✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتبیستوسوم
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم … اما نمی تونستم بخوابم …
فکرها و سوال ها رهام نمی کرد …
چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ …
چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ …
اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن … دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ … و …
دیگه نتونستم طاقت بیارم …
سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم …
ساعت حدود ۶ صبح بود … پشت درهای شبستان منتظر بودیم …
به شدت خوابم می اومد …
برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود … من می تونستم ایستاده بخوابم …
بالاخره درها باز شد … ازدحام وحشتناکی بود … .
یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من …
اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه …
نمی تونستم رفتارش رو درک کنم؛ اما حقیقتا خوشحال شدم …
بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود … و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت … .
ساعت ۸ گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم …
خسته، کلافه و بی حوصله شده بودم …
به شدت خودم رو سرزنش می کردم …
آخه چرا اومدی؟… این چه حماقتی بود؟
…
تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ …
بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن …
مدام شعر می خوندن … شعار می دادن … دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود …
اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود … .
حدود ساعت ۱۰ … آقای خامنه ای وارد شد … جمعیت از جا کنده شد …
همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن …
من هیچی نمی فهمیدم …
فقط به هادی نگاه می کردم … صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود … .
کم کم، فضا آرام تر شد … به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم … به اطرافم نگاه کردم … غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم …
با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام #ترجمه کنه … .
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم … چی می گفتید؟ …
چه شعاری می دادید؟ …
اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید …
یهو #هادی، خودش رو کشید کنارم …
🌷این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده…
🌷صل علی محمد، عطر خمینی آمد …
🌷 ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده …
🌷 خونی که در رگ ماست … هدیه به رهبر ماست
جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم …
اونها دروغگو نبودن غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به #رهبر_ایران نگاه کردم …
چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ …
هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ … .
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم …
تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم …
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم …
اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد … سفید و سیاه …
از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی …
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت نه تنها هادی … بغض همه شکست اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد …
همه شون به شدت گریه می کردن چرخیدم سمت هادی …
چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت چند لحظه فقط نگاهش کردم …
از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد… فضا، فضای دیگه ای بود … چقدر گذشت؟ نمی دونم … .
هنوز چشم هاش خیس از اشک بود مثل سربندش سرخ شده بود …
صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد …
– طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند … شما حتی مهمان هم نیستند … بلکه صاحب خانه هستید … شما فرزندان عزیز من هستید … .
دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد …
بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن …
سرم رو چرخوندم سمت جایگاه …
فقط به رهبر ایران نگاه می کردم …
من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم …
و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟…
اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ … .
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم …
من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم…
و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم …
من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن …
اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313