✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتسیوپنجم
در جواب سلامش سري تكان دادم و بدون توجه خاصي از كنارش رد شدم ...
اين بار دوم بود كه دستش، رو هوا مي موند ...
جا خورده بود
اما نه اونقدر كه انتظارش رو داشتم ...
دستش رو جمع كرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ...
آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به سرعت اومدن سمتم ...
حالت شون به حدي گرم و با محبت بود كه از اين حس، وجود خالي من پر مي شد ...
- كارآگاه ما واقعا متاسفيم ...
نمي خواستيم مزاحم شما بشيم ؛اما گفتن براي اينكه بتونيم وسائل كريس رو بگيريم به امضاي شما نياز داريم ...
لبخند زدم و رفتم سمت افسر بخش اسناد و فرم ترخيص رو ازش گرفتم ...
- زحمتي نيست ... بيكار بودم ...
به هر حال كمک به شما بهتر از بيكار گشتنه ...
همین طور كه قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به ساندرز انداختم ...
ساكت گوشه راهرو ايستاده بود ...
آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ...
- يه امانتي پيش كريس داشتن ... نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر كنن يا همين كه ما پر كنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ...
نگاهم برگشت روي برگه ها ...
پس دليلش براي اومدن و خراب كردن بقیه روزم اين بود ...
- نيازي به حضورش نبود ... درخواست شما كفايت مي كرد ...
با همون يه درخواست مي تونيم تمام
وسائل رو آزاد كنيم ...
البته چيزهايي كه به عنوان مدرک پرونده ضبط شده؛ غيرقابل بازگشته و بايد بمونه
فرم رو امضا كردم و دادم دست افسر بايگاني ...
فضاي سنگيني بين ما حاكم شده بود ...
جوي كه حس حال من از ديدن ساندرز درست كرده بود . ..
خودشم ديگه كامل فهميده بود؛ من اصلا ازش خوشم نمياد ...
و فكر كنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه
شده بود ...
يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
و هر چند لحظه يك بار نگاهش رو از روي يكي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي كرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاكت وسائل كريس اومد ...
همه چيزش رو جزء به جزء ليست كرديم ... و آخرين امضاها انجام شد ...
اونها با خوشحالي دردناكي وسائل رو تحويل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي رو در آورد . ..
ساندرز با ديدن اون چند قدمي به ما نزديک شد ...
زير چشمي نگاهي به من كرد و جلو اومد ...
دفتر رو كه گرفت ديگه وقت رو تلف نكرد ...
بدون اينكه بيشتر از اين صبر كنه؛ از همه خداحافظي كرد و اونجا رو ترک كرد ...
چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ...
منم حركت كردم ...
اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پيش بقيه
... رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم ...
در حالي كه به قوي ترين شكل ممكن حالم گرفته بود ... و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر كنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن ...
منتظر من يه گوشه ايستاده بود ...
سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند ...
اومدم بي سر و صدا ازش فاصله بگيرم،؛ از در ديگه سالن خارج بشم ... كه ناگهان چشمش به من افتاد ...
ـ كارآگاه منديپ ...
چند بار صدام كرد ... اما گذاشتم پاي فاصله زياد و سرعتم رو بيشتر كردم ...
از در خارج شدم، از پله ها رفتم پايين و بي توقف رفتم سمت پاركينگ ...
پشت سرم دويد تا خودش رو بهم رسوند ...
بي توجه ... برنگشتم سمتش و كليد رو كردم توي قفل ...
- مي خواستم چند لحظه باهاتون صحبت كنم ...
سرم رو آوردم بالا و محكم توي چشم هاش زل زدم ...
- آقاي ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف كردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ...
كليد رو چرخوندم ... اومدم در رو بكشم سمت بيرون تا بشينم ... كه دستش رو با فشار گذاشت روي در
... دستش سنگين تر از اين بود كه بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو بازكنم ...
پوزخند معناداري صورتم رو پر كرد ...
انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتي بود ...
- جلوي افسر پليس رو مي گيري؟ ...
مي تونم به جرم اخلال در امور، همين الان بازداشتت كنم ...
- شنيدم كه به خانواده ساندرز گفتيد الان در حین انجام وظیفه نیستید ...
فكر نمي كنم در حال ايجاد اخلال توي كار خاصي باشم ...
در نيمه باز ماشين رو محكم كوبيدم بهم ... و رفتم سمتش ...
- براي من توي اداره پليس قلدر بازي در مياري؟ ...
فكر كردي چون توی قسمت بچه پولدارهای شهر خونه داري و ... وكيل چند هزاردلاريت با یه اشاره ... ظرف چند ثانيه اينجا ظاهر ميشه، ازت حساب ميبرم؟ ...
اشتباه مي كني ... هر چقدرم كه بتوني ژست جسارت و شجاعت به خودت بگيري ...
مي تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون كنم ...
اومد جلو تقریبا سینه به ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313