eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال توام در شلوغی‌های محشـر تو بیـا دنبـال من آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ کپی‌مطالب‌جهت‌سلامتی‌امام‌زمان‌علیه‌السلام‌بلامانع نظرات‌وتبادلات‌کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ -حالت خوبه؟ ... مغزم به حدي درد مي كرد كه نمي تونست حتي براي يه جواب ساده ، سوالش رو پردازش كنه ... يکم خودم رو روي تخت جا به جاكردم ... ـ مي خواي بریم دكتر؟ ... مي خواستم جواب بدم ... اما حتي واكنشي به این كوچكي دردم رو چند برابر مي كرد ... به هر حال چاره ای نبود ... ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست ميشه ... البته اگه بتونم ... ـ میریم دنبال دارويي كه گفتي ... اینرو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بيشتر از این بود ؛ اما ورودي مغزم فقط همین رو دریافت كرد ... تا برگشت مرتضي ... هر ثانیه به اندازه ی یه عمر مي گذشت ... كلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فكر مي كرد ممكنه توي این فاصله هم، خوابم برده باشه ... از در كه وارد شد ... بی حس و حال غلت زدم و چشم هاي بی رمقم بهش خيره شد ... ـ خودش رو پیدا نكردم ... اما دكتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسكن هم گرفتم ... پرسيدم تداخل دارويي با هم نداشته باشن ... با یه لیوان آب اومد بالاي سرم ... آدمي نبودم كه اعتماد كنم و تا دقیق نفهمم چي توي اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی اینبار مهم نبود ... چيه مهم نبود ... فقط مي خواستم از اون حال نجات پیدا كنم ... قرص به معده نرسيده ... چند دقيقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ... اصلا نفهميدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابيده بودم ... با یه كش و قوس حسابي به بدنم، همه عضلات رو از توي هم بيرون كشيدم و نشستم ... آسمان بيرون از پنجره هم، مثل داخل اتاق ، تاريک شده بود ... بلند شدم و از پنجره به بيرون نگاه كردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتي توي اون خيابون باريک ... هر چقدر بيشتر به بيرون و آسمان نگاه مي كردم ؛ بيشتر از دست خودم عصباني مي شدم ... با وجود اينكه اون خواب طولاني عالي بود اما ارزشش رو نداشت ... ارزش وقتي رو كه از من گرفته بود ... براي كاوش و تحقیق . .. براي دیدن و تحلیل كردن یا... حتي براي حرف زدن با مرتضي ... 3 روز بيشتر قم نبودیم ... براي چند لحظه با ناراحتي سرم رو گذاشتم روي شیشه پنجره ... حتی نمي دونستم ساندرز و بقيه الان كجان ... هر چي به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو يادم نیومد ... انگار خاطرات اون چند ساعت، كلا از بایگاني ذهنم پاک شده بود ... از اتاق زدم بيرون و راه افتادم سمت پذيرش كه شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسيده، دنیل از پشت صدام كرد ... باورم نمي شد ... برگشتم سمتش ... دست نورا توي دستش، اونم داشت مي اومد سمت آسانسور ... ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ... لبخند خاصي صورتم رو پر كرد ... چرا؟ ... نمي دونم ... نگاهم بین اونها چرخي زد و دوباره برگشت روي دنیل ... جايي مي خواید برید؟ ... سريع منظورم رو فهمید ... ـ مرتضي پايينه ... نیم ساعت ديگه از هتل میریم سمت حرم براي زیارت ... حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ... ـ تا نيم ساعت ديگه منم پايينم ... منتظر بمونید ... بدون من نرید ... بدون اینكه حتی يه لحظه صبركنم، سریع برگشتم سمت اتاق ... اصلا حواسم نبود شاید این مكالمه باید بین ما ادامه پیدا می كرد ... فقط حال خودم رو مي فهميدم كه دل توي دلم نيست ... مي خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بيرون ... اگه مجبور مي شدم تا روز بعد صبر كنم، مطمئن بودم زمان از حركت می ایستاد و ديگه هیچ مسكن و خواب آوری، نمي تونست تا فردا نجاتم بده ... سریع دوش گرفتم و لباسم رو عوض كردم ... از اتاق كه اومدم بيرون، هنوز موهام كامل خشک نشده بود ... زودتر از بئاتريس ساندرز، من به لابي هتل رسيدم ... از آسانسور كه خارج شدم، پیدا كردن دنیل و مرتضي كار سختي نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسكش بازي مي كرد ... و اون دو نفر هم روي مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روي هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودي طوري نشسته بود كه دخترش در مركز نگاهش باشه ... بهشون كه نزديک شدم، مرتضي زودتر من رو دید ... از جا بلند شد و باهام دست داد ... ـ به نظر، حالت، خيلي از قبل بهتره ... لبخندي مملو از شادي تمام صورتم رو پر كرد ... ـ با تشكر از شما عالیم ... و صددرصد آماده كه بریم بیرون ... با كمي فاصله، نشستم روي مبل جلويي اونها ... ـ مي خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اينكه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ... چه اعتقاد و واژه عجيبي ... خدا ... واكنش مقابل و جبهه گيرانه ای نشون ندادم... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313