eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال توام در شلوغی‌های محشـر تو بیـا دنبـال من آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ کپی‌مطالب‌جهت‌سلامتی‌امام‌زمان‌علیه‌السلام‌بلامانع نظرات‌وتبادلات‌کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ... من وقتي توي رفتارها و جريان هايي كه دولت ها در تمام اين سال ها اون رو مديريت كردن دقت كردم ... متوجه شدم يكي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فكري واحد جهاني هست ... حالا از ابعاد مختلف ... البته مطمئنم چيزهايي كه پيدا كردم خيلي كور و سطحي هست ... چون من نه سياستمدارم ... نه تخصصي در اين زمينه ها دارم ... اما در واقعيت داشتن چيزهايي كه پيدا كردم شک ندارم ... به حدي كه مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حركت ... مسيرهاي فكري رو قطع كنن ... به زودي يه جنگ اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته؟ ... بدون اينكه پلک بزنه داشت گوش مي كرد ... سكوت من، سكوت اون رو عميق تر كرد ... تا به حال هيچ كسي اينقدر دقيق به حرف هام گوش نكرده بود ... كمي خودش رو روي تخت جا به جا كرد ... گوشه لبش رو گزيد و بعد با زبان ، ترش كرد ... و من، مثل بچه ها منتظر كوچک ترين واكنشش بودم . .. مثل بچه اي كه منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل كردي ... بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ... - منظورت از اون مسيرهاي فكري چيه؟ ... متعجب، مثل فنر از روي تخت، پایین پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره كردم ... - چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق كنارين ... و اون با چشم هاي متحير، عميق در فكر فرو رفته بود ... هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ... هر چقدر هم كه ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي انساني مثل من ممنوع ... من كسي نبودم كه از سختي فرار كنم ... اين انتخاب من بود ... و در هيچ انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي كنه ... دوستي داشتم كه مي گفت ... زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي كرد ... زندگي هيچ وقت ساده نيست ... حتي براي نوزاد بي دفاعي كه در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و افكاري ميشه كه مادرش با اونها سر و كار داره ... بي دفاعي كه در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ... صبحانه رو كه خوردیم ... یکی دو ساعت بعد، اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیرون ... تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضي با هم حرف مي زدن ... گاهي محو حرف هاشون مي شدم ... گاهي هم ، هیچ چیز نمي فهميدم ... بعضي از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات كم من در مورد اسلام بود ... با وجود روشن بودن كولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم مي كرد ... چشم هاي خسته ام مي رفت و بر مي گشت ... دلم مي خواست سرم رو روي شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینكه فرصت گرم شدن پیدا كنن ...بیدار مي شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بيابان مي چرخید ... خواب با من بيگانه بود ... مرتضي كه من رو خطاب قرار داد؛ حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ... سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ايران رو دیده بودم و چقدر فضاي این دو متفاوت بود ... تفاوتي كه براي تازه واردي مثل من، شاید محسوس تر از ساكنین اونها به نظر مي رسید ... درد داشت از چشم هام شروع مي شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بيشتر خودش رو نشون می داد این... بی خوابي هاي مكرر و باقي مونده خستگي اون پرواز طولاني، دست از سرم برنمي داشت ... و نمي گذاشت اون طور كه مي خواستم اطراف رو ببينم و تحلیل كنم ... دردي كه با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا ديگه كوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول هاي عصبي چشم و مغزم پيش مي رفت و اونها رو مي سوزند ... رفتم توي اتاق ... چند دقيقه بعد، صداي در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوي در كشيدم و بازش كردم ... مرتضي بود ... بدون اینکه چیزي بگم برگشتم و ولو شدم روي تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفي كردم شاید نور كمتري از بین خط باريک پلک هام عبور كنه ... ـ حالت خوبه؟ ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ با خاک تیمم کردم و دورکعت نماز حاجت خوندم.اینجا بهترین جا بود برای خلوت با خدا..خدایی که من در آغوشش بودم و از قضا مسیر هدایتم کمی پیچ درپیچ و خطرناک بود.نمیتونم بگم برام مهم نبود که بازداشت شدم ولی برخلاف چند وقت پیش ایمان داشتم که هیچ اتفاقی ازجانب خدا برای آزارو آسیب به من نیست..من قسم خورده بودم هرگاه افکار منفی ونا امیدانه سراغم اومد دست به دامن دعا ونماز بشم.وبجای گله دعا کنم.. رو به قبله از خدا کمک میخواستم. . گفتم:خدایا بگو تا چقدر دیگه از امتحانم باقی مونده؟ حسابی تنها وبی پناه شدم.دیگه حتی تو خونه ی خودمم آسایش ندارم..تنها پناهم تویی..تو اگه به من رحم نکنی کی رحم کنه؟ خدایا نکنه تحبس الدعا شدم؟! نکنه ولم کردی؟ اگه این اتفاقها امتحان باشه تحملش میکنم ولی اگه خشم توست...با خشمت نمیتونم کنار بیام..میمیرم اگه ازم خشمگین باشی اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعا.. میون مناجات وهق هقم حجتی سرکی به داخل کشید وگفت:بیا بریم فعلن آزادی. اشکهامو پاک کردم. من که به کامران گفته بودن نمیخوام ضامنم بشه! گفتم:چجوری؟ حجتی در وباز کرد و درحالیکه سمتم میومد گفت:چجوری نداره! برات وثیقه گذاشتن.. چرا کامران دست از سرم برنمیداشت؟! چرا همیشه سر بزنگاه میرسید؟! چرا کسی که همیشه دنبالم بود کامران بود؟ همیشه رسم دنیا همین بود!من ازکامران فرار میکردم و کامران دنبال من بود!! کاش همینجا میموندم ولی زیر بار منت کامران نمیرفتم.با حجتی وارد اتاق سروان علی محمدی شدیم.ناگهان در کمال ناباوری حاج مهدوی رو دیدم که روی صندلی نزدیک او نشسته بود.با دیدن من ایستاد و نگران نگاهم کرد.او اینجا چه کار میکرد؟! از کجا میدونست من اینجام؟! کاش دنیا به آخر میرسید و او مقابلم در این مکان نبود. یعنی الان ذهنش درباره ی من چه افکاری رو مرور میکرد..سروان علی محمدی گفت:بیا دخترم..بیا اینجا رو امضا کن آزادی! اما باید فردا بری دادسرا با پاهایی لرزون جلو رفتم و سرم رو پایین انداختم. اشکهای درشتم یکی بعد از دیگری روی چادرم میریخت.خودکار رو برداشتم و زیر کاغذها رو امضا کردم. سروان علیمحمدی گفت:خب میتونی بری وسایلتو بگیری بری خونت. نگاهی شرمسار به روی حاج مهدوی انداختم.او هم نگاهم کرد..نگاهی پراز اندوه... نه من سلام کرده بودم نه او..هیچ کداممون حرفی نزدیم با هم..من از روی شرم و شوک و او شاید از ناراحتی.. با چشمی گریون از اتاق اومدم بیرون.وسایلم رو تحویل گرفتم.بیرون در حاج مهدوی ایستاده بود.او منتظر من بود..چقدر من دختر پردردسر وحاشیه سازی برای او بودم. میخکوب شدم ونگاهش کردم. جلو اومد. به آرومی ومتانت پرسید:خوبید؟؟ چشمهای خیسم رو برای مدت طولانی روی هم گذاشتم و سرم رو به حالت نفی تکون دادم. آهسته گفت:بریم.. سوار ماشینش شدیم. در سکوت رانندگی کرد. سکوتی که حاوی هزاران سوال و حرف برای هردومون بود.حکمت چه بود که همیشه اتفاقهای مهمم با او در شب رقم میخورد؟ وهربار من حالم درب و داغون بود و او ناجی؟! بالاخره سکوت رو شکست..مثل امواج دریا روی شنزار ساحل بیدارم کرد. پرسید:تشریف میبرید خونه؟! خونه.؟؟؟ کدوم خونه؟! همون خونه ای که همسایه هاش به ناحق ازم شکایت کردن؟!کاش ازم چیری نمیپرسید و همینطوری میرفت. .بدون حرف وسخنی.. و فقط اجازه میداد که در کنارش حس امنیت داشته باشم.حرف رفتن خیلی زود بود.خدا او رو برام رسونده بود.چطوری نمیدونم ولی برام مهم نبود.میخواستم فقط با او باشم! دوباره پرسید! آهسته گفتم:دلم میخواد برم جایی که هیچکس نباشه. او چیزی نگفت..ولی میشد صدای افکارش رو شنید. سرم رو به شیشه تکیه دادم و آروم اروم اشک ریختم. او با صوت زیباش شروع کرد به زمزمه ی یک نوا از زبان خدا.. همه ی حرفهای اون شعرتفسیر حال من بود.میدونستم که او به عمد این مناجات رو میخونه تا آرومم کنه.. بنده ام.. دوست دارم شنوم صوت تمنای تورا طالب رازو نیازت به شب تار تو ام رنج وغم های تو بی علت و بی حکمت نیست تو گرفتار من و من همه در کار توام سایه ی رحمت من در همه جا برسرتوست مصلحت بین و گنه بخش و نگهدار تو ام جای دلتنگی وبی تابی و نومیدی نیست من که در هر دوجهان یارو وهوادار توام