eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال توام در شلوغی‌های محشـر تو بیـا دنبـال من آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ کپی‌مطالب‌جهت‌سلامتی‌امام‌زمان‌علیه‌السلام‌بلامانع نظرات‌وتبادلات‌کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ... - چطور مي توني اينقدر راحت با كسي برخورد كني ... كه چند ماه پيش نزديک بود بچه ات رو با تير بزنه؟ ... خشكش زد ... نفس توي سينه اش موند ... بدون اينكه حتي پلک بزنه؛ نگاه پر از بهت و يخ كرده اش رو از من گرفت ... و خيلي آروم به پشتي صندلي تكيه داد ... تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي كردم ... نمي دونست اون شب ... دخترش با مرگ، كمتر از ثانيه اي فاصله داشت ... به اندازه لحظه كوتاه گير كردن اسلحه ... اون، همه ی ماجرا رو نمي دونست ... و من به بدترين شكل ممكن ، با چند جمله ی كوتاه ... همه چيز رو بهش گفته بودم ... سكوت مطلقي بين ما حاكم شد ... نفسم توي سينه حبس شد ... حتي نمي تونستم آب دهنم رو قورت بدم ... اون توي حال خودش نبود ... و هر ثانيه اي كه در سكوت مي گذشت به اندازه هزار سال شكنجه به من سخت مي گذشت ... چشم هاي منتظرم، در انتظار واكنش بود ... انگار كل دنياي من بهش بستگي داشت ... و اون ... خم شده بود و دست هاش كل چهره اش رو مخفي كرده بود ... چند بار دستم رو بلند كردم تا روي شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بي اختيار اونها رو عقب كشيدم ... نمي دونستم چي كار باید بكنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقي مي تونست براي من بيوفته ... بهش حق مي دادم كه بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر كرده بود ... اين يه سفر توريستي نبود ... من با تور اونجا نمي رفتم ... و اگه دنيل رهام مي كرد در بهترين حالت بعد از كلي سرگرداني توي يه كشور غريب ... با آدم هايي كه حتي مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... بايد دست از پا درازتر برمي گشتم ... سرش رو كه بالا آورد؛ چشم هاش سرخ و خيس بود ... با كف دست باقي مونده نم اشک رو از كنار چشمش پاک كرد ... تمام وجودم از داخل مي لرزيد ... اين پريشاني، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توي اون لحظات بيشتر از قبل شده بود ... نمي تونستم بهش نگاه كنم ... اشک با شرم، توي چشم هام موج مي زد .. . - هيچ چيز جز اينكه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمي كنه ... از حالت خميده اومد بالا و كامل نشست ... و نگاه سنگينش با اون پلک هاي خيس، چرخيد سمت من ... از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حركت ايستاد ... - اگه منتظر شنيدن چيزي از سمت من هستي ... الان، مغز منم كار نمي كنه ... جز شكرگزاري از لطف و بخشش خدايي كه مي پرستم ... به هيچي نمي تونم فكر كنم ... نمي تونم چيزي بهت بگم ... اصلا نمي دونم چي بايد بگم ... مي دونم در اين ماجرا ، عمدي در كار نيست ... اما مي دونم اگه خدا ... دوباره اشک توي چشم هاي سرخش حلقه زد ... و بغض راه كلمات و نفسش رو بست ... بدون اينكه مكث كنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس هاي هواپيما ... و من مي لرزيدم ... مثل بچه اي كه با لباس بهاري ... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ... به جاي سرزنش كردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدايي بود كه مي پرستید ... چند دقيقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تكاني خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم هاي نيمه باز ... نورا رو از روي صندلي برداشت و محكم توي بغلش گرفت ... از بين فاصله ی صندلي ها ، نيم رخ چهره هر دوشون رو واضح مي ديدم ... با چشم هاي پف كرده، دستي روي سر دخترش كشيد ... - بخواب عزيزم ... هنوز خيلي مونده هواپيما توي فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر، تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ... تمام مدت پرواز نمي تونستم بشينم ... ولی حالا كه همه چیز، تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فكر ... و زماني كه انتظار به پايان رسيد ... اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمي گشتم ... اونها آماده ی حركت، شدن ... اما من از جام تكان نخوردم ... ثابت روي صندلي ... همون جا باقي موندم ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313