هدایت شده از بهشت کتاب 📙
✅خانم عبداللهی ازیزد☝️
پویش #حدیث_عشق
جهت شرکت درپویش وقرعه کشی هدیه قاب فرش متبرکی حرم امام رضا(ع)به کانال زیربپیوندید👇
🆔 @Zeinabieh_farhangi
ᬉداࢪاݪقرار
#اے_جـآنم_اربآبـ
"☘.."
تنها بــودم یادم بودے
هرجا من از پا افتادم بودے
در این دنیــــا :(
من چون کاهے
آقــا همچــون کوهے پُـشتم بودے...💔
خدایا
بہ تو پنـاه میبـرم از اینکـہ
در آراستـن "صورتـم" چنـان مشغول شـوم
کہ از اِصـلاح "سیرتـم" باز بمـانـم
خدایا
سیرت را تو میبینے
و صورت را دیگران؛
شـــرم دارم از اینکہ "محبوب" دیگـران باشم و "منفـــور" تــو
پس خــدایا…
تو خوش صورت و خـوش سیـرتم کـن کہ اول محبوب تو باشم بعد دیگـران...!
ᬉداࢪاݪقرار
| #دلنوشٺـ♥️ |
یڪخٻـابانِدوطرفـہ
یڪسو اربابـ °•
یڪسو علمدار °•
و یڪجفٺچشمِحریص
ڪهنمیداندڪدام را نگاهڪـند
اینیعنۍبزرگترین و زیبـاتریݩ
سردرگمۍ..
سر در گمـم میانِ شمـس و قمـرش:))🌙
[اللهمارزقناڪربـلا🌱]
[∞♥️]
#بهترین_رفیق 💔
رفیق جان :)
حالم بد بهم ریخته...
و تنها تو میتوانی دلم را شبیه پازل دل خودت منظم کنی؛)
عمق چشمانت حرف قلبم را میخواند و میدانم که برایش ارامش تجویز میکند...
آرامشی شبیه آرامش الان خودت
آرامشی در همنشینیِ ارباب
آرامشی ابدی :)
ᬉداࢪاݪقرار
#رفیـــق_شهــید❤️
#حـــآجـ_قاســم
••[⛅️💙]
مےخواستندتسبیححاجقاسمرا
ازاوبگیرند.خندیدوگفت:
آدمکھدرمیداטּجنگتفنگشرابھدیگرے
نمےدهد!🙃🔆
چندساعتبعد،یکنفرازطرف،اوبرایهمھ
انگشترهدیھآورد...🍃
ᬉداࢪاݪقرار
ᬉداࢪاݪقرار
#بهترین_رفیق 💔 رفیق جان :) حالم بد بهم ریخته... و تنها تو میتوانی دلم را شبیه پازل دل خودت منظم کن
AUD-20151107-WA0009.mp3
1.06M
مداحی شهید #محمدخانی 😭
#پیشنهاددانلود 😍💔
سر زینب به سلامت سر نوکر به درک🙃🖤
قراربودتاآخرصفرمشڪیپوشباشیم..!
چرامشڪی..؟
گشتم..
میانجملہهاوواڗههاگشتم..(:"
میانحرفهایدلودردهاجستجوڪردماما..🙃
پیدانڪردمجملہایدروصفاینمصیبت...
مصیبتعلیاڪبروعلۍاصغرعلیہسلام..💔
مصیبتعباسوتنہاییحسینعلیہسلام..
اسارتزینب(سلاماللہعلیہا)تاشہادتبنت
الحسین..✋
اما..
وقتییزیدیانزمانبۍحرمتۍمیڪنند🔪
باید..!
شعارمان..✋
صدایمان..📣
عشقمان..♥️
اعتراضمان❌
گوشفلڪراڪرڪند..(:"
بایدبدانند..
ماپیروراهمحمدصلاللہعلیہوآلہ..
وعذادار#حسین علیہسلامهستیم
بایدبدانند..
