eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال توام در شلوغی‌های محشـر تو بیـا دنبـال من آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ کپی‌مطالب‌جهت‌سلامتی‌امام‌زمان‌علیه‌السلام‌بلامانع نظرات‌وتبادلات‌کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ بساط شون رو جمع كردن و از اونجا رفتن ... كمي طول كشيد تا اون قيافه هاي خمار، بتونن درست و حسابي مسير خروجي رو پيدا كنن واقعا مي خواي جوونيت رو با اين همه استعداد اينطوري دود كني؟ ... ولو شد روي مبل ... گيج بود اما نه به اندازه بقيه ... - زندگي من به خودم مربوطه كارآگاه ... واسه چي اومدي اينجا؟ ... در يكي از آبجوها رو باز كردم و نشستم جلوش ... - دفعه قبل كه پيشنهادم رو قبول نكردي بياي واسه پليس كار كني ... حالا كه تو نيومدي ... اداره اومده پيش تو ... خودش رو يكم جا به جا كرده و پاش رو انداخت روي دسته مبل ... چنان چشم هاش رو مي ماليد كه حس مي كردم هر لحظه دستش تا مچ ميره تو ... - اون وقت كي گفته من قراره باهاتون همكاري كنم؟ ... هيچ كس نمي تونه منو مجبور كنه كاري كه نمي خوام بكنم ... كامل لم دادم به پشتي مبل ... و پاهام رو انداختم روي هم ... اونقدر كهنه بود كه حس مي كردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روي مبل رو پاره كنه ... حالت نيمه جدي با پوزخند مصممي ضميمه حالت قبليم كردم ... - بعيد مي دونم ... آخرين باري كه يادم مياد بايد به جرم مشاركت توي دزدي اطلاعات، و جا به جا كردنشون، مي رفتي زندان ... اما الان با اين هيكل خمار اينجا نشستي ... مي دوني زندان به بچه هاي لاغر مردني اي مثل تو، اصلا خوش نمي گذره؟ ... با شنيدن اسم زندان، كمي خودش رو جا به جا كرد ... اما واسه عقب نشيني كردنش هنوز زود بود ... صداش گيج و بم از توي گلوش در مي اومد ... - اما من كه كاري نكردم ... - دقيقا ... تو از همه چيز خبر داشتي؛ اما كاري نكردي و چيزي نگفتي ... گذاشتي خيلي راحت نقشه شون رو، پياده كنن ... و ازشون حمايت كردي كه قسر در برن ... تازه يادت رفته نوشتن يكي از اون برنامه ها كار تو بود؟ ... اگه فراموش كردي مي تونم به برگشت حافظه ات كمک كنم ... من عاشق كمک به پيشرفت رشته پزشكي ام ... خيلي نوع دوستانه است ... با اكراه خودش رو جمع و جور كرد ... پاش رو از روي دسته مبل برداشت و شبيه آدم نشست ... - دستمزدم بالاست ... از روي اون مبل قراضه بلند شدم ... ديگه داشت كمرم رو مي شكست ... رفتم سمتش ... دست كردم توي جيبم ... از توي كيف پولم دو تا 100 دلاري در آوردم و گرفتم سمتش ... دويست دلار ... پول اون آبجوهايي رو هم كه برات خريدم نمي خواد بدي ... باحالت تمسخرآميزي بهم خنديد ... و با پشت دست، دستم رو پس زد ... - فكر كنم گوش هات مشكل پيدا كرده ... يه دكتر برو ... بسته به نوع كاري كه بخواي قيمت ميدم ... با اون صورت خمار و نيمه نعشه، بهم زل زده بود ... ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآميزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت كيفم پول ... تظاهر كردم مي خوام برشون گردونم توش ... - باشه هر جور راحتي ... انتخابت براي كمک به پيشرفت علم پزشكي رو تحسين مي كنم ... واقعا انتخاب فداكارانه اي كردي ... مثل فنرهاي اون مبل از جا پريد و دويست دلار رو از دستم گرفت ... - فقط يادت باشه من هيچ چيزي رو گردن نمي گيرم .. . تو پليسي و هر كاري مي خواي بكني گردن خودته ... چه خوب يا بد ... آبجوها رو از روي ميز برداشت و رفت سمت يخچال ... لبخند پيروزمندانه اي صورتم رو پر كرد .. قطعا خوب بود ... - مطمئن باش ... من هيچ وقت تو رو نديدم و اين صحبت ها هرگز بين ما رد و بدل نشده .. . فقط يه چيزي ... برگشت سمتم ... - تا تموم شدن كار ... نه چيزي مي كشي ... نه چيزي مي خوري ... مي خوام هوشيارِ هوشيار باشي ... بايد كل مغزت كار كنه ... نه اينطوري دو خط در ميون ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد: _میگم شما که اینقدر خوب هستی همش به من چایی و شربت میدی راه دسشویی هم نشونم میدی ؟ خنده ام گرفت و با دستم به دستشویی اشاره کردم. عجب شب پرماجرایی بود..در عرض یک شب همه چیز به یکباره تغییر کرد.تاهمین دیروز فاطمه رو رقیب خودم میدونستم..تا همین دیروز فاطمه رو خوشبخت قلمداد میکردم..تا همین دیروز فکر میکردم تنهام!! ولی الان تازه فهمیدم چقدر کج فهم بودم!!همیشه فکر میکردم دختر باهوشی هستم ولی امشب فهمیدم هیچی نمیدونستم.!! حاج مهدوی یکبار ازدواج کرده بود و اینقدر عاشق بود که با گذشت پنج سال هنوز هم تجدید فراش نکرده بود!! فاطمه نامزدی وفادار داشت که با وجود مشکلات و ناراحتیها هنوز به وصال او امید داشت و وقتی از او حرف میزد چشمهایش غرق عشق و نیاز میشد. با این تفاسیر من باید خوشحال باشم! چون دیگه نمیترسم که رقیب عشقیم دوست صمیمی و مومنم باشه.ولی خوشحال نیستم.چرا که من در رفتارهای حاج مهدوی هیچ نشانه ای از علاقه به خودم ندیدم و هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به خودم لعنت میفرستم که کاش هیچ گاه با او آشنا نمیشدم و دلبسته اش نمیشدم.واقعیت این بود که حاج مهدوی حق من گنهکارو عاصی نبود! ولی یکی بیاد اینو به این دل وامونده اثبات کنه..چه کنم؟ با این دلی که روز به روز مجنون تر و بیتاب تر میشه چه کار کنم؟ _میای نماز شب بخونیم به نیت باز شدن گره هامون؟؟ فاطمه با دست وصورتی خیس مقابلم ایستاده بود و با این سوال منو از افکارم پرت کرد بیرون. آره..چقدر دلم میخواست نماز بخونم! و یک دل سیر گریه کنم و خدا رو التماسش بدم به بنده های خوبش.. پرسیدم :چطوریه؟!یادم میدی؟ دقایقی بعدکنار هم ایستادیم و قامت بستیم. وقتی تکبیره الاحرام رو میگفتم با خودم فکر کردم که چه شبهایی نسیم کنارم بود و باهم مشغول چه کارهای بیهوده ونقشه های شیطانی ای میشدیم و آخرش هم بدون ذره ای آرامش واقعی میخوابیدیم ولی امشب با این دختر آسمانی،خونه پایگاه ملایک شده و جای پای شیاطین از این خونه محوشده. نماز خوندیم...چه نمازی.!!چه شوروحالی.!!.بدون خجالت از همدیگه گریه میکردیم و آهسته برای هم دعا میکردیم. اون شب من نفسهای ملائک رو کنار گوشم حس کردم...اونشب من صدای خنده های آقام رو شنیدم..اونشب من ایمان داشتم که خدا توبه ی منو پذیرفته و حاجتم رو میده.. اون شب زیبا و معنوی با بانگ اذان صبح به پایان رسید و ما با آرامشی دلچسب درگوشه ای خوابیدیم.قبل از اینکه چشمم بسته شه فاطمه با صدایی که خواب درآن موج میزد گفت:رقیه سادات..یه قرار.. با خواب الودگی گفتم:هوم.؟؟ _بیا قرار بزاریم هرکس حاجتش رو زودتر گرفت قول بده برای برآورده شدن حاجت اون یکی، هرشب نمازشب بخونه.قبول؟؟ چشمم سنگین خواب بود.. با آخرین باقی مونده های رمقم گفتم. :اوووم..قبول!