✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتچهلوپنجم
تا زماني كه فقط يک بغض عميق و سنگين باقي بود ...
- تقصیر تو نيست ... اشتباه من بود دنيل ...
من نبايد چنين سفري رو ازت مي خواستم ... ما هر دو مثل
هميم ...
بايد از اون كسي مي خواستم كه اين قطرات به خاطرش فرو ريخت ...
اونقدر حس شون زنده بود كه انگار داشتم هر دوشون رو مي ديدم ...
حس مي كردم از جاش بلند شده
...
صداش آرام تر از قبل، توي گوشي مي پيچيد ... انگار گوشي از دهانش فاصله گرفته بود ...
- ارباب من ... باور دارم كلماتم رو مي شنوي ... و ما رو مي بینی ... ما مشتاق ديدار توئيم .. . اگر لايق ديدار تو هستيم ما رو بپذير ...
اين بار صداي اشک هاي دنيل، بلندتر از كلمات همسرش بود ... و بي جواب، تلفن قطع شد ...
حالا ديگه تنها صدايي كه توي گوش من مي پيچيد ... بوق هاي پي در پي تماس قطع شده بود ...
توي بخش تاسيسات دبيرستان ... بين اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ...
گيج، مات، مبهم ...
خودم به يه علامت سوال تبديل شده بودم ...
حس مي كردم بدنم