✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
📕#تجلیحقیقت_نجاتبشریت
#قسمتسیام
علوی:ابوبکر وعمرتنهابه این که گفتم اکتفا نکرده اند،بلکه ظلم واذیت وازار دیگرهم رسانده اند؟!
عباسی:دیگر چه نوع ظلم واذیت رسانیده اند؟!
سرزمین فدک
علوی:ابوبکر وعمر(فدک)ملک خاص حضرت فاطمه س را به زور و به غصب گرفته اند.
عباسی:چه دلیلی دردست دارید که فدک راغصب کردند؟
علوی:اهل تاریخ نوشته اندکه فدک سرزمین حاصلخیزی است بین مدینه وخیبر،که رسول خداص به فاطمه س بخشید ودراختیار ان حضرت بود تا این که پیغمبر رحلت کرد.دراین زمان،ابوبکر وعمر ،عامل فاطمه س را به جبر و زور و تهدید باشمشیر از فدک بیرون کردند.ان حضرت شکایت کرد؛لیکن ابوبکر وعمر به سخنش گوش ندادند،بلکه علیه او قیام کردندو او را از حق خاصه اش منع کردند.
به همین جهت حضرت فاطمه س تاپایان عمر باانان سخن نگفت؛ودر حالی که ازاین دونفر خشمگین وناراضی بود،ازدنیا رفت.
عباسی:لیکن عمربن عبدالعزیز ،درزمان خلافت خود،فدک را به اولاد فاطمه برگردانید(ولذا حق به حق دار رسید ودیگر جای ایراد واشکال نیست).
علوی:این بازگردانیدن چه فایده دارد؟اگر شخصی خانه ی شمارل غصب کند وبه زور وظلم از شمابگیرد وشما را از خانه خودتان بیرون کند؛وپس ازفوت شما ،دیگری ان را باز ستاند وبه فرزندان ویافرزندان فرزند شما بدهد،ایا گناه غاصب جبران می شود وظالم اولی بخشوده وپاک می گردد؟
ملکشاه(لب به سخن گشود وگفت):ازبیانات شمادو نفر،اقای علوی واقای عباسی،معلوم شدکه همگی قبول دارید که ابوبکر وعمرفدک راغصب کرده اند.
عباسی:بله،درتاریخ ثبت شده است.
ملکشاه:چراچنین عمل خلافی رامرتکب شدند؟
علوی:زیرا می خواستند خلافت راغصب کنند ، و می دانستند که اگر فدک در دست فاطمه س باشد به واسطه ی مال الاجاره ی ان که دربین مردم بی بضاعت تقسیم می شد،توجه همه ی مردم به طرف علی ع جلب می شد ومردم ازاطراف ابوبکر وعمر پراکنده می شدند؛واین موضوعی بود که ابوبکر وعمر ان را خوش نداشتند.
ملشاه:اگر این گفتار صحیح باشد،جدا طرز فکر وعمل این خلفا عجیب بوده است.بنابراین،درصورتی که خلافت این سه نفر(ابوبکر ،عمر وعثمان)باطل باشد،پس خلیفه ی برحق رسول خداص چه کسی خواهد بود؟
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیام
اونها هم كشيده میشن وسط ماجرا ...
پس هرگز اینکارو نمي كنن ...
ريسک سر به نيست كردن شاهد،فقط براي مهره مهم، يا اعضاي خانواده شونه ...
مهره هاي كوچيک خيلي راحت جايگزين ميشن ...
تنها چيزي كه من ازت مي خوام اينه ...
با شهادتت ... اين فرصت رو در اختيار من و همكارهام بزاري ...كه نزاريم قسر در برن ...
فقط اسم اون آدم رو بگو ... كه ما بدونيم كار رو بايد از كجا شروع كنيم ...
و همون طور كه كريس مي خواست به جاي اون بچه ها ... بريم سراغ مهره هاي اصلي ...
خواهش مي كنم ... بزار كاري رو كه كريس به قيمت جانش شروع كرد ... ما تمومش كنیم ...
* خانواده هايي كه در ازاي مستمري از كودكان بي سرپرست نگهداري مي كنند
سكوت آزار دهنده اي توي اتاق بود ...
اگر قبول نمي كرد و اسم اون مرد رو نمي برد ... همه چيز تموم بود
... همه چيز ...
- مطمئنيد پاي من وسط نمياد؟ ...
- شک نكن ... هيچ جايي از پرونده ... اجازه نميدم هيچ كدوم بفهمن تو چيزي مي دونستي ...
فقط اين فرصت رو به ما بده ...
نگاهش رو از من گرفت ... چند قطره اشک بي اختيار از چشمش اومد پايين ...
مصمم بود ... هر چند ترسيده بود ...
- الكس بولتر ... معاون دبيرستان ...
اون بود كه كريس رو با چاقو زد ...
رابرت فلار ... ملاني استون ... جیسون بلک ... اينها مواد رو از اون مي گيرن و توي دبيرستان و چند بلوک اطراف پخش مي كنن ...
براي بچه هاي زير سنی قانوني ... كارت شناسايي جعلي و #الكل هم جور مي كنن
...
الكس بولتر ... معاون دبيرستان ... چطور نفهميده بودم؟ ...
6 فوت قد ... چثه اي درشت تر از مقتول ... راست دست ... سرباز سابق ارتش ...
كي بهتر از يه سرباز دوره ديده مي تونه با چاقوي ضامن دار نظامي كار كنه؟ ...
و با آرامش و تسلط كامل روي موقعيت، مانع رو از بین ببره؟ ...
باورم نمي شد چطور بازيچه دستش شده بودم ...
