eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.5هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم @ghribemadine118 و تبادلات کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من … اولین مراجع های من… و اولین پرونده من … اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم … بعد از اون همه سال زجر و تلاش … باورم نمی شد … اولین پرونده ام رو گرفته بودم … مثل یه آدم عادی … سریع به خودم اومدم … باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده پرونده رو می بردم … این اولین پرونده من بود … اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه … دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم … هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم … . اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم … قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود … باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود … اما طبق قانون، احدی نمی تونست مانع من بشه … تنها ترس من از یه چیز بود … من هنوز یه بومی سیاه بودم … در یه جامعه نژادپرست سفید … . بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم … پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود … احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود … پلیس های سفیدی که از حالت شون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد … من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می کردیم … 🌷 تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم … اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن … اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم … . بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود … اونها حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن … برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن … این بزرگ ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می شد … بالاخره زمان دادگاه تعیین شد … و روز دادرسی از راه رسید روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم … اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم … از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد … همه شون مدام تکرار می کردن … تو یه سیاه بومی هستی … شکستت قطعیه … به مدارک دل خوش نکن … رفتم به صورتم آب زدم … چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم … داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که … یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم … . – شاید بهتر بود یه وکیل سفید می گرفتیم … این اصلا از پس کار برمیاد؟ … بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه… فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟ … این؟ … وکیل سفید؟ … نفسم بند اومد … حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست … حس عجیبی داشتم … اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان … اون وقت … ” این اصلا از پس کار برمیاد؟ ” … ” این؟ ” … باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم … هیچ کسی جز من سیاه … حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا … این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود … . به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد … حس سگی رو داشتم که از روی ترحم … هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن … انسان دوستی؟ … حتی موکل های من به چشم انسان … و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده … بهم نگاه نمی کردن … . لحظات سخت و وحشتناکی بود … پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم … مغزم از کنترل خارج شده بود … نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم … تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم … دستی رو که توی ۱۹سالگی از دست داده بودم … هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم … مرگ ناعادلانه خواهرم … همه به سمتم هجوم آورده بود … . دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود … حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم … که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود … حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود … حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد … حس انسانیت که در قلبم می مرد .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313