✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتبیستوپنجم
هر چند گاهي فكر مي كنم تو نباشي بهتر مي تونيم كار بكنيم ...
نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداري صورتم رو پر كرد...
- يعني با استعفام موافقت مي كني؟ ...
- چي؟ ...
- اين آخرين پرونده منه ... آخريش ...
و درب آسانسور باز شد ...
دنبالم از آسانسور خارج شد ...
- هر وقت از بيمارستان مرخص شدي در اين مورد صحبت مي كنيم ...
ماه گذشته كه در مورد استعفا حرف زده بودم، فكر كرده بود شوخي مي كنم ...
بايد قبل از اينكه اين فكر به سرم بيوفته ... با انتقاليم از واحد جنايي موافقت مي كرد ...
به زحمت خودم رو تا اتاق صوتي كشيدم ...
اوبران با يكي ديگه ... مشغول بازجويي بودن ...
همون جا نشستم و از پشت شيشه به حرف ها گوش كردم ...
نتونستن از اولي اطلاعات خاصي بگيرن ...
دومين نفر براي بازجويي وارد اتاق شد ...
همون كسي كه من رو با چاقو زده بود ...
بي كله ترين ... احمق ترين ... و ترسوترين شون ...
كار خودم بود ... بايد خودم ازش بازجويي مي كردم
اوبران تازه مي خواست شروع كنه كه در رو باز كردم و يه راست وارد اتاق بازجويي شدم ...
محكم راه رفتن روي اون بخيه ها ... با همه وجود تلاش مي كردم پام نلرزه ...
درد وحشتناكي وجودم رو پر كرده بود ...
با دیدن من، برق از سرش پرید و چشم هاش گرد شد ...
- چيه؟ ... تعجب كردي؟ ...
فكر نمي كردي زنده مونده باشم؟ ...
بيشتر از اون ... اوبران با چشم هاي متعجب به من خيره شده بود ...
- تو اينجا چه كار مي كني؟ ...
سريع صندلي رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ...
ديگه پاهام نگهم نمي داشت ...
- حالا فهميدي نشانم واقعيه ...
يا اينكه اين بارم فكر مي كني اين ساختمون با همه آدم هاش الكين؟ ...
اين دوربين ها هم واقعي نيست ... دوربين مخفيه ...
پوزخند زد ...
از جا پريدم و ... با تمام قدرت و ... مشت هاي گره كرده كوبيدم روي ميز ...
- هنوزم مي خندي؟ ... فكر كردي اقدام به قتل يه كارآگاه پليس شوخيه؟ ...
يه جرم فدراله ...
بهتره خدا رو شكر كني كه به جاي اف بي آي ... الان ما جلوت نشستيم ...
اون دو تاي ديگه فقط به جرم ايجاد ممانعت در كار پليس ميرن زندان ... اما تو ...
تو بايد سال هاي زيادي رو پشت ميله هاي زندان بموني ... اونقدر كه موهات مثل برف سفيد بشه ...
اونقدر كه ديگه حتي اسم خودت رو هم به ياد نياري ...
اونقدر كه تمام آدم هاي اين بيرون فراموش كنن يه زماني وجود داشتي ...
مثل يه فسيل ... اونقدر اونجا مي موني تا بپوسي ... اونقدر كه حتي اگه استخوون هات رو بندازن جلوي سگ ها سير نشن ...
و مي دوني كي قراره اين كار رو بكنه؟ ...
من ...
من از اون دنيا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمي كه هر روزش آرزوي مرگ كني ... و هيچ كسي هم نباشه به دادت برسه ... هيچ كس ... همون طور كه من رو تنها ول كرديد و در رفتيد . ..
تو ... تنها ... بدون دوست هات ...
اونها بالاخره آزاد ميشن ... اما تو رو وسط اين جهنم رها مي كنن ...
سرم رو به حدي جلو برده بودم كه نفس هاي عميقم رو توي صورتش احساس مي كرد ... و من پرش هاي ريز چهره اون رو ...
سعي مي كرد خودش رو كنترل كنه ...
