eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.6هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ ... کپی از مطالب آزاد:) تبادلات کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ … – این چیزی بود که شما باید … همون روز اول بهش فکر می کردید … جمله اش تا تموم شد … جوابش رو دادم … می ترسیدم با کوچک ترین مکثی … دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه … این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم … پاهام حس نداشت … از شدت فشار … تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … وضو گرفتم و ایستادم به نماز … با یه وجود خسته و شکسته … اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا … خیلی چیزها یاد گرفته بودم … اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم … مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور … توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد … – دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی … در زدم و وارد شدم … با دیدن من، لبخند معناداری زد … از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی … – شما با وجود سن تون … واقعا شخصیت خاصی دارید … – مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید  خنده اش گرفت … – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه … و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید … ناخودآگاه خنده ام گرفت … – اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید … تحویلم گرفتید … اما حالا که خاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم … هم نمی خواید من رو از دست بدید … و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید … تا راضی به انجام خواسته تون بشم … چند لحظه مکث کردم … – لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید … برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن … اصلا دزدهای زرنگی نیستن … و از جا بلند شدم … این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید … - دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ … - کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه … چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم .. از جاش بلند شد … - تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه … نفس عمیقی کشیدم … - چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم … و از اتاق خارج شدم … برگشتم خونه … خسته تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها … از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته … هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم … سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم … به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه … حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولا شدم … - بابا … می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم … توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم … همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می زدم … و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد … درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران … هر چند، حق داشتن … نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد … اونقدر قوی که ته دلم می لرزید … زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود … - چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ … - اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست … منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین تر از خرماست … - اما علی که گفت … پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت … - من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم … گریه ام گرفت … مامان نمی دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم … توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم … دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست … چه می کنم …  .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد … با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن … رئیس اونجا بود … تا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود … کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد ... نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد … یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقا مقابلم … – حتما خسته شدید… اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید … پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم … روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه … دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم … حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم … . سری تکان دادم … نه این چیزها برای من خسته کننده نیست … و توی دلم گفتم … مگه من مثل تو یه پیرمردم؟… من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه … . دوباره لبخند زد … من پرونده شما رو خوندم… اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید … – اشکالی داره؟ . دوباره خندید … نه …اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن … یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن … تا حالا مورد برعکس نداشتیم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم … خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت … . – منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم … مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن، بود … حالا اونها هم گیج شده بودن … حس خوبی بود، دیگه نمی خندیدن … می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید … – توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست… من از اسلام هیچی نمی دونم … اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه … حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم … من فقط یه چیز رو فهمیدم … فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه… منم برای همین اینجام ... سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد … چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود … پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟ … . محکم توی چشم هاش نگاه کردم … چون باید خمینی بشم همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد … اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد … نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد … اما از خندیدن بهتر بود … . من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم … فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود … فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن … برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه … اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم … یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده … د ر اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم … تا وسط سرم سوخت … با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید … با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی … جلوی پای من بلند شد … . مثل میخ، جلوی در خشک شدم … همراهم به فارسی چیزی بهش گفت … جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … از شدت عصبانیت، چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد … دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب … بدون توجه به ساکم، سریع دویدم پایین … من رفتم … رفتم سراغ اون روحانی مسن … – من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟… شما گفتید: بله … و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید … حالا یه گندم گون هم، نه … اصلا از این جوان، سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ … . نگاه عمیقی بهم کرد … فکر کردم می خوای خمینی بشی … هیچ جوابی ندادم … تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی … پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ … خون، خونم رو می خورد … از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود … یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ … چند لحظه بهم نگاه کرد … اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا … خمینی شدن به حرف و شعار … و راحت و الکی نیست … . چشم هام رو بستم … نه می مونم … این رو گفتم و برگشتم بالا .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ مهم نبود به چه قيمتي ... نمي تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم كشورم رو نابود كنن ... اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمي ديد ... دستي كه ديگه تقريبا روي اسلحه ام بود ... و تيري كه هرگز خطا نمي رفت ... با چهره اي گرفته ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا بايد مرگ كريس به خاطر مسلمان بودنش باعث ناراحتي اون بشه؟ ... اونها كه به راحتي خودشون رو مي كشن ... - هنوز چيزي مشخص نيست ... ما موظفيم تمام جوانب زندگي مقتول و اطرافيانش رو بررسي كنيم ... اولين نظريه اي كه ديروز برام ايجاد شد ... اين بود كه شايد به خاطر اينكه مقتول از گروه گنگي كه قبلا عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ايجاد درگيري بين شون شده و علت مرگ کریس باشد نظريه اي كه بعد از اون به نظرم رسيد ... اين بود كه شايد داشته تحت پوشش كار مي كرده و تظاهر به تغيير ... سرپوشي روي كارهايي بوده كه مي كرده ... چهره اش جدي شد ... اون جملات رو از قصد به كار بردم تا واكنشش رو بيينم ... همزمان مراقب بودم يهو يكي از پشت سرم پيداش نشه ... يه قدم اومد جلوتر ... حالا ديگه كاملا نزديک پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... و دسته اسلحه، كاملا بين انگشت هام قرار گرفت ... - سرپوش؟ ... روي چي؟ ... چه چيزي باعث شده چنين فكري بكنيد؟ ... - شواهد و مداركي پيدا كرديم كه هنوز نياز به بررسي داره ... يه جمله تحريک آميز ديگه ... و سوالي كه هر خلافكاري توي اون لحظه از خودش مي پرسه ... يعني چقدر از ماجرا رو فهميدن؟ ... ممكنه منم لو رفته باشم؟ ... اون وقته كه ممكنه هر كار احمقانه اي ازش سر بزنه ... خيلي آروم . .. با انگشت اشاره ... اسلحه رو از روي ضامن برداشتم ... چهره اش به شدت گرفته شده بود ... - فكر نمي كنم كريس دوباره پيش اونها برگشته بوده باشه ... يه سالي بود كه ترک كرده بود ... البته قبل هم نمي شد بهش گفت معتاده ... ولي نوجوان ها رو كه مي شناسيد ... تقريبا نميشه نوجواني رو پيدا كرد كه دست به كارهاي ناهنجار نزنه ... اما كريس حتي كارت هاي شناسايي جعليش رو سوزونده بود ... نشست روي صندلي ... دست هاش روي پيشخوان ... بدون حركت ... - چرا چنين كاري رو كرد؟ ... - مي دونيد كه نوجوان ها اكثرا براي تهيه مشروب، اون كارت هاي جعلي رو مي خرن ... در اسلام مصرف نوشيدني هاي الكي يه فعل حرامه ... ما اجازه مصرف چنين موادي رو نداريم ... كريس ديگه بهشون نياز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسه است ... براي همين اونها رو سوزوند ... مطمئنيد مداركي كه عليه كريس پيدا كرديد حقيقت دارن؟... شايد مال يه سال و نيم پيش باشن ... وقتي هنوز مسلمان نشده بود ... صادقانه بگم ... كريسي رو كه من مي شناختم محال بود به اون زندگي قبل برگرده ... براي چند ثانيه حس كردم ناراحته ... واقعا خوب نقش بازي مي كرد ... تروريست لعنتي ... توي اون شرايط سخت ... داشتم غير مستقيم بازجوييش مي كردم ... و دنبال سرنخ بودم ... فشار شديدي رو، روي بند بند وجودم حس مي كردم ... فشاري كه بعضي از لحظات به سختي مي تونستم كنترلش كنم ... و فقط از يه چيز مي ترسيدم ... تنها سرنخي كه مي تونست من رو به اون گروه تروريستي وصل كنه رو با دست خودم بكشم ... و اينكه اصلا دلم نمي خواست ... اون روي جلوي چشم دخترش با تير بزنم ... ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... ديگه براي شمارش تعداد ضربه ها ... فقط كافي بود كسي كنارم بايسته ... از يه قدمي هم مي تونست ضربات قلبم رو بشنوه ... در اين بين ... دخترش با فاصله از من ... چيزي رو روي زمين انداخت ... با وحشت تمام برگشتم پشت سرم ... و لحظه اي از زندگيم اتفاق افتاد كه هرگز فراموش نمي كنم ... اسلحه توي غلاف گير كرد ... درست لحظه اي كه با وحشت تمام مي خواستم اون رو بيرون بكشم ... گير كرد ... به كجا؟ ... نمي دونم . كسي متوجه من نشد ... آقاي ساندرز دويد سمتش و اون رو بلند كرد ... با ليوان آب خورده بود زمين ... دستش با تكه هاي شكسته ليوان، زخمي شده بود ... زخم كوچيكي بود ... اما دنيل در بين گريه هاي اون، با دقت به زخم نگاه كرد ... مي ترسيد شيشه توي دست بچه رفته باشه ... اون نگران دخترش بود ... و من با تمام وجود مي لرزيدم ... دست و پام هر دو مي لرزيد ... من هرگز سمت يه بچه شليک نكرده بودم ... يه دختر بچه كوچيک ... حالم به حدي خراب شده بود كه حد نداشت ... به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم ... سرم رو بين دست هام گرفته بودم ... و صورتم بين انگشت هام مخفي شده بود ... انگشت هایی که.... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313