلی مون❤️ از کسایی که همراهی مون میکنن خیلی متشکرم 😎 و از کسایی که قصد لفت دارن خواشمندم لدفا دلیلشونو بگن در لینک بالا☝️ که بتونیم رفعش کنیم❤️ باتشکر از لفت دهندگان😐🤦‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهر تربت حرم ... باعث شد حتی منم نماز خون بشم همیشھ 😍😭 💔 عالییییه
من طاقت یعقوب ندارم 💔 بغلم کن 🤷‍♀😭
اشتباهه! آقا اشتباهه دنبال محبت، بین آدما بگردیم ... تا چشم کار میکنه از آدما خیری نمیبینیم ... از همون اول باید میومدیم در خونه شما ... @oshaghol_hosein
••[در شوق بهشتیم ولی وسط جهنم زندگی میکنیم ]••
..🗞 به یک عدد حاج قاسم جهت خوب شدن حالمان نیازمندیم😭💔
ـ‍⚫️⚫️إنّا لله وإنّا إليهِ رَاجعُون⚫️⚫️ ◼️◼️در کمال تأسف و تاثر به اطلاع میرسانیم مادر بزرگوار شهید سرفراز سردار اسماعیل صادقی به پسر شهیدش پیوست ◼️ضمن عرض تسلیت ، از خداوند منان علو درجات را برای ایشان و صبر و تحمل این غم بزرگ را برای خانواده و بازماندگان خواستاریم. سردارشهید اسماعیل صادقی از فرماندهان دفاع مقدس و از شهدای روستای بیدهند بخش کهک می باشد پدر بزرگوار این شهید عزیز هم هفته پیش از دنیا رفتن 💔 نثار روح پاک شهدا و خانواده شهدا صلوات
شهادت فقط در جبهه های جنگ نیست...! اگر انسان برای خدا کار کند و به یاد او باشد و بمیرد شهید است🥀♥️ • شهیده زینب کمایی [ 😷✌🏻] @oshaghol_hosein
🖐🏻🍃 °| اگر میخواے گُناه و مَعصیٺ نَڪنے،هَمیشہ با وضــو باش، چــون ‹وضُـو› انساݩ رو پاڪ نَگـہ مےداره و جُلوے مَعصیٺ رو مے گیره...! |° ✨ [ 😷✌🏻] @oshaghol_hosein
اربابم😔 آرزوهای زیادی در دلم دارم ولی … دیدن از همه واجب‌تر استـ😣💔
نشـــد برایِ تو ڪاری ڪنم ولی آقــــا... بـــرای این دل آلــوده ام تــو ڪاری ڪن...💔
|ما مـےدانیم ڪه سینه‌اٺ تنگ مۍشود از چیزهایۍ كه‍ می‌گۈیند ...! | سوره‌حجر‌‌۹۷ | @oshaghol_hosein
ᬉداࢪاݪقرار
بسم الله الرحمن الرحیم انا لله و انا الیه راجعون ▪️إِذَا مَاتَ الْعَالِمُ ثُلِمَ فِي الْإِسْلَامِ
سلام علیکم رزمنده های همیشه پا به کار..🙂🖐 ختم قرآن داریم برای مرحوم استاد آیت اللهی.. مدد بزارید تا فردا شب خونده بشه..🖤 خدا خیرتون بده ان شالله اربعین کربلا رو ببینید💔 جز ٕ مورد نظرتونو به پیوی زیر بفرستید⬇️ @deltange_Karbala_313 یادمون باشه! بخوانیم تا برایمان بخوانند❣ بسم الله... منتظرم
هدف خدا برای خلق کردن ما ... فدا شدن برای سید علی بود 🤞😍 💕 😎
هدف خدا برای خلق کردن ما ... فدا شدن برای سید علی بود 🤞😍 💕 😎