✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتشصتوششم
نگاهم از روي اون برگشت ،روي چند نفري كه با فاصله از ما ايستاده بودن ...
به خودم اومدم و از جا بلند شدم ...
ـ ببخشيد ... نمي دونستم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم كه يهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ايستاده بود ...
ـ تو انگليسي حرف زدي ...
لبخند خاصي روي لب هاش نقش بست ...
و به افرادي كه ازشون فاصله مي گرفت اشاره كرد ...
ـ باهاتون كه فارسي حرف زدن واكنشي نداشتيد ...
معقول بود و تعجب من احمقانه ...
ـ چرا اينجا نشستيد و وارد نمي شيد؟ ...
ـ من به خداي شما ايمان ندارم ...
جايي از تعجب توي چهره اش نبود ...
اما همچنان با سكوت به من نگاه مي كرد ... سكوتي كه سكوت من رو در هم شكست ...
ـ همراه هاي من مسلمان هستن ...
براي زيارت وارد حرم شدن ... من اينجا منتظرشون هستم ...
توي صحن، جاي ديگه اي براي من پيدا كرد ... جايي كه اين بار جلوي دست و پاي كسي نباشم ...
ـ اما شبيه افراد بي ايمان نيستي ...
نشست روي زمين، كنار من ...
ـ چرا اين حرف رو ميزني؟ ...
ـ چه دليلي غير از #ايمان، شما رو در اين زيارت، با همراه مسلمان تون، همراه كرده؟ ...
چند لحظه به چهره اش نگاه كردم ...
آرام ... با وقار ... محكم ...
با نگاهي كه انگار تا اعماق وجودم پيش
مي رفت ...
سكوت عميقي بين ما حاكم شد ...
ديشب با كسي حرف زده بودم كه فقط چند ساعت از آشنايي من با
اون مي گذشت ...
و حالا كسي از من سوال مي پرسيد كه اصلا نمي شناختمش ...
نمي دونستم آیا پاسخ اين سوال، پاسخي بود كه در جواب سوال اين غريبه بدم یا نه؟ ...
و من همچنان به چشم هاي مطمئن و پرسشگر اون خيره شده بودم ...
نگاهم براي لحظاتي برگشت سمت گنبد و ايوان آينه ... و بستم شون ...
نور و تصوير حرم، پشت پلک هاي سنگين و سياه من نقش بست ...
بين من و اون جوان، فقط يک پاسخ
فاصله بود ...
هنوز گرماي نگاهش رو حس مي كردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ...
ـ براي پيدا كردن كسي اومدم ...
ـ اين همه راه رو از يه كشور ديگه؟ ...
ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش كنم ...
لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حركت آورد ...
ـ مطمئني اينجا پيداش مي كني؟ ...
نگاهم توي صحن و بين آدم هايي كه در رفت و آمد بودن چرخيد ...
تعدادشون كم نبود ... و معلوم نبود
چند نفر داخل هستن ...
ـ چه شكلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ...
دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ...
نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ...
اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ...
ـ نه ندارم ... آدم مشهوريه ...
اومدم دنبال آخرين امام تون بگردم ...
شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ...
درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سكوت دوباره بين ما حاكم شد ...
ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا كردن يك تخيل و افسانه اومدي؟ ...
برق از سرم پريد ... اونقدر قوي كه جرقه هاش رو بين سلول هام حس كردم ...
ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ...
پس اينجا توي اين حرم چه كار مي كني؟ ...
دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ...
ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ...
نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ...
اونجا جاي تفريح و بازي نبود كه كسي براي گذران وقت اومده باشه
نه ... نميشه ...
ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره كه براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ...
هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ...
ـ پس چطور به خدايي كه خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ...
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ...
جوان بودنش اعجاز خداست ...
مخفي بودنش اعجاز خداست
... در حالي كه در خفاست بر امور جهان نظارت داره ...
و اين هم اعجاز خداست ...
اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ...
جانشين رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش
اقامه ی دين خداست ...
چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه كه حاضر بشي براي
پيدا كردنش دل به دريا بزني و اين مسير رو بياي ...
اما به وجود خدايي كه منشأ وجود اون هست
؛ ايمان نداشته باشي؟ ...
نور رو باور داري ...
اما خورشيد رو نمي بيني؟ ...
نفسم بين سينه حبس شده بود ...
راست مي گفت چطور ممكن بود به وجود اون مرد ايمان داشته
باشم ...
اما قلبم وجود خداي اون رو انكار كنه؟ ...
چطور متوجه نشده بودم؟ ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313