✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیوهفتم
چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ...
ديگه اهميت نداره مسيحي ها و يهودي هايي هم هستن كه عربن ...
و اين چيزي بود كه اولين بار گفتي ...
به جاي اينكه فكر كني مسلمانم ... از من پرسيدي يه عربي؟ ..
من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افكارت رو ديدم ...
ديدم كه دستت رفته بود سمت اسلحه ات ...
براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ...
باورم نمي شد ... اونقدر عادي باهام برخورد كرده بود كه فكر مي كردم نفهميده ... و متوجه حال اون شب
من نشده ...
هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه كردن توي چشم هاش برام سخت بود ...
اما از طرف ديگه آروم شده بودم ...
اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ...
و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست ...
مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ ... و اگر نوشتم، اون كلمات چي بوده ...
خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمكت تكيه دادم ...
انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود ...
نمي تونستم عقب بكشم ...
مي دونستم اشتباه كرده بودم و تحت شرايط سختي ... حتی نزديک بود؛ اون بچه رو با تير بزنم ...
بچه اي كه مال اون بود ...
اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ...
براي چند لحظه نگاهم توي پارک چرخيد ...
با فاصله چند متري از ما ، فضاي بازي بچه ها بود ...
داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي كردن ... و صداي خنده و شادي شون تا نيكمت ما مي رسيد
...
بچه هايي هم سن یا بزرگ تر از نورا ...
- قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد ...
اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم
بابتش متاسفم ...
اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي كردم ... و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ...
جدي توي صورتم زل زد ... چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ...
حس مي كردم داره
محكم دندان هاش رو روي هم فشار ميده ... و من فقط داشتم ارزيابيش مي كردم ...
استاد رياضي اي كه خودش وسط يه معادله گير كرده بود ...
- منظورم اين نبود ...
- پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم كمكي بكنم ..
تظاهر كردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره ... اما دروغ بود ... مي خواستم حلش كنم و به جواب برسم ...
مي خواستم افكارش رو خودش از اون پشت بيرون بكشه ...
گام بعدي، شكست حالت كنترليش بود ...
يعني نقش بستن يک لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ...
با ديدن اون حالت ... چند لحظه با سكوت تمام بهم نگاه كرد ...
مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه
مُشتش رو از اون حالت بسته باز كنه ...
اما انگشت هاش مي لرزيد ...
موفق شده بودم ...
چند لحظه تا شكسته شدن گارد روانيش فاصله بود ...
چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه
... و بتونم همه چیز رو ببينم ...
اما يهو از جاش بلند شد ...
نه براي حمله كردن به من ... يا ...
بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ...
چرخيد سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... يول ...
- متشكرم كارآگاه ... و عذر مي خوام از اينكه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ...
باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ...
من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز كنم و راه حلش و پيدا كنم ...
اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود ...
جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ...
يه كدنويسي غير قابل هک ...
برنامه اي كه كدهاش غير قابل نفوذ بودن ...
عجيب ترين موجودي كه در مقابلم قرار داشت ...
چيزي كه تا به اون لحظه نديده بودم ...
اون از من دور مي شد و حتي نگاه كردن بهش از اون فاصله، تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت ...
ترس رو با بند بند وجودم حس مي كردم
* ... و اين قانون ناشناخته هاست ...
پ.ن : نويسنده :
این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت كه خداوند مي فرمايند؛
ما ترس و وحشت شما رو در دل هاي اونها مي اندازیم تا جايي كه در برابر شما احساس عجز و ناتواني كنند .
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#رهـاییازشـب
#ف_مقیمی
#قسمتسیوهفتم
فاطمه به سمت دسته گل رفت و در حالیکه نوازششون میکرد با اشتیاق گفت:چه سبد گل قشنگی! چه خوش سلیقه بوده اونی که اینو خریده.
دوباره صحنه های دقایق پیش در ذهنم مرور شد و با ناراحتی سر تکون دادم.
بی مقدمه گفتم: کامران خریده..
او بالبخندی تحسین آمیز سر تکون داد:دستش درد نکنه! به چه مناسبت؟
از خجالت با گوشه ی چادرم ور رفتم وگفتم:نمیدونم. .اومده بود که نزاره رابطمون قطع بشه..
فاطمه چشم به دهان من دوخته منتظر ادامه ی ماجرا بود:
_خب.؟؟
_هیچی ..فقط همین!!
