✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتشصتونهم
چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ...
مرتضي بود ...
در رو باز كرد و چند قدمي رو توي اونک تاريكي جلو اومد ...
ـ در رو درست نبسته بودي ...
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ...
بدون اينكه لب از لب باز كنم ...
ـ داريم ميريم #جمكران ...
اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حركت مي كنيم ...
در ميان سكوت من از اتاق خارج شد ...
انگار به لب هام ، وزنه آويزان شده بود ...
وزنه سنگيني كه نمي گذاشت؛ صدايي از حنجره ی خسته ی من خارج بشه ...
در رو كه بست ... آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد ...
من موندم . .. با ماه شب 14 كه از ميان پنجره، روي وجود خاموشم مي تابيد ...
چشم هام رو بستم ...
حتي نفس كشيدن آرام و عميق، آرامم نمي كرد ... ثانيه ها يكي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ...
و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي
كردم ...
حرف هايي كه توي سرم مي پيچيد؛ لحظه اي رهام نمي كرد ...
ـ چطور بهش اعتماد كردي؟ ...
چطور به يه مسلمان اعتماد كردي؟ ... همه چيزشون ...
بي اختيار چند قطره #اشک از چشم هام فرو ريخت ...
درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ...
تمام وجود و باوري كه داشت روي ويرانه هاي زندگي من شكل مي گرفت؛ نابود شده
بود ...
اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ...
هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ...
انتظاري در عين ناباوري بود ...
خودم هم باور نمي كردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ...
ماشين به راه افتاد ...
در ميان سكوت عميقي كه فقط صداي نورا اون رو مي شكست ...
و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ...
حتي از مرتضي كه كنار من و پشت فرمان نشسته بود ...
از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم كه توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و كيک پخش مي كردن ...
يكي شون اومد سمت ما ...
نهايتا بيست و سه، چهار ساله ...
از طرفي كه من نشسته بودم ...
مرتضي
شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ...
به فارسي چند كلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ، ليوان هاي شربت رو برداشت ...
3 تا عقب ... يكي براي خودش ... و نگاهي به من كرد ...
من درست كنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي كردم ...
اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند كلمه اي ...
و نگاهش برگشت روي من ...
ـ برنمي داري؟
من توي عيد اونها سهمي نداشتم كه از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ...
سري به جواب رد تكان دادم و باز چند كلمه اي بين اونها رد و بدل شد ...
و اون جوان از ماشين ما دور شد ...
مرتضي همين طور كه دوباره داشت كمربند ايمنيش رو مي بست ؛ از توي آينه وسط ، نگاهي به عقب كرد ...
ـ اين برادري كه شربت تعارف كرد ... وقتي فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از كشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ...
گفت امشب حتما يادش كنيد ...
سكوت شكست ...
دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واكنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساكت بودم ...
هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيک و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ...
مرتضي راست مي گفت ...
وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ...
اگر به جمكران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ...
ديگه ماشين رسما توي ترافيک، گير كرده بود ...
مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ...
ـ فكر كنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارک كنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع كنيم ...
فقط اين كوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ...
هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش كنيم ...
و زير چشمي به من نگاه كرد ...
مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل كردن نوبتي نورا نبود ... و منظور
اون جمله ، فقط ، داوطلب شدن خودش بود ...
اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ...
مثلا اينكه من اولين نفري باشم كه داوطلب بشه ...
يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ...
مفهومي كه تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ...
ماشين رو پارک كرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ...
جمعيتي كه هر جلوتر مي رفتيم بيشتر
مي شد و من كلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و كشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يك شب تاريک ...
روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ...
از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس كنم ...
دست كردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313