✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتبیستوچهارم
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن ...
- چي شده كارآگاه ... نكنه بقيه اسباب بازي هات رو خونه جا گذاشتي؟ ... اين دستبند و نشان رو از كجا خريدي؟ ...
اسباب بازي فروشي سر كوچه تون؟ ...
و زدن زير خنده ... هلش دادم كنار ديوار و به دستش دستبند زدم
جرم ايجاد ممانعت در ...
پام سست شد ... و پهلوم آتيش گرفت ...
با چاقوي دوم، ديگه نتونستم بايستم ...
افتادم روي زمين ...
دستم رو گذاشتم روي زخم ... مثل چشمه،خون از بين انگشت هام مي جوشيد ...
- چه غلطي كردي مرد؟ ... يه افسر پليس رو با چاقو زدي ...
و اون با وحشت داد مي زد ...
- مي خواستي چي كار كنم؟ ... ولش كنم كيم رو بازداشت كنه؟ ...
صداشون مثل سوت توي سرم مي پيچيد ... سعي مي كردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ...
دست كردم توي جيبم ... به محض اينكه موبايل رو توي دستم ديد با لگد بهش ضربه زد ...
و هر سه شون فرار كردن ...
به زحمت خودم رو روي زمين مي كشيدم ... نبايد بي هوش مي شدم ...
فقط چند قدم با موبايل فاصله
داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردي بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدي مي لرزيد كه نمي تونستم روي شماره ها كليک كنم ...
- مركز فوريت هاي ...
- كارآگاه ... منديپ ... واحد جنايي ...
چاقو خوردم ... تقاطع ...
به پشت روي زمين افتادم ... هر لحظه اي كه مي گذشت ... نفس كشيدن سخت تر مي شد ... و بدنم هرلحظه سردتر ...
سرما تا مغز استخوانم پيش مي رفت ...
با آخرين قدرتم هنوز روي زخم رو نگهداشته بودم ... هيچ كسي نبود ... هيچ كسي من رو نمي ديد ...
شايد هم كسي مي ديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس مي كردم ...
پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر مي شد ...
و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویري كه مقابل چشم هام قرار مي گرفت ...
تصوير جنازه كريس بود
...
چه حس عجيبي ... انگار من كريس بودم ... كه دوباره تكرار مي شدم ...
ديگه قدرتي براي باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاريک شد ... تاريک تاريک ...
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم ...
به زحمت كمي بين شون رو باز كردم ... و
تكاني ...
درد تمام وجودم رو پر كرد ...
- هي مرد ... تكان نخور ...
سرم رو كمي چرخوندم ... هنوز تصاوير چندان واضح نبود ...
اوبران، روي صندلي، كنار تختم نشسته بود
... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...
خیلی خوش شانسي ... دكتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي ...
خون زيادي از دست داده بودي ...
گلوم خشک خشک بود ...
انگار بزاق دهانم از روي كوير ترک خورده پايين مي رفت ...
نگاهم توي اتاق چرخيد ...
- چرا اينجام؟ ...
تختم رو كمي آورد بالاتر ... و يه تكه يخ كوچيک گذاشت توي دهنم ...
- چاقو خوردي ... گيجي دارو كه از سرت بره يادت مياد ...
وسط حرف هاي لويد خوابم برد ...
ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم كه بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم كنم...
اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا كنه ...
نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن ...
شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود ...
كمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاري ... لويد بهم خبر داد كه هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير كردن ...
شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ...
به زحمت از جا بلند شدم ...
هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود ... اما محال
بود بازجويي اونها رو از دست بدم ...
سرم رو از دستم كشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون . .. بدون اجازه ی پزشک ...
بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي كردن ...
رئيسم اولين كسي بود كه بعد از ديدنم جلو اومد ...
و تنها كسي كه جرات فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونه اي؟ ... عقل توي سرته؟ ...
ديگه نمي تونستم بايستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تكيه دادم به ديوار ... و دكمه آسانسور رو زدم ...
- كي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ ... مي شنوي چي ميگم؟ ...
در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت كشيدم تو و به ديوار تكيه دادم ...
- كسي اجازه نداده ... فرار كردم ...
با عصبانيت سوار شد ... اما سعي مي كرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...
با حالت خاصي بهم نگاه كرد ...
- ما بدون تو هم كارمون رو بلديم ...