اون روز تمام اين راه رو اومده بود ... تا با تظاهر به اينكه نگران بچه هاست ... ذهن من رو بفرسته روي مدير دبيرستان ...
كسي كه جلوي فروش مواد رو گرفته بود ...
و بعد از سوال من هم ... تصميم گرفت ساندرز رو از سر راهش برداره ... چون نفوذ اون روی
بچه ها ... مانع بزرگي سر راهش بود ...
برگه ها رو گذاشتم جلوي لالا ... و از اتاق بازجويي كه خارج شدم ... سروان، تمام هماهنگي هاي لازم حفاظتي از لالا رو انجام داده بود ...
و حالا فقط يک چيز باقي می موند ... بايد با تمام قوا از اين فرصت استفاده مي كرديم ...
تلفن اوبران كه تموم شد اومد سمتم ...
- برنامه بعديت چيه؟ ... چطور مي خواي بدون اينكه لالا كل ماجرا رو تعريف كنه ... الكس بولتر رو گير بندازي؟ ...
تو هيچ مدركي جز شهادت يه دختر بچه معتاد نداري ...
نه آلت قتاله، نه اثر انگشت يا چيزي
كه اون رو به صحنه قتل مربوط كنه ...
چطوري مي خواي ثابت كني بولتر براي كشتن كريس تادئو انگیزه داشته؟ ...
فكر مي كني آدمي به تجربه و زيركيه اون كه هيچ ردي از خودش نگذاشته ... حاضره اعتراف كنه؟ ...
گوشي تلفن رو از ميز برداشتم و شروع به شماره گيري كردم ...
- نه لويد ... مطمئنم خودش اعتراف نمي كنه ... منم چنين انتظاري رو ندارم ...
كوين گوشي رو برداشت ...
- پرونده دبيرستانيه چند ماه پيش رو يادته؟ ... اگه شرایطی كه ميگم رو قبول كنید ... مي تونم بهتون بگم از كجا مي تونيد شروع كنيد ... سرنخ گم شده تون دست منه ...
توي زمان كوتاهي ... کوین با چند نفر ديگه از دايره مواد خودشون رو رسوندن ... و بعد از حرف ها و بحث هاي زياد ... پرونده قتل كريس وارد مراحل جديدي شد ...
2 ماه فرصت ... بدون اينكه اسم شاهدم رو بهشون بدم یا... اينكه بگم از كجا حقيقت رو پيدا كرده بوديم ... فقط اسم الكس بولتر رو بهشون دادم ...
و فرصتي كه ازش به عنوان طعمه براي گير انداختن بقيه اعضاي اون باند استفاده كنن ...
بعد از اين مدت ... حتي اگه نتونسته باشن از اين فرصت استفاده كنن ... من از شاهدم استفاده مي كردم
...
هر چقدر هم سخت يا حتي غير ممكن ... مجبورش مي كردم حرف بزنه و اون رو به جرم قتل به دادگاه مي كشيدم ...
اما دلم نمي خواست به اين راحتي تموم بشه ...
اون بايد تاوان تمام كارهايي رو كه كرده
بود پس مي داد ...
جلسه مشترک تموم شد ...
به زحمت، خودم رو تا پشت ميزم رسوندم و نشستم ...
كوين از گروه شون
جدا شد و اومد سمتم ...
- مي خواستم ازت عذرخواهي كنم ...
حرف هاي اون روزم خوب نبود ... كه گفتم پليس خوبي نيستي ... و
...
تو واقعا پليس خوبي هستي ... در تمام اين سال ها بهترين بودي . ..
نگاهم رو ازش گرفتم ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#رهـاییازشـب
#ف_مقیمی
#قسمتسیام
با رفتن نسیم میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد.
من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد!
بیشتر وسایل این خونه با پول وهدایایی تهیه شده بود که پشتش گناهی عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چه کار میکردم؟؟
فکری به ذهنم رسید.یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!!
اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم!
وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید ! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت.میدانستم که رفته کامران راخبر کند.یکباره دلشوره گرفتم.بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد.لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد.و نگاهی به من وساک در دستم انداخت.
آب دهانم را قورت دادم و با غرور وشهامت نگاهش کردم.
او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد.
انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید.
سرم رو به اطراف چرخوندم.چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند ونگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند.اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!!
باز احساس غرور کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!!
سلام نکرد.شاید چون هنوز در ناباوری بود!
پرسید:واقعا خودتی؟؟؟
به سردی گفتم:میبینی که!!کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟
او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ اعتراض کردم.
او نگاهی شرمساربه مشتریانش انداخت وگوشه لبش رو گزید وگفت:
بریم اتاق من!!
جلوتر از او با غرور راه افتادم وداخل اتاق رفتم.او پشت سر من وارد اتاق شد.خواست در راببندد که گفتم:بزار باز باشه!!
نشستم روی کاناپه!
او هیجان زده ونگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟
با صدایی مرتعش ،گارسونش رو صدا کرد:
-سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار
بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت.
دلم یک مدلی شد.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.او لاغرتر به نظر میرسید!!
مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سرو پا بشه؟
نه امکان نداشت..او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم!
سکوت را شکستم:
-من اینجا نیومدم برای دیدنت.اومدم ..
ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم:
اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم.
او با تعحب نگاهم کرد.
-امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!!
گفتم:چرا... داشتی!!
او با تردید زیپ ساک رو باز کرد وبادیدن هدایا جا خورد.
روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد.
سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم.
دلش شکست.
این رو حس کردم..
از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!!
آخه او هم مثل من مغرور بود.
گفت:چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چندوقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی...
گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست.جمله رو اینطوری بست:
بیخیال!! مهم نیست!