✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتچهلوششم
با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف كردم ...
نمي دونستم چطور جلو برم و چي بگم ...
مغزم كار نمي كرد
... از زماني كه حرف ها و اشک هاي همسرش رو پاي تلفن شنيده بودم ؛ حالم جور ديگه اي شده بود ...
همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر ... به پشتي صندلي تكيه داده بودم و از شيشه جلوي ماشين به در ورودي آپارتمان نگاه مي كردم ...
بالاخره پيداش شد ...
فكر مي كردم توي خونه باشه ...
از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادي مي گذشت ...
و براي برگشتن به خونه دير وقت بود ...
اون هم آدمي مثل ساندرز كه در تمام اين مدت، هميشه رفت و آمدهاش به موقع و برنامه ريزي شده بود ...
چراغ ها، زمين اون آسمون بي ستاره رو روشن كرده بود ... خيابون خلوتي بود ...
و اون، خيلي آروم توي تاريكي شب به سمت خونه اش برمي گشت ...
دست هاش توي جيبش ... و با چهره اي گرفته ... مثل سرداري كه از نبرد سنگيني با شكست و سرافكندگی برمي گشت ...
حرف ها و اشک هاي اون روز، برگشت رو براي اون هم سخت كرده بود ...
توي اون تاريكي، من رو از اون فاصله توي ماشن نمي ديد ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش نگاه كردم ...
به ورودي كه رسيد ... روي اولين پله ها جلوي آپارتمان نشست ...
سرش رو توي دست هاش گرفت و
چهره اش از ديد من مخفي شد ...
چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم هاي خونه براش سخت شده بود ...
توي اين مدتي كه زير نظر داشتمش هيچ وقت اينطوري نبود ...
هيچ كدوم شون رو درک نمي كردم و نمي فهميدم ... فقط مي دونستم چيزي رو از افراد محترمي گرفتم ؛كه واقعا براشون ارزشمند بود ...
از جاش بلند شد كه بره تو ...
در ماشين رو باز كردم و با شرمندگي رفتم سمتش ...
از خودم و كاري كه با اونها كرده بودم خجالت مي كشيدم ...
هر چند شرمندگي و خجالت كشيدن توي قاموس من نبود ...
مي خواستم اون دبير رياضي رو مثل يه مسأله سخت حل كنم؛ اما خودم توي معادلات ساندرز حل شدم ...
متوجه من شد كه به سمتش ميرم ...
برگشت سمتم و بهم خيره شد ...
چهره اش اون شادي قبل رو نداشت ...
و برعكس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم كه به سمتش مي رفتم ... و اون آرام جلوي پله هاي ورودي ايستاده بود .. .
حالا ديگه فاصله كمي بين ما بود ... شايد حدود دو قدم ...
ايستادم و دوباره مكث كردم ...
از چشم هاش مي شد ديد، ديدن چهره من براش سخت بود ...
لبخند تلخ پر از شرمساري وجودم رو پر كرد ...
- سلام آقاي ساندرز ...
و اين بار، اين من بودم كه دستم رو براي فشردن دست اون بلند كردم ...
و چشم هاي پر از درد اون بود كه متعجب به اين دست نگاه مي كرد ...
چند ثانيه مكث كرد و دستم رو به گرمي فشرد ...
شايد نه به اندازه اون گرمايي كه قبل مي تونست وجود داشته باشه ...
نفس عميقي كشيدم ... هوايي كه بعد از ورود ... به سختي از ريه هام خارج مي شد ...
و چشم هايي كه از شرم، قدرت نگاه كردن به اون رو نداشت ...
- با من كاري داشتيد؟ ...
سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روي چشم هاش خشک شد ...
ـ مي خواستم ازتون عذرخواهي كنم ... و اينكه ...
صدا توي گلوم خفه شد ...
شيطان درونم دست بردار نبود ... شعله هاي غرورم زبانه مي كشيد و اين حق
رو به من مي داد كه اشتباهم رو توجيه كنم ...
- تو يه پليس خوبي ... با پليس هاي فاسد فرق داري ...
وظيفه تو حفظ امنيت مردمه و اين دقيقا كاري بود كه در اين مدت انجام دادي ...
دليلي براي شرمساري نيست ...
براي چند ثانيه چشم ها رو بستم ...
آب دهنم رو قورت دادم ... چنان به سختي پايين مي رفت انگار اون قطرات روي خاک خشكيده كوير غلت مي خورد ...
دوباره نفس عميقي كشيدم و ...
- و اينكه من در مورد شما دچار سوء تفاهم شده بودم ...
و رفتار اون روزم توي پارک واقعا اشتباه بود ...
با شنيدن اين جمله كمي چهره اش آرام شد ...
- هر چند اين اولين اشتباهم در حق شما نبود ...
لبخند تلخي صورتش رو پر كرد ...
حس كردم اون بغض ظهر برگشته سراغش ...
- و مي خواستم اين رو بهتون بگم ...
من اصلا در مورد شما توي پرونده چيزي ننوشتم ...
و دليلي هم براي نوشتن وجود نداشت
حالا ديگه كاملا مي شد حلقه هاي اشک رو توي صورتش ديد ...
حالتي كه ديگه نتونست كنترلش كنه ...
دستش رو آورد بالا تا رد خيس اون قطره ها رو مخفي كنه ...
چشم ها و صورتش در برابر نگاه متحير من مي لرزيد ...
بي اختيار دستش رو گذاشت روي شونه من ...
- متشكرم كارآگاه ... واقعا متشكرم ...
چقدر معادله سختي بود ...
مردي كه داشت مقابل چشمان من اشک مي ريخت ...
بغضش رو به سختي پايين داد ... و لبخند روي اون لب ها و صورت ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313