ماشیعہیعلۍهستیم
و#باعلۍوآلعلۍهرڪہدرافتادورافتاد✌️
ما#ساڪتنمینشینیم..
#شہید_نوشت
#منمحمدصلاللہعلیہوآلہرادوستدارم
ᬉداࢪاݪقرار
28 روز دیگر تا #اربعینــ 😭😍 #پروفایل 🤞
فقط
بیستوهفتروزباقۍمونده !
چمدوناتونوآمادهڪردید..؟(:"
ᬉداࢪاݪقرار
#شهیدحسینمُعِزغلامے
اگرالعجلبگوییموبرایظهورآمادھ
نشویمکوفیاטּآخرالزمانیم!!
"..✨.."
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدو_هفتادویک
ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم :
_کجا به این زودی ؟
گفت:
+روح الله دم در منتظره.
میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای.
_الهی قربونت برم مبارک باشه
محمد گفت:
+همون تاریخ شد؟
ریحانه گفت:
_اره داداش
از هم خداحافظی کردیم که رفت.
محمد رفت سمت اتاق
لباس پوشیدکه گفتم:
_نماز جمعه بری؟
گفت:
+مگه تو نمیای؟
_نه
+اها
_میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه
+چشم.
_راستی نهار چی درست کنم برات؟
+تاس کباب
_شوخی میکنی دیگه؟
خندیدو گفت:
+هر چی درست کنی ما دوست داریم.
چه تاس کباب چه بادمجون.
اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم.
بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید.
هوا ابری بود
از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه
از این مغازه به اون مغازه
انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود
هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم
اخرش هم چیزی نخریدیم
تو یکی ازپاساژ هامیگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ
رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود
منتهی اصلا پوشیده نبود.
سنگ کاری شده بود و طرح های قشنگی داشت رفتیم سمتش.
از پشت ویترین بهش نشون دادم
_نگاه محمد چقدر قشنگه!
+کدوم؟ اینو میگی؟
_عه اره دیگه.
+نه خوب نیست
پوکر نگاهش کردم و
_جدی میگی؟
+بله
_عه!
+ببین خیلی پوشیده نیست
بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی.
با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد
+بیا بیا بریم این اصلا خوب نیست.
_ولی خیلی قشنگه. ببین به دلم نشسته خب.
خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده.
خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:
+من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی ابجیم مشکی بپوشی؟
عمرا.
در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست
میگم خیلی پوشیده نیست
هر دقیقه باید حجاب کنی
اونا فیلم برداری میکنن
نمیتونی که همش چادر سرت کنی
_بیا بریم عزیزم.
باهاش هم قدم شدم و سعی کردم چیزی نگم
وارد یه مغازه شدیم.
یه پیراهن گلبهی نظرم رو جلب کرد
استینش سه ربع بود و بلند
روی دامن حریرش هم کلی گل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود
زیاد باز هم نبود.
به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه.
خیلی عصبی به نظر میرسید.
پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا.
گفتم
_برم بپوشمش؟
انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد.
دنبالش رفتم
رفتارش خیلی برام عجیب بود.
دم در مغازه منتظرم بود
کارتشو داد دستم و گفت
+فاطمه جان هرچی میخوای بخر
فقط من برم یه سر بیرون.
مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد.
به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد
یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟
شماره تلفنش رو گرفتم.
جواب نداد .
دنبالش رفتم تو خیابون.
بارون شدیدی میزد. اطراف پاساژ رو نگاه کردم
خبری ازش نبود.
به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم.
اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین.
خیلی بهم برخورده بود.
چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی.
چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش
با قیافه پر از تعجب نگام میکرد
با عصبانیت پرسیدم
_کجا بودی شما؟؟؟
+تو چرا خیسی؟
_محمد میگم کجا رفتی یهو؟
+ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم.
_دقیقا چرا؟؟
+تو کلا تو باغ نیستیا.
هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی.
استغفرالله.....
_خب ادامه بده.؟؟؟؟
+ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام .
