✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتپنجاهوسوم
جواب سوال هام ،بيشتر از اينكه ذهنم رو آرام كنه؛ آشفته تر مي كرد ...
اما يه چيز رو مي دونستم ...
در نظر من، شيعيان انسان هاي احمقي بودند كه حرف و عمل شون يكي نبود
...
ادعاي پيروي و تبعيت از خدا رو داشتند ... در حالي كه طوري زندگي مي كردن ... انگار وجود امام شون
دروغ و افسانه است ...
آدم هايي بودن كه با جامه هاي مقدس ... فقط براي رسيدن به بهشت خيالي، خودشون رو گول مي زدن و فريب مي دادن ...
در حالي كه اگر لایق اون بهشت خيالي بودن ... پس چرا لایقِ بودن در كنار امام شون ،نبودن؟
اونها خودشون رو پيرو خدايي مي دونستن ... كه همون خدا هم بهشون اعتماد نداشت ...
و جانشین
پیامبرش رو مخفي كرده بود ...
چند لحظه به ساندرز نگاه كردم ...
نمي تونستم حالتش رو درک كنم ...
اما نمي تونستم توي اون شرايط رهاش هم كنم ...
اون آدم خاص و محترمي بود كه نظيرش رو نديده بودم ... و هر چه بيشتر باهاش برخورد مي كردم ؛ بيشتر از قبل، قلبم نسبت بهش نرم مي شد ...
براي همين نمي تونستم وسط اون بدبختي و انحطاط تصورش كنم ...
رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روي شونه اش ...
- اگه توي تمام اين سال هاي كاريم ...
توي دايره جنايي ... يه چيز رو درست فهميده باشم ... اونه كه فريب و گمراهي با كلمات زيبا به سراغ آدم مياد ...
تو آدم محترمي هستي ... و من تمام كلماتت رو به دقت گوش كردم ...
اما حتي پيامبر و كتاب تون با حقانيت داشتن فاصله زيادي داره ...
هر چقدرم كه زندگي سخت باشه ... براي رسيدن به آرامش ذهن ... نيازي به تبعيت از تخيل و توهم نيست ...
دين مال انسان هاي ضعيفه كه تقصیر اشتباهات و كمبود خودشون رو گردن يكي ديگه بندازن ...
و كي از يه موجود خيالي بهتر، كه تقصير همه چيز رو بندازيم گردنش ...
سرم رو كه آوردم بالا ... كشيش داشت صندلي مادر ساندرز رو هل مي داد و از كليسا خارج مي كرد ...
وقت رفتن بود ... هر كسي بايد مسير خودش رو مي رفت ...
*يهوداي اسخريوطي شخصي از حواريون كه در ازاي پول، جاي اختفاي حضرت عیسی را به سربازان رومي، لو داد تا ايشان را بكشند .
ساندرز آشفته بود و اصلا توي حال خودش نبود ...
توي همون حال و هوا رهاش كردم و بدون خداحافظي ازش جدا شدم ...
اميدوار بودم كلماتم رو جدي بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نكنه
برگشتم توي ماشين ...
برعكس قبل، حالا ديگه آشفتگي و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ...
اما هنوز يه سوال، مثل چراغ چشمک زن ... گوشه مغزم روشن و خاموش مي شد ...
- چرا پيدا كردن اون مرد اينقدر مهمه كه ديگران رو به خاطرش بازجويي و شكنجه كنن؟ ...
حتي اگه وجودش حقيقت داشته باشه ...
چرا با اين جديت دنبال پيدا كردنش هستن؟ ...
اون بيشتر از هزار ساله كه نيومده ...
ممكنه هزار سال ديگه هم نياد ...
چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت مي اندازه ... كه مي خوان پيداش كنن و كاري كنن ... كه هزار سال ديگه، تبدیل به هرگز نيامدن بشه؟ ...
استارت زدم و برگشتم خونه ...
كتم رو انداختم روي مبل ... و رفتم جلوي ديوار ايستادم ...
چند روز، تمام وقتم رو روي تحقيقات صرف كرده بودم ... و كل ديوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هايي كه براي پيدا كردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ...
شبيه تخته اطلاعات جنايي اداره شده بود ... با اين تفاوت كه تمام اون ديوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود
...
چه تلاش بيهوده اي ...
مي خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از ديوار بكنم ... اما خسته تر از اين بودم كه در لحظه، اون كار رو انجام بدم ...
بيخيال شون شدم و روي مبل ولو شدم ... و همون جا خوابيدم ...
چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سوال هاي آخر ...
و زنده شدن خاطره اي كه ...
اولين بار به قرآن گوش كرده بودم ...
جواب من هر چي بود ... اونجا ديگه جايي نبود كه بتونم دنبالش بگردم ...
بايد مي رفتم وسط ماجرا ...
بايد مي رفتم و از جلو همه چيز رو بررسي مي كردم، نه از پشت كامپيوتر و با خوندن مقاله يه مشت ،محقق اسلام شناس دانشگاهي ... كه معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزديک داشتن ...
ديدن ماجرا از چشم اونها مثل اين بود كه براي حل يه پرونده ... فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اكتفا كني ... و حتي پات رو به صحنه جنايي نگذاري ...
بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق مي كردم ... همه چيز رو ... از نزديک ...
جواب سوال هاي من ... اينجا نبود ...
بلند شدم و با وجود اينكه داشتم از شدت گرسنگي مي مردم ... از خونه زدم بيرون ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313