eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال توام در شلوغی‌های محشـر تو بیـا دنبـال من آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ کپی‌مطالب‌جهت‌سلامتی‌امام‌زمان‌علیه‌السلام‌بلامانع نظرات‌وتبادلات‌کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ... در صندوق رو باز كرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساک من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديک تر بودم ... خيلي عادي دسته رو ول كردم و يه قدم رفتم عقب ... ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساک رو برد سمت صندوق ... پارچه شنل مانند بزرگي كه روي شونه اش بود رو در آورد ... تا كرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ... - بفرماييد ... حتما خيلي خسته ايد ... و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ... تو بشين جلو ... يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ... - چرا من؟ ... خودت بشين جلو ... از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ... - خانم من مسلمانه ... تو كه نمي توني بشيني كنارش ... حرفش منطقي بود ... سري تكان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ... - نظرت چيه من با تاكسي هاي اينجا بيام؟ ... لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ... - نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ... دلم مي خواست با همه وجود گريه كنم ... اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي كردم ... اما اون روز ... حس عجيبي داشتم ... از طرفي فضاي بيرون از ماشين نظرم رو به خودش جلب مي كرد ... از طرف ديگه زير چشمي به روحاني راننده نگاه مي كردم ... كه چهره اش نشون مي داد نهايتا 10 سالي از من و ساندرز بزرگ تر باشه ... و از طرف ديگه تمام وجودم عقب پيش دنيل بود ... مي دونستم براي مسلمان ها، دين بر مليت ارجحيت داره ... و جايي كه پاي مذهب شون وسط كشيده بشه ... پرچم براشون بي معناست ... اما برعكس ساندرز كه با اون كشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من كاملا يه بيگانه بودم ... بيگانه اي كه هيچ سنخيتي با اونها نداشت ... توي اون لحظات، دنيل براي من تنها نقطه اتكا شده بود ... كسي كه در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ... با هم غرق صحبت بودن ... تا زماني كه پاي من هم به ميان كشيده شد ... اين برادرمون هميشه اينقدر ساكت و دقيقه؟ ... چه چشم هاي زيركي داشت ... با وجود اينكه حواسش به جاده و حرف زدن با دنيل بود اما من رو هم زير نظر گرفته بود كه دقيق داشتم به حرف هاشون گوش مي كردم ... - من براي شما برادر نيستم ... جا خورد ... چند ثانيه سكوت كرد و از توي آينه نيم نگاهي به دنيل انداخت ... - عذرمي خوام اگه ... پريدم وسط حرفش ... - منظورم اينه كه مسلمان نيستم ... چون شما مسلمان ها همديگه رو برادر خطاب مي كنيد اون جمله رو گفتم... لبخند بزرگي روي چهره اش نقش بست ... طوري كه دندان هاي جلويي نمايان شد ... - اون رو كه مي دونستم ... آقاي ساندرز قبلا گفتن مهمان غير مسلمان همراه شون هست؛ يه طوري برنامه بريزيم كه شما اذيت نشي ... پيامبر اسلام، حضرت مسيح رو برادر خطاب مي كنن ... پيروان ايشون هم برادر ما هستن ... چهره ام جدي شد ... فكر كرده بود منم مثل گذشته دنیل و كريس، مسیحی ام ... از توي آينه بغل ماشين به دنيل نگاه كردم ... نمي دونستم چي بايد بگم ... يا اينكه ساندرز در مورد من چي به اون مرد گفته ... سكوت ماشين، نظر همه رو سمت من جلب كرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توي آينه شد ... چند لحظه بهم نگاه كرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ... - آقاي منديپ كلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ... در عين ترسي كه از اون مسلمان و بودن در يه كشور اسلامي داشتم ... اعتمادم به دنيل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واكنش نشون دادن، مي داد ... نگاهم از روي آينه بغل، چرخيد روي اون روحاني كه حالا ديگه كاملا ساكت بود ... - راست ميگه ... من دين ندارم ... شما بهش مي گيد كافر ... نيم نگاهي به من كرد و نگاهش برگشت روي آينه وسط، سمت دنيل ... - كاش زودتر گفته بوديد ... من بيشتر برنامه سفرتون رو مذهبي بسته بودم نه توريستی ـ سياحتي ... اين بار منتظر نشدم، اول دنيل چيزي بگه ... - منم واسه همين باهاشون اومدم ... نگاهش روي من، ديگه نيم نگاه يه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجيبي بود كه مفهومش رو نمي فهميدم ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313