اما مي شد ترس رو با همه ابعادش، توي چشم هاش ديد
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#رهـاییازشـب
#ف_مقیمی
#قسمتبیستوپنجم
جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یک برحه ی زمانی مشخص برایشان سوال شده بود که چه خطایی ازشون سرزده!! و هیچ کدامشان نمیدونستند که خطاکار منم!! که گنهکار و عاصی منم!! هرچه زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوی حرف میزدم مطمئن تر میشدم او سهم من نیست ..وهیچ گاه برایش جذبه ای نخواهم داشت.او راست میگفت. من بیخود و بی جهت بجای تشکر و قدردانی، او را مورد بی احترامی قرار دادم.دوباره گوشی اش زنگ خورد.مطمین بودم فاطمه ست...پس فاطمه شماره او راهم داشت؟! خوش بحال او..چقدر به حاج مهدوی نزدیک بود!
حاج مهدوی در حالیکه از من دور میشد و زیر نورماه به اطراف نگاه میکرد پرسید:
_شما الان کجایید؟! بله دیدمتون.مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تکان داد تا او راببینند.
دوشبح نزدیکمون میشدند.
دلم نمیخواست کسی مرا ببیند و دوباره قضاوتم کند.از حاج مهدوی دلخور شدم که چرا پای افراد دیگر رو به اینجا وا کرده بود.اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟!
نا امیدانه و با دلخوری از روی زمین بلند شدم. چادرم را مرتب کردم و به سرعت به سمت قرارگاه راه افتادم.او صدام کرد:
کجا تشریف میبرید باز؟
خواستم لب باز کنم و دوباره همه ی افکارم رو به زبون بیارم ولی خودم را کنترل کردم.فاطمه وحاج احمدی نزدیک شدند.
رو به حاج مهدوی گفتم:کحا باید برم؟ میرم سمت خوابگاه.خودم راه و بلد بودم.چرا بقیه رو خبردار کردید؟
حاج مهدوی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: استغفرالله..(که یعنی از دست من عاصی ومعترض شده.)
واقعا روم نمیشد تو روی حاج احمدی نگاه کنم.دلم میخواست فرار کنم ولی دیر شده بود.حاج احمدی با صدای بشاش و مهربانش خطاب به حاج مهدوی گفت:
حاجی با این آدرس دادنت! !!ما رفتیم اون پشت..
حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدی کرد و فاطمه سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره ای کرد..
سرم را زیر سنگینی نگاهش پایین انداختم.
حاج احمدی نزدیکم آمد و بالحن شوخی گفت:
چیشده دخترم.؟؟ چرا قایم شدید؟؟!
انتظار برخورد بدی داشتم ولی او از در شوخی وارد شد.
فاطمه بجای من جواب داد:
_امروز خیلی این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا.ایشون بار اولشونه میان جنوب..عادت ندارند..دیدن وشنیدن حال واحوالات شهدا باعث آزارشون شده.
حاج احمدی گفت:
_خوب چی بهتر از این!! خوب میفهمم حالتو.خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینکه یاد رفقامم میفتادم.ولی چه میشه کرد جنگ همینه. مهم اینه که اونها در راه درست رفتند ومن وشما باید دنباله روی اونها باشیم.
اگرچه فاطمه با این حرف فقط دنبال توجیه کار من بود ولی حرفهای حاج احمدی به دلم نشست و احساس کردم حرف دلمه.این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلی حالم رو منقلب کرده بود.و واقعا این مناطق یک حسی داشت که تا تجربه نکرده باشی درکش نیمکنی...وقتی قدم رو این خاک ها میزاری
یک اتفاقی در درونت میفته.انگار به قطعه ای از بهشت پا گذاشتی. اینجا از پلیدیها دوری...
نمیدونم وقتی برگردم تهران بازهم پاک میمونم یانه.
با حسرت به حاج احمدی گفتم:بله!حق با شماست!کاش در این مدت بیشتر بهره میبردم.
حاج احمدی گفت:اشکال نداره.اگر خدا عمری بده بازهم اینجا میایم.
بعد با حرکت دست به ما اشاره کرد.خیلی خب بریم بریم که خیلی دیره.خدا حاج مهدوی هم خیر بده که پیگیر بودند.
حاج مهدوی سکوت معناداری کرد و دست به کمر حاج احمدی گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند.
فاطمه بازومو گرفت و نگاهم کرد.ار روی او خجالت زده بودم. گفتم:
_ببخشید!من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه.باور کن حال و روز خوبی ندارم.
فاطمه با مهربانی گفت:میدونم..میدونم عزیزم. خدا خودش کمکت کنه.
این قدر دعای ساده ی او تاثیر گذار بود که در دلم تکانی حس کردم. واقعا فقط خدا میتونست کمکم کنه.بدون هیچ قضاوتی، باتمام قدرت!