هر چند گاهي ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#رهـاییازشـب
#ف_مقیمی
#قسمتبیستوچهارم
یاد طعمه ی چندسال پیشم افتادم که بعد از چند ماه دوستی یک جورایی باهاش تجارت کردم. اسم این قربانی میلاد بود.خدا میداند که با چه بی رحمی و رذالتی او رو پس زدم و کلی هم با آب وتاب وافتخار از کارم یاد میکردم.
میلاد از دید خیلی از دخترهای امروزی یک مرد جذاب و خاص بود ولی برای من درست مثل باقی مردهای دورو برم چشمان هیز و ذات کثیفی داشت که تنها با دروغ و بازی سعی بر جذاب جلوه دادن خودش داشت.او بیشتر سعی میکرد مثل بازیگرهای هالیوودی رفتار کنه و حتی اینقدر شبیه یکی از اون بازیگرهای معروف رفتار میکرد که یکبار با گوشه و کنایه بهش گفتم چرا سعی میکنی ادای اون بازیگر رو دربیاری؟ او هم سرخ وسفید شد و گفت من خودم متوجه نشدم! کاملا غیرارادیه..و نهایتا وقتی با نگاه سردم مواجه شد ادامه داد:
پس سعی کنم کمتر فیلمهاشو نگاه کنم که اینطوری رو رفتاراتم تاثیر نذاره.
میلاد در مدتی که با او بودم خیلی تلاش کرد تا با وعده ها و ول خرجیهاش منو به خواسته های کثیف خودش برسونه ولی من هربار بنا به بهانه هایی اونو میپیچوندم. تا جاییکه یک روز خودش به حرف اومد و با گلایه گفت:
تو فکر میکنی چون خشگلی میتونی با احساس مردها بازی کنی؟
من با همون غرور و عشوه گری خاص خودم نگاهش کردم و او ادامه داد:
_این منصفانه نیست که دل عشاقت رو به درد بیاری و اونها رو عذاب بدی..
بلند خندیدم و برای طرز تفکر احمقانه ش ابراز تاسف کردم.
گفتم:این چه عشقیه که به یک مرررررد اجازه میده حرف عشاق دیگه رو به زبون بیاره و حتی در مقام دفاع از اونها بربیاد؟!
مونده بود چی بگه که صورتمو نزدیک صورتش بردم و با تتفر و تحقیر نگاهش کردم و جملات سرد و بی رحمم رو نثارش کردم:
_من دنبال یک مرد خاصم.مردی که منو برای خودم بخواد و نسبت به من غیرت داشته باشه.نه اینکه امروز منو بدست بیاره و فردا که فارغ شد بره سراغ یکی دیگه..تو مرد مورد علاقه ی من نیستی جوجو! !! جوجو رو به عمد جوری ادا کردم که لبهام به حالت بوسه قرار بگیره. واو دیوانه وار خیره به لبهای منو وحرفهای کوبنده ام با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:
تو واقعا یک زن اغواگری!!
سرم رو عقب کشیدم و با گوشه ی چشمم نگاهی به سرتاپاش انداختم و اون از طرف من، آخرین دیدار بود.دیداری که برای من سود فراوانی داشت وصاحب طلاهای زینتی و لباسهای فاخری شدم ولی برای او جز تحقیر وخماری واحیانا حسرت به تاراج رفتن اموالش هیج سودی نداشت.'
بله ....من کارهایی کرده بودم که تا اون زمان برام افتخار آمیز بود و از دیدن نیاز در چشمان مردها احساس لذت وغرور میکردم.اما الان تازه دارم بیدار میشم.تازه دارم میفهمم که چقدر از اون روزها بیزارم.روزهایی که با نقاب سیاه و منفعت طلبی گذرانده میشد.روزهایی که من را از دیدن آقام در خواب محروم کرد.
دوباره یک پیامک دیگه روی گوشیم اومد. مسعود بود
🔵سلام چطوری؟ هر کی ندونه من میدونم نقشه ت چیه.دمت گرم.حسابی داغونش کردی از ظهرتاحالا بدجور خرابته.فکر کنم وقتی برگردی سرتا پاتو طلا کنه تا جلدش شی..البته از تو بهتر کجا گیرش میاد شهد طلااااا🔵
گوشی رو با حرص ونفرت خاموش کردم.یعنی من اینقدر کثیف بودم که او درموردم چنین برداشتی داشت؟؟؟ سرم رو میان دستانم گرفتم و تا میتوانستم زار زدم...
نفهمیدم چقدر در اون حال بودم.ولی احساس کردم کسی دارد نگاهم میکند.سرم را برگرداندم.حاج مهدوی بود!!