eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال توام در شلوغی‌های محشـر تو بیـا دنبـال من آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ کپی‌مطالب‌جهت‌سلامتی‌امام‌زمان‌علیه‌السلام‌بلامانع نظرات‌وتبادلات‌کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ دو روز بعد، سر و كله اوبران با پرونده كامل دنيل ساندرز پيدا شد ... ريز اطلاعاتي كه مي شد بدون ايجاد حساسيت يا جلب توجه پيدا كرد ... اما همين اندازه هم براي شروع كافي بود ... تمام شب رو، روش كار كردم و فردا صبح ساعت 6 از خونه زدم بيرون ... چند بار زنگ زدم تا بالاخره در رو باز كرد ... گيج با چشم هاي بسته ... از ديدنش توي اون حالت خنده ام گرفت ... - سلام مايک ... خوب نيست تا اين وقت روز هنوز خوابي ... برگشت داخل ... اول فكر كردم گیج خوابه اما نمي تونست برگرده توي اتاقش ... پاهاش رو روي زمين مي كشيد ... رفت سمت مبل و روي سه نفره ولو شد ... رفتم سمتش و تكانش دادم ... توي همون چند لحظه دوباره خوابش برده بود ... مثل آدمي كه مي خواد توي خواب از خودش يه مگس سمج رو دور كنه ؛ دستش رو روي هوا تكان مي داد ... - گمشو كارآگاه ... خواهش مي كنم ... فايده نداشت ... هر چي صداش مي كردم يا تكانش مي دادم انگار نه انگار ... ميز جلوي مبل رو كمي هل دادم كنار ... خم شدم ... با يه دست تي شرتش و با دست ديگه شلوارش رو گرفتم ... و با تمام قدرت كشيدم ... پرت شد روي زمين ... گيج و منگ پاشد نشست ... قهوه رو دادم دستش ... - خوبه بهت گفته بودم حق نداري توي اين فاصله بري سراغ اين چيزها ... خودش رو به زحمت دراز كرد و ليوان قهوه رو گذاشت روي ميز ... دستش رو به مبل گرفت و پا شد ... - تو چطور پليسي هستي كه نمي دوني قهوه ، خماري رو از بين نمي بره ... دقيقا همون حرفي كه من به اوبران مي گفتم ... رفت سمت دستشويي ... و من مثل آدمي كه بهش شوک وارد شده باشه ؛ بهش نگاه مي كردم ... عقب عقب رفتم و نشستم روي مبل ... تازه فهميدم چرا آنجلا ولم كرد ... تصوير من توي مايک افتاده بود ... زندگي من ... و چيزهايي كه تا قبلش نمي ديدم ... دنبال جواب بودم و اون رو به خاطر ترک كردنم سرزنش مي كردم .. . اما اين صحنه ها كريه تر از چيزي بود كه قابل تحمل باشه ... مردي كه وسط خونه خودش و قبل از رسيدن به دستشويي بالا آورد ... و بوي الكل و محتويات معده اش فضا رو به گند كشيد ... باورم نمي شد ... من پليس بودم ... من هر روز با بدترين صحنه ها سر و كار داشتم . .. هر روز دنبال حقيقت و مدرک ميگشتم ... تا به حال هزاران بار، این صحنه ها رو ديده بودم ... اما چطور متوجه هیچ كدوم از نشانه ها نشدم؟ ... بلند شدم و رفتم سمتش ... يقه اش رو گرفتم و دنبال خودم تا حموم كشان كشان كشيدم ... پرتش كردم توي وان و آب سرد دوش رو باز كردم ... صداي فريادش بلند شده بود ... سعي مي كرد از جاش بلند بشه اما حتي نمي تونست با دستش دوش رو بگيره ... چه برسه به اينكه از دست من بكشه بیرون... حالش كه بهتر شد پرونده رو گذاشتم جلوش ... - شماره حساب ها و شماره تلفن هاي ساندرز توشه ... مي خوام ريز گردش هاي ماليش رو بررسي كني ... از چه حساب هايي پول وارد حساب شون ميشه ... هم خودش و هم زنش ... نه فقط حساب واريز كننده ... رديابي كن ببين حساب هاي مبدا كجاست؟ ... مي خوام بدونم پولي كه وارد حسابش ميشه چند دست چرخيده ... نفرات قبلي چه افرادي بودن ... پولي كه به حسابش مياد واريزش از خارج كشوره يا نه؟ ... اگه هست كدوم كشور یا كشورها؟ ... و آيا اونم به حساب كسي پول واريز كرده يا نه؟ ... همين طور كه توي زيرزمين، پشت ميز L شكلش و سيستم هاش نشسته بود ... پرونده رو يكم بالا و پايين كرد ... و به پشتي صندليش تكيه داد ... - همين؟ ... فكر نمي كني دويست دلار واسه همچين كاري يكم زياده؟ ... بدون توجه به طعنه اش، خنديدم و ابروم رو با حالت معناداري انداختم بالا ... - كي گفته فقط در همين حده؟ ... قبل از اينكه بررسي گردش هاي مالي رو شروع كني ... اول بايد گوشي و ايميلش رو هک كني ... مي خوام تک تک تماس ها و پيام هاش رو ببينم ... و مستقيم حرف هاشون رو بشونم ... پرونده رو بست و حل داد طرفم ... - من نيستم ... از اين پرونده بوي خوبي نمياد ... اگه بهش مشكوكي اطلاع بده ... مي دوني اگه گير بيوفتيم چه بلايي سرمون ميارن؟ ... رفتم سمت ميز و پرونده رو برداشتم ... دوباره گذاشتم جلوش ... - تو فقط هک رو انجام بده ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ در رابستم. پشت در آرام آرام اشک ریختم. خدایا ممنونم که فاطمه رو سر راهم قرار دادی.من چقدر این دختر را دوست داشتم.چقدر احساس خوب و آرامش بخشی به من می داد. کاش او خواهرم بود.کاش لحظه به لحظه کنارم بود تا مواظبم باشه خطا نکنم! یاد جمله ی فاطمه افتادم! (خدا تو رو در آغوش گرفته..). بله من خدا رو دارم .لحظه به لحظه کنارمه.پس نباید حسرت بخورم که چرا فاطمه همیشه کنارم نیست.من در آغوش خدا فاطمه رو پیدا کردم..همینطور حاج مهدوی رو! پس در آغوش خدا میمونم.شاید خدا سوغات بیشتری در آغوشش پنهان کرده باشه! امروز پر از انرژی ام. میخوام فقط با خدا باشم وشهدا! رفتم سراغ سجاده و کتاب دعا!! اولین اتفاق خوب افتاد!! فاطمه همون شب زنگ زد و با خوشحالی گفت : در مدرسه ی خصوصی ای که یکی از آشنایانش مدیریت‌ اونجا رو به عهده داره به یک حسابدار نیاز دارن! من که سر از پا نمیشناختم با خوشحالی گفتم: این از برکت قدم توست..یعنی میشه منو قبول کنند؟؟ فاطمه هم با خوشحالی میخندید. _ان شالله فردا باهم میریم برای مصاحبه. روز بعد با کلی ذوق وشوق از خواب بیدار شدم. آرایش مختصری کردم و با اشتیاق چادرم رو پوشیدم.وقتی به خودم در آینه نگاه کردم بنظرم رژ لبم غلیط بود و با چادرم تناسبی نداشت.تصمیم سختی بود ولی رژم رو پاک کردم و با توکل به خدا، راهی آدرس شدم. وقتی به سر در مدرسه رسیدم مو بر اندامم سیخ شد.روی تابلوی مدرسه نوشته بود (مدرسه ی غیر انتفاعی شهید ابراهیم همت) حال عجیبی داشتم.وارد دفتر مدیریت‌ که شدم فاطمه رو دیدم.بعد از سلام و احوالپرسی های معمول با خانوم مدیری که بسیار متشخص و با دیسپلین خاصی بودند در رابطه با اهداف مدرسه و همچنین کارایی های من صحبت شد و قرار بر این شد که من بی چک وچونه از شنبه کارم رو آغاز کنم! به همین سادگی!! ایشون که خانوم افشار نام داشتند علت این انتخاب رو فاطمه معرفی کرد و گفت:اگه ایشون شما رو تضمین میکنند بنده هیچ حرفی ندارم! خدا میدونه با چه شور واشتیاقی از در مدرسه بیرون اومدم. اگر شرم حضور نبود همانجا فاطمه رو در آغوش میگرفتم و می رقصیدم.! ولی صبر کردم تا از آنجا خارج شویم.اون وقت بود که فهمیدم فاطمه هم درست در شرایط من بوده. باخوشحالی همدیگر رو بغل کردیم . فاطمه گفت: بیابریم یه چیزی بخوریم. دلم میخواد این اتفاق رو جشن بگیریم. به یک کافه رفتیم و به حساب من، باهم جشن مختصری گرفتیم.برای ناهار به دعوت فاطمه تا خونشون رفتیم و در جمع گرم وصمیمی اونجا مشغول حرف زدن درباره ی آرزوهامون شدیم شدیم.فاطمه با حرفهای امید بخشش منو از حس زندگی لبریز میکرد وگاهی یادم میرفت چه مشکلاتی پشت سرم دارم! گرم گفتگو بودیم که تلفن فاطمه زنگ خورد.ناگهان چهره ی او تغییر کرد و با دلواپسی و ناباوری نگاهم کرد. من که هنوز نمیدونستم شماره ی چه کسی روی تلفن افتاده با نگرانی پرسیدم:کیه؟! فاطمه با دهانی باز گفت:حااامد من ذوق زده شدم.گفتم:ای ول!!!! چقدر خدا عادله...یکی من یکی تو..پس چرا جواب نمیدی؟ _آخه اون شماره ی منو از کجا آورده؟؟!! من که شماره همراهم رو بهش ندادم'!! میترسیدم تلفن قطع شه و من نفهمم حامد قصدش از تماس چی بوده! با حرص گفتم: بابا خب جواب بده از خودش میپرسی! فاطمه دستهاش میلرزید: _نه..نه نمیتونم رفتارش برام غیر قابل درک بود.با اصرار گفتم: _فاطمه. .لطفا..!!!تو روخدا جواب بده..مگه دوستش نداری؟ فاطمه با تردید گوشی رو جواب داد. ومن فقط در میان سکوتهای طولانی چنین جوابهای میشندیم _سلام..ممنون..نه..شماره مو کی بهت داده؟ حامد؟؟؟.....من خوبم.!.ما قبلا در این مورد حرف زدیم ..نمیتونم؟ حدس اینکه اونها درمورد چی حرف میزنند زیاد سخت نبود ولی از اواسط مکالمه سکوت فاطمه طولانی شد و قطرات اشکش یکی پس از دیگری روی گونه های سفید و خشگلش برق میزد.داشتم از فضولی می مردم. فاطمه گوشی رو قطع کرد و با دستش صورتش رو پوشاند وبی صدا گریه کرد.با نگرانی وکنجکاوی پرسیدم:فاطمه چیشد؟ حامد چی میگفت؟؟