ببخشید.
_نه خیر نمیبخشمت.
لبخند زد و
+خب چیزی نخریدی؟
نگفتی چرا خیس شدی؟
دلم میخواست گریه کنم
الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه.
_بریم خونه لطفا
+چیزی نخریدی که.
_گفتم بریم خونه
+خب باشه بریم چرا عصبی میشی
گفتم:
_ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟
انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم
دم یه گل فروشی ایستاد.
رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد.
گفتم:
_تو اصلا متوجه نمیشی ها.
من با اون یارو چیکار داشتم
اگه میگفتی باهات می اومدم
اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی
من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی .
صدای خنده ی محمد بلند شد
+واییی ینی چی هستم و نیستم؟
_چه میدونم اه
گلا رو داد دستم و در گوشم اروم گفت
+منم عاشقتم هست و نیستم
@oshaghol_hosein
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دو
محمد:
از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. وقت هایی که پیش هم نبودیم چندین بار در روز زنگ میزد،حتی اگه خیلی سرش شلوغ بود حداقل یک بار زنگ میزد .ولی از صبح هر چقدر که منتظر تماسش موندم خبری نشد،به تماس منم جوابی نداده بود.به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛جواب ریحانه رو داده بود و گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلمنمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم.
یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم.
نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود.
+فاطمه جانم،کجایی؟
گفتم شاید جایی قایم شده.
منتظر ایستادم و صداش زدم :
_خانومم؟
رفتم تو اتاقمون ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه !
یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم. اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد .اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم.شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ، بعد تماس میگیرم.اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت :
+به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین! حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...!نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم.+بله؟
با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگمکه چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
سلام عزیزدلم ؟ کجایی بیام دنبالت؟+محمد
(حس کردم دوباره جون گرفتم)
_جان دلِ محمد؟
+من میخواستم باهات حرف بزنم!
_خانومم بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم.
+رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون!
(سرم سوت کشید)
_فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام.
+محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم. با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم.
+ببین محمد گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی!
اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودم گوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم
+محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم. (صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد)
+محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ...ولی من فهمیدم که نمیشه !
_فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن.
+محمد حق با بقیه بود، من و تو نمیشه ! دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم و تظاهر کنم که با تو خوشبختم. (شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم)
_من با تو خوشبخت نیستم تا کی بخاطرت از علایقم بگذرم؟تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی.
واقعیت اینه که تو آدمخوبی هستی ولی همسر خوبی نمیتونی باشی!من خسته شدم !از تو ،از این زندگیم که نه سر داره نه ته !کافیه دیگه، نمیکشم.با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم: خانومم ، قربونت برم تو الان از من دلخوری اینطوری میگی بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم
@oshaghol_hosein
هوالعشق...
بهتوازدورسلام
بهحسینبنعلیازطرفوصلهیناجورسلام✋
قلمبهدستمیگیرمتاازدلمدروصفشمابنویسم..
〖بِسمِرَبالحُسینجـــآن💔^^〗
هیمینویسم..
هیخطمیزنم..
هیمینویسم
بازهمخطمیزنم
هی.....
کلافهقلمرارویکاغذمیاندازم
انگارقلمبامنلجکردهاست
وسرمرامیاندستانممیگیرم
°
ناگهان
نجواییدلنشینمیآید..
باتعجبسرمرابالامیگیرم!
خوبگوشمیدهم
انگار...
انگارایننجواازقلبممیآید!
نواییکهزمزمهکنانمیگوید...
مگروصف#حسینعلیهسلام درجملههامیگنجد..؟
مگرواڗهاۍپیدامیشودتابتوانباآن#حسینعلیهسلام را درڪ ڪرد..؟
لبخندمیزنم..
قلمبهدستمینویسم..
#حسینعلیهسلام
اربابیست
کهواژهها
دربرابرعظمتنامش
سجدهمیکنند..💔