✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتچهلودوم
و همه چيز رو وصل كن به لب تاپ خودم ... هر اتفاقي افتاد من اسمي از
تو وسط نميارم ...
به خاطر كشور و مردمت اين كار رو بكن ...
چهره اش شديد برزخ شده بود ... نه مي تونست عقب بكشه ... نه جرات وسط اومدن رو داشت ...
دستش رو حائل صورتش كرد و وزنش رو انداخت روي اونها ... و من ته دلم بهش التماس مي كردم قبول كنه ...
اگه عقب مي كشيد و جا مي زد نمي دونستم ديگه سراغ كي مي تونم برم ...
بايد كلي مي گشتم و احتمال اينكه بتونم يه نفر با توانايي اون پيدا كنم كه قابل اعتماد باشه كم بود ... اون هم بدون اينكه توجه واحد تحقيقات داخلي رو به خودم جلب كنم ... كه چرا بدون اطلاع مقامات بالاتر، وارد چنين
كارهايي شدم
بالاخره سكوت سنگين بين ما تموم شد ...
چرخيد از سمت ديگه ميز، لب تاپ من رو برداشت ...
- مي تونم كاري كنم اطلاعات تماسش بياد روي سيستمت ...
ولي واسه هک كردن اطلاعات بانكي و
رديابي شون ... اونم توي اين حجم وسيع سيستم تو به درد نمي خوره ... بايد با سيستم خودم انجام بدم
...
مشخص بود بدجور نگران شده ...
حق داشت ...
اگه با يه گروه تروريستي سر و كار داشتيم و اونها زودتر سر حساب مي شدن ... شايد نمي تونستم از جون اون دفاع كنم ...
خودم هم بدم نمي اومد يه گزارش رد
كنم و بكشم كنار ...
تخصص من توي اين زمينه ها نبود ...
اما مي ترسيدم اون بي گناه باشه ...
و من يه احمق كه زندگي اون و خانواده اش رو با یه شک پوچ از بين مي بره ...
- نگران نباش ... من نمي خوام دست به اطلاعاتش ببري ... فقط مي خوام توي سيستم بانكي رخنه كني
و گردش ها رو كامل چک كني ...
فقط كافيه اين بار يكم محتاط تر عمل كني ... همين ...
شماها دفعه قبل هم از خودتون ردي نذاشته بوديد ...
اگه اون طرف، قاتل اجير نمي كرد عمرا كسي به اين زودي متوجه مي شد چي شده ...
يكم با دست پيشونيش رو خاروند ... معلوم بود بدجور عصبي شده ...
براي چند لحظه با خودم گفتم ...
الانه كه عقب بكشه و بزنه زير همه چيز ...
نگاهش رو برگردوند روي من ...
- باشه ... اما يادت نره تا گردن به من بدهكار شدي ...
با شنيدن اين جمله لبخند رضايت صورتم رو پر كرد ...
هر چند التهاب عجيبي وجودم رو فراگرفته بود ...
فردا صبح اول وقت صداي زنگ در بلند شد ...
هنوز گيج خواب بودم كه با زنگ دوم به خودم اومدم ...
در رو كه باز كردم مايكل بود ...
- هنوز هوا كامل روشن نشده ...
سرش رو انداخت پايين و همين طوري اومد تو ...
- مي دونم ...
و رفت نشست روي كاناپه ...
در رو بستم ... چشم هام يكي در ميون باز مي شد ...
يكي رو كه باز مي كردم دومي بي اختيار بسته مي شد ...
- گوشيش رو هک كردم ...
فقط يه مشكلي هست ...
براي اينكه بتوني حرف هاش رو گوش كني بايد از يه فاصله اي دورتر نشي ...
روي مبل يه نفره ولو شدم ...
اونقدر گيج خواب بودم كه مغزم حرف هاش رو پردازش نمي كرد ...
- اگه هنوز گيجي مي تونم ببرمت دوش آب يخ بگيري ...
چشم هام رو باز كردم ...
خنده انتقام جويانه اي صورتش رو پر كرده بود ... ناخودآگاه از حالتش خنده ام
گرفت ...
- اتفاقا تو تركم ...
- بستگي داره توي ترک چي باشي ...
اين چشم هاي سرخ، سرخ خواب نيست ...
از جا بلند شدم و رفتم سمت دستشويي ...
- نمي تونستم بخوابم ... مجبور شدم قرص بخورم ...
شير رو باز كردم و سرم رو گرفتم زير آب سرد ...
حركت سرما رو از روي پوست تا داخل مغزم حس مي كردم ...
سرم رو كه آوردم بالا، توي در ايستاده بود ...
حوله رو از آویز بغل در برداشت و پرت كرد سمتم
... چهره اش نگران بود ...
- چي شده؟ ...
- منم ديشب از شدت نگراني خوابم نمي برد ... مي خواي بيخيال بشيم؟ ...
خنده تلخي صورتم رو پر كرد و خيلي زود همون هم يخ زد ...
حوله رو انداختم روي سرم و شروع كردم به خشک كردن سر و صورتم ... و از در رفتم بيرون ...
- مشكل من نگراني نيست ... من سال هاست اينطوريم ... جديدا بدتر هم شده ...
بي خوابي ها و كابووس هاي هر شب من ... يه داستان قديمي داشت ...
از ترس و نگراني نبود ...
عذاب وجدان مثل خوره روحم رو مي خورد و آرامش رو ازم گرفته بود ...
اوايل تحملش راحت تر بود ...
اما بعد از يه مدت و سر و كار داشتن با اون همه جنايت و جنازه ... ديگه كنترلش از دستم در رفت ...
بعد از ماجراي نورا ساندرز هم ...
من ديگه يه آدم از دست رفته بودم ...
يه آدمي كه مثل ساعت شني داشت به آخر مي رسيد ...
شيوه كار رو كامل بهم ياد داد و قرار شد اولين روز رو همراهم بياد ...
توي ماشين اجاره اي كنار من نشسته بود...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313