✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتدوم
من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن …
صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم … پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد …
نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه …
اما دست از آرزوش نکشید …
تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد … اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت … .
خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن …
گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش … و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن …
پدرم اون شب، با شوق تمام … دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت…
چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد … .
– #کوین … بهتره تو بری مدرسه …
تو پسری … اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه …
پس شرایط سختی رو پیش رو داری … مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره … .
ولی پدرم اشتباه می کرد … شرایط سختی نبود …
من رو داشت … مستقیم می فرستاد وسط جهنم … .
روز اول مدرسه … مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد …
پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره … اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم … و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون …
پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر … من رو تا مدرسه کول کرد … کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه …
وارد دفتر مدرسه که شدیم … پدرم در زد و سلام کنان وارد شد …
مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره … رو به یکی از اون مردها گفت … آقای دنتون … این بچه از امروز شاگرد شماست … .
پدرم با شادی نگاهی بهم کرد … و دستش رو به نشانه #قدرت تکان داد …
قوی باش کوین … تو از پسش برمیای … .
دنبال #معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم … همه با تعجب بهم نگاه می کردن … تنها بچه ی سیاه … توی یه مدرسه سفید …
معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد … .
من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم …
اونها حروف الفبا رو یاد داشتن …
من هیچی نمی فهمیدم … فقط نگاه می کردم … خیلی دلم سوخته بود … اما این تازه شروع #ماجرا بود …
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم … هی سیاه بو گندو … کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ …
و تقریبا یه #کتک حسابی خوردم …
من به کتک خوردن از بزرگ ترها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت …
اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که … مداد و دفترم رو انداختن توی توالت …
دویدم که اونها رو در بیارم … اما روی من و وسایلم دستشویی کردن … .
دفترم خیس شده بود … لباس های نو و وسایلم #بوی_ادرار گرفته بود …
دلم می خواست لهشون کنم؛اما یاد پدرم افتادم … اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد … چقدر دلش می خواست من درس بخونم …
و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه … سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم… تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه …
بدون اینکه کلمه ای بگم … دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی درآوردم …
همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه … یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس … .
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتبیستویکم
خون، خونم رو می خورد …
داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم …
یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ …
در رو باز کردم و رفتم تو … حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم … .
ساکم رو برده بود داخل … چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد …
دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم …
سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد …
و اومد خودش رو معرفی کنه …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش …
اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی …
بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم …
اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم … و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق …
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد …
مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده …
اما اصلا واسم مهم نبود …
تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم …
هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم …
حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم …
حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود …
چه کار می خواست بکنه؟ …
دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم …
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق …
حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده …
و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود … برای اولین بار داشتم حس #قدرت رو تجربه می کردم …
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد
… صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم …
اخبار گوش می کردم …
توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم …
سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود …
تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود …
شاید کاری به هم نداشتیم … اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم … و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم…
به هر حال، چاره ای نبود … باید به این شرایط عادت می کردم
تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود …
کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد …
با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن … اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد …
هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود … .
یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم …
مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن …
متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد …
مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم …
بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم …
در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود … .
به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد … بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه …
– کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم …
بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده …
شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم …
این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی … .
– مگه من چطور برخورد می کنم؟
– همین رفتار سرد و بی تفاوت …
یه طوری برخورد می کنی انگار …
تازه متوجه منظورش شده بودم …
مشکل من، مشکل منه … مشکل بقیه، مشکل اونهاست …
نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه …
برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ …
من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم …
جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود … کسی، کاری به کار دیگران نداشت … اما حالا … .
یهو یاد هم اتاقیم افتادم … چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش … .
– این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم …
#مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ..
پریدم وسط حرفش … و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه …
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313