✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهفتاد
دست كردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ كندم ... گرفتم سمت مرتضي ...
ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين كاغذ بنويس ...
با حالت خاصي بهم زل زد ...
ـ برمي گردي؟ ...
نمي تونستم حرفي رو كه توي دلم بود بزنم ...
چيزي كه بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ...
اميدي كه داشت من رو به سمت جمكران مي كشيد ...
اميدي كه به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين
كاري بود كه در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم .
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي كه در اين مدت كوتاه تمام
نمي شد ...
و هنوز توي اون شلوغي گير كرده بوديم ...
ازدحام يک مسير مستقيم ...
مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ...
و من با چشمان كودكي ملتمس، به اون زل زده بودم ...
زبانم سنگين بود و قلبم براي تک تک دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي كرد ...
چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حركت كرد ...
در اون شب تاريک، التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي كرد ...
دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بكشمش عقب كه مرتضي برگه رو از دستم گرفت ...
از توي قباش خودكاري در آورد و شروع به نوشتن كرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...
ـ ديدي كجا ماشين رو پارک كردم؟ ...
اگه برگشتي اونجا بود كه هيچ، منتظرمون بمون ...
اگه نه كه همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني كه جا داشته باشه سوارت مي كنه ...
برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ...
در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين كنده مي شدم ... با تمام قوا مي دويدم ...
تمام مسير رو ... تا جايي كه مسجد از دور ديده شد ...
تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ...
دوباره به ساعتم نگاه كردم ...
فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ...
جلوي ورودي كه رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ...
چند لحظه توي حالت ركوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي كشيدم ...
شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ...
هيجان و التهاب درونم حد و حصري نداشت ...
قامت صاف كردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ...
هر كسي كه به ورودي نزديک مي شد ...
هر كسي كه حركت مي كرد ... هر كسي كه ...
مردمک چشم هاي منتظر من، يک لحظه آرامش نداشت ...
تا اينكه شخصي از پشت سر به من نزديک شد ...
به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ...
بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده ی اشک مخفي شد ...
دلم مي خواست محكم بغلش كنم
اما به زحمت خودم رو كنترل كردم ...
دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها مي لرزيد ...
كسي باور نمي كرد چه درد وحشتناكي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن، بر من گذشت ...
و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا كرده بود ...
به شيوه مسلمان ها به من سلام كرد ... و من براي اولين بار با كلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ...
ـ عليک السلام
شايد با لهجه ی من، اون كلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ...
اما نهايت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر كه نمونديد؟
در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ...
منتظر بودم ؛ اما نه پشت ورودي مسجد ...
ساعت ها قبل از حركت، شوق اين ديدار بي تابم كرده
بود ...
ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ...
لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره كرد ...
ـ بفرماييد ...
مثل ميخ همون جا خشكم زد ...
ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ...
آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره كرد ...
ـ حياط ها حكم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ...
قدم هاي لرزان من به حركت در اومد ... يک قدم، عقب تر ...
درست مقابل ورودي ...
پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ...
و تمام حواسم پيشش بود، مبادا بين جمعيت، بين ما
فاصله بيوفته ...
در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد ...
بعد از اون درد بي انتها
....
هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني ...
و اون، درست مقابل من ...
چطور حال من كن فيكون شده بود
...
و حرف هاي بين ما شروع شد ...
ـ چرا پيدا كردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟
چند لحظه سكوت كردم ... نمي دونستم بايد از كجا شروع كنم ...
اين داستان بايد از خودم شروع مي
شد ...
خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خيلي خلاصه تعريف كردم ...
اما هيچ كدوم از اينها موضوعيت
نداشت ...
اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#رهـاییازشـب
#ف_مقیمی
#قسمتهفتاد
در میان خنده گفتم:مگه حاج کمیل عصبانی هم میشه؟؟
او اخم کرد:البته که عصبانی میشه.شما میدونی او روز و در اون مسافرت پرحاشیه چقدر ازدستتون حرص خوردم؟؟
دم قرارگاه هم با اون حرکتتون از گوشام آتیش میزد بیرون.
باهم خندیدیم.
میان خنده،گردنش رو عاشقونه کج کرد و با آهی مستانه گفت:شما در این یکسال خوب با دل و روح من بازی کردی..من بعد از آشنا شدن با شما تازه نیروی خشمم رو کشف کردم..قبل از اون زیاد به کارم نمی اومد.
این حرف او معنیش چی بود؟! او داشت از من تعریف میکرد یا گله!!؟؟
سرم رو پایین انداختم و در فکر رفتم.
صورتم رو بالا گرفت با مهربانی نجوا کرد:چیشد؟؟
بغضم رو قورت دادم: از کنایه ی شما دلم گرفت.نفهمیدم در این یکسال از من عصبانی بودید یا ...
او خندید.از همان خنده های زیبا و خاص خودش!!
_چطور نفهمیدید که مقصودم چی بود رقیه سادات خانووم؟؟ شما از اون روز منو به نوعی درگیر خودت کردی!! ما هم مدام با خودمون کلنجار میرفتیم که یک وقت خدای نکرده اتفاقی برای این دلمون نیفته!