باغیض از اتفاق امروز گفتم:نمیدونستم اونا پشت درند. وگرنه هرگز در رو باز نمیکردم.اصلا کامران تا بحال آدرس منونداشته..این نسیم و مسعود بی خیر اونو آورده بودن اینجا تا...
مطمئن نبودم که ادامه ی جملم رو کامل کنم یا نه!!
من هنوز نمیدونستم فاطمه چقدر از حرفهای اونشب منو شنیده. حتی شک داشتم که نشنیده باشه!
به ناچارسکوت کردم.
چادر و روسریم رو از سرم درآوردم به سمت آشپزخونه رفتم .
فاطمه دنبالم اومد.
_چه خونه ی نقلی و خشگلی داری!
او حرف رو عوض کرد چون فهمید من دوست ندارم راجع به امروز چیزی بگم!
کتری رو آب کردم و بی آنکه نگاهش کنم گفتم:ممنون..
او روی صندلی نشست.و دستش رو زیر چانه گذاشت و بالبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد.
خجالت کشیدم.
پرسیدم:چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی؟
فاطمه گفت:دارم فکر میکنم که تو واقعا چقدر خشگلی!!
خنده ای کوتاه کردم و مقابلش روی صندلی نشستم.
_تو لطف داری! من صورتم دست خوردست.بینیم عملیه! اما تو رو خدا نقاشی کرده.عاشق سفیدی پوستتم!
فاطمه با تعجب گفت:عجب بندههایی هستیم ما!! همیشه مرغ همسایه رو غاز میبینیم. من عاشق پوست گندمی و زیبای تو هستم چشماتم که عین چشمای حوریهای بهشتی جذاب و نافذه!
با خنده از تعبیرش گفتم:مگه تو چشمهای حوریان بهشتی رو دیدی؟
او گفت:امممم ..خب حدس میزنم چشمهای اونا باید یک چیزی شبیه چشمای تو باشه.!
بعد در حالیکه باز غرق فکری میشد گفت:_نمیدونم چرا همه ی ساداتها چشمهاشون شهلا و نافذه.!
در سکوت به حرفش فکر کردم.واقعا چشم ساداتها با باقی آدمها فرق داشت؟! من که تا بحال به این موضوع دقت نکردم!
گفتم:چه فایده!! من با چشمهام خیلی گناه کردم!
فاطمه با سبد نون بازی کرد.با خودم گفتم خداکنه تراولها رو نبینه!
گفت:
خدا وقتی بهت زیبایی میده میخواد قدرت نمایی کنه وهنرش رو به رخ بکشه.نباید بزاریم تابلوی دست خدا خط خطی بشه..هرچی تابلو قشنگتر باشه مواظبتش بیشتره..
دستم رو گرفت و خیره به چشمهام گفت.:مراقب تابلوی خدا باش!
او چقدرقشنگ حرف میزد .
گفتم:میتونم یک خواهشی ازت بکنم؟
او با لبخندی سرش رو تکان داد:
_اگه کاری از دستم بربیاد خوشحال میشم
دستانش رو فشردم و با التماس گفتم:میشه ازت خواهش کنم امشب کنار من بمونی؟! خیلی به خودت و حرفهات احتیاج دارم. از وقتی که از سفر برگشتیم خیلی تنها شدم. جات در کنارم خالیه!
او لبخند دلنشینی زد:
_راستش منم همین حس و نسبت بهت داشتم. ولی تو حتی مسجد هم دیگه نمیای.با خودم گفتم باید حتما امروز ببینمت و ببینم چی شده پرسیدم:جوابم رو ندادی! میمونی؟
او آهی کشید ومردد گفت: نمیدونم! باید از خونوادم اجازه بگیرم!
با خوشحالی گفتم:خب پس چرا معطلی..زنگ بزن.!
او با همون تردید نگاهی به من کرد و گفت:آخه. .
_بهونه نیار دیگه..بخدا دلم گرفته..اگه امشب یکی پیشم نباشه دق میکنم
او گوشیش رو از جیب مانتوش بیرون آورد و برام شرط گذاشت: به شرط اینکه قول بدی برام تعریف کنی چرا مسجد نیومدی..
سکوت کردم.او شاید سکوتم رو به نشانه ی رضایت قلمداد کرد.چون زنگ زد و با مادرش هماهنگ کرد. من هم در این فاصله سور وسات یک عصرونه ی ساده با شیرینیهای فاطمه رو ترتیب دادم.