eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال توام در شلوغی‌های محشـر تو بیـا دنبـال من آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ کپی‌مطالب‌جهت‌سلامتی‌امام‌زمان‌علیه‌السلام‌بلامانع نظرات‌وتبادلات‌کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ - مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ... روي صندلي ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره كرد ... نه مي تونستم بهش نگاه كنم ... نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم چطور بهم كرده بود و از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ... دوباره نشست كنارم ... - اسم عروسكم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم كه اگه كثيف كرد عوض شون كنم ... نفس عميقي كشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پاي تلفن حرف مي زد ... بايد عادت مي كردم ... به تحمل كردن نورا ... به نظرم بچه ها ،فقط از دور، دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود كه حتي فكرش، من رو به وحشت مي انداخت ... اما نه اينقدر ... ولی ماجراي نورا فرق داشت ... هر بار كه سمتم مي اومد ... هر بار كه چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار كه حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ... دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام زنده مي شد ... و وحشتي كه تا پايان عمر در كنار من باقي خواهد موند ... ديگه داشتم ديوونه مي شدم ... انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ... هي از اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تكيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ... - قربان اگه راحت نيستید؛ مي خواید چیزی براتون بيارم؟ ... چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ... فقط براي اينكه يه فضاي كوچيک هم كه شده واسه كش و قوس رفتن پيدا كنم ... تنها قسمت خوبش اين بود كه صندلي كناريم خالي بود ... اگه يكي ديگه عين خودم مي نشست كنارم و هر چند دقيقه يه بار يه كش و قوس به خودش مي داد ... اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت كنم بيرون يا اون رو ... ، رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلي نورا بين اونها بود ... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي كرد ... گاهي روي صندلي خودش مي ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ... اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي كردن و سعي در مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نكنه ... ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم كه بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرم خوابش كه برد ... چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل اومد عقب، پيش من ... - خسته كه نشدي؟ ... با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه كردم و سري تكان دادم ... - طول پرواز رو داشتم كتاب ميخوندم ... - صدامون كه اذيتت نكرد؟ ... - نه ... لبخند بزرگي صورتش رو پر كرد ... - تو كه هنوز صفحه بيست و چهاري ... نگاهم كه به كتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ... - فكر كنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ... و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ... - چي؟ ... - تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ... نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ... - آره ... خدا به زندگي من بركت هاي فوق العاده اي رو عطا كرده ... نگاهش دوباره برگشت سمت من ... - شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟ - نه ... نيم كتف، پاهاش رو انداخت روي هم ... و در حالي كه هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تكيه داد ... - كاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي ... سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام كمي با حلقه بازي بازي كرد و تكانش داد ... - بيشتر از يه سال ميشه ولم كرده ... توي يه پيام فقط نوشت كه ديگه نمي تونه با من زندگي كنه ... گاهي به خاطر اينكه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي كنم . و خنده تلخي چهره ام رو پوشاند ... حالت جدي و در هم چهره ی من، حواس دنيل رو معطوف خودش كرد ... لبخندش كور شد اما هنوز مي تونستم گرماي نگاهش رو روي چهره ام حس كنم ... - متاسفم ... حرف و پيشنهاد بي جايي بود ... - مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبي نبودم ... كمي خودم رو روي صندلي جا به جا كردم ... - اما يه چيزي رو نمي فهمم ... بعد از اينكه توي اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علي الخصوص نورا ديدم يه چيزي برام عجيبه ... با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313