هرچند از پیش ترها یک اتفاقهایی افتاده بود ولی هنوز گرفتار نشده بودیم!
من عاشق این لحظه بودم!! در این لحظه پاسخ خیلی از سوالاتم رو میتونستم بگیرم.
پرسیدم:
حاج آقا خواهش میکنم راستش رو بگید..گولم نزنید..شما..شما واقعا به من علاقه مند بودید؟
او در حالیکه میخندید ضربه ی آهسته ای به پیشانی زد و گفت:نخیییر..گرفتار شدیم!
بعد دستم رو که هنوز در دستش بود فشرد و همانجا کنار در مقابل خودش نشاند.
گفت:فکر کنم با این وضعی که شما در پیش گرفتی ما باید تا صبح در محضرتون باشیم برای پاسخ گویی سوالات تون
من نگاه معصومانه ای کردم وگفتم:خواهش میکنم حاج آقا..امشب منو با این حال تنها نزارید. .برام حرف بزنید..من تشنه ی شنیدنم.
در این یکسال فقط خدا میدونه من چی کشیدم وبس! و از زمانیکه شما قسمتم شدید یک اضطراب عجیب همراهمه..اون اضطراب اینه که نکنه شما بخاطر رضای خدا با من محرم شدید؟؟
من از این بابت نگرانم.چون خودم رو لایق شما نمیدونم.
او نگاهم کرد.در عمق نگاهش حرفها بود.
گفت: چرا شما اینطوری فکر میکنی؟! چرا قیمت خودت رو در حضور من پایین میاری رقیه سادات خانوم؟؟! وقتی میگم رضای خداوند رضای منم هست این یعنی چی؟؟!!
شما در نظر من هم خیلی عزیزی هم خیلی ارزشمند.
سرم رو پایین انداختم تا اشکم رو نبینه.
او آهسته گفت: من تا هروقت بخواین میمونم و به سوالاتتون جواب میدم.خوبه؟ ؟
همانطور که سرم پایین بود چندبار تکونش دادم.
به گمونم او فهمید که در چشمام چه خبره.چون آهی عمیق کشید وگفت:بزارید حجت رو تموم کنم.
من در زندگیم دوبار عاشق شدم!
یکبار در کودکی و یک بار هفت سال ونیم پیش!!
سرم رو بالا گرفتم و با دهانی نیمه باز چشم به لبهاش دوختم.
او گفت: من هیچ وقت نتونستم رقیه سادات رو فراموش کنم.حتی قصه ی اون کودک رو برای الهام خاتون هم تعریف کرده بودم و بارها به ایشون میگفتم آرزو دارم از حال و روز اون دختر خانوم با خبر بشم.
با ناباوری سرم رو آهسته به اطراف چرخوندم.
وقتی اون شب توی ماشین فهمیدم شما کی هستی خیلی منقلب شدم.
پرسیدم شما از کجا فهمیدید من همون دخترم؟
او دوباره سر کج کرد و با اندوه گفت: از اسم و فامیل پدرتون..یادت نمیاد؟ گفتی . .شاید آقام رو بشناسید..آسد مجتبی حسینی. .
اون وقت تازه فهمیدم چقدر دنیا کوچیکه!!
وحتی کمی که دقت کردم فهمیدم چرا هیچ وقت از یاد من نرفتید و همیشه فهمیدن سرنوشتتون برام مهم بود! قربون اون خدایی برم که از مدتها پیش مراقب شما بوده و چنین مسیری برای بازیابی وهدایت پیش روی زندگی هر دو نفرمون قرار داده.
اسم این تحلیل حاج کمیل رو من وفاطمه مدتها بود آغوش خدا نامیده بودیم. خدا برای برگرداندن من به آغوشش منو در آستانه ی سی سالگی دوباره به اون مسجد برگردوند.منو دلباخته ی مردی کرد که به خواست و اراده ی خودش سالیان سال از خاطرم محو شده بود.و به واسطه ی اون احساس از منجلابی که درونش غوطه ور بودم نجات داد.
با حرکت سر حرفهای او را تایید کردم و گفتم:خداروشکر میکنم.من واقعا با اون همه غفلت لیاقت این پاداش رو نداشتم.یقین دارم دعای خیر پدرو مادرم نجاتم داد حاج اقا
او اخم شیرینی کرد و گفت:حواسم هست که سه بار بهم گفتید حاج آقا ها..
خندیدم:ببخشید..باید تمرین کنم.
پرسید:خب سوال بعدی؟
گفتم:سوال که زیاده ولی اجازه بدید یک کم با این جوابتون خلوت کنم و آروم بگیرم!
او داشت بلند میشد که شانه هاش رو گرفتم!
_کجا حاج ..کمیل؟
با شیطنت گفت:مزاحم خلوتتون نمیشم!
با التماس گفتم:منظورم این نبود! تنهام نزارید حاج ..کمیل
او لبخند زد و دوباره با شیطنت گفت:گفتم که گرفتار شدیم...