✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیوسوم
اومد نشست كنارم ...
- جوان تر كه بودم ... يه مدت به عنوان مامور مخفي وارد يه باند شدم ... وقتي كه پرونده بسته شد، شبيه تو شده بودم ...
يه شب بدون اينكه خودم بفهمم ... توي خواب، ناخودآگاه به زنم حمله كردم ...
وقتي پسرم از پشت بهم حمله كرد و زد توي سرم ... تازه از خواب پريدم و ديدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه كرده ام ... داشتم توي خواب خفه اش مي كردم ...
چند روز طول كشيد تا جاي انگشت هام رفت ...
نگاه ملتمسانه ام از روي زمين كنده شد و چرخيد روش ...
- بعضي از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه كنترلش كرد ...
سال هاست از پشت ميزنشين شدنم
مي گذره ؛ اما هنوز اون مشكلات با منه ...
مشكلاتي كه همه فكر مي كن رفع شده ... علي الخصوص زنم ...
اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ...
اين زندگي ماست توماس ...
زندگي اي كه بايد به خاطرش بجنگيم ...
ما آدم هاي فوق العاده اي نيستيم
اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوي افرادي بايستيم كه امنيت مردم رو تهديد مي كنن ...
امنيت ... تعهد ... فداكاري ... كلمات زيبايي بود ...
براي جامعه اي كه اداره تحقيقات داخلي داشت ...
اداره اي كه نمي تونست جلوي پليس هاي فاسد رو بگيره ...
و امثال من ... افرادي كه به راحتي مي تونستن در حين ماموريت ... حتي با توهم توطئه و خطر ... سمت
هر كسي شليک كنن ...
اين چيزي نبود كه من مي خواستم ...
نمي خواستم جزو هيچ كدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ...
سال ها بود كه روحم درد مي كرد و بريده بود ...
سال ها بود كه داشتم با اون كابووس ها توي خواب و بيداري دست و پنجه نرم مي كردم ...
مدت ها بود كه از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده بودم ...
و اين تنفر چيزي نبود كه هيچ كدوم از اون مشاورها قدرت حل كردنش رو داشته باشن ...
اونها نشسته بودن تا دروغ هاي خوش رنگ ما رو بعد از شليک چند گلوله گوش كنن ...
و پاي برگه هاي ادامه ماموريت افرادي رو مهر كنن كه اسلحه ... اولين چيزي بود كه بايد ازشون گرفته مي شد ...
برگشتم خونه با چند روز مرخصي استحقاقي .. .
هر چند لفظ اجباري بيشتر شايسته بود ...
وسائلم رو پرت كردم يه گوشه ... و به در و ديوار ساكت و خالي خيره شدم ...
تلوزيون هم چيز جذابي براي ديدن نداشت ...
ديگه حتي فيلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ...
از جا بلند شدم ... كتم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون ...
رفتم در خونه استفاني ... يكي از دوست هاي نزديک آنجلا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ...
با يه حركت سريع، پنجه پام رو گذاشتم لاي در ...
بيخيال بستن در شد و رفت كنار ...
و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
- مي دوني اين كاري رو كه انجام دادي اسمش ورود اجباري و غيرقانونيه؟ ...
پوزخند خاصي صورتم رو پر كرد ...
- اگه نرم بيرون مي خواي زنگ بزني پليس؟ ...
اوه يه دقيقه زنگ نزن بزار ببينم نشانم رو با خودم آوردم يا نه ...
با عصبانيت چند قدم رفت عقب ...
- مي توني ثابت كني من توي جرمي دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بيرون ...
چند لحظه سكوت كردم تا آروم تر بشه ...
حق داشت ...
من به زور و بي اجازه وارد خونه اش شده بودم
... آرام تر كه شد خودش سكوت رو شكست ...
- چي مي خواي؟ ...
- دنبال آنجلا مي گردم ... چند هفته است گوشيش خاموشه ... مي دونم ديگه نمي خواد با من زندگي كنه
... اما حداقل اين حق رو دارم كه براي آخرين بار باهاش حرف بزنم؟ ...
حتي حاضر نبود توي صورتم نگاه كنه ...
فكر نمي كنم اينقدرها هم شوهر بدي بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر كه اينطوري ولم كنه ...
بدون اينكه بگه چرا ...
برای اینکه بفهمي چرا ديگه حاضر نيست باهات زندگي كنه ؛ لازم نيست كسي چيزي بهت بگه ...
فقط كافيه يه نگاه توي آينه به خودت بندازي ... تو همون نگاه اول همه چيز داد ميزنه ...
براي چند ثانيه تعادل روحيم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بي اختيار پرت كردم توي ديوار ...
- با من درست حرف بزن عوضي ...
زن من كدوم گوريه؟ ...
چشم هاي وحشت زده استفاني ... تنها چيزي بود كه جلوي من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ...
حتي نمي دونستم چي بايد بگم ...
باورم نمي شد چنين كاري كرده بودم ...
- معذرت مي خوام ... اصلا نفهميدم چي شد ... فقط ... يهو ...
و ديگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم هاي پر اشكش هنوز وحشت زده بود ... وحشتي كه سعي در مخفي كردن و كنترلش داشت ...
نمي خواست نشون بده جلوي من قافيه رو باخته ...
- آنجلا هميشه به خاطر تو به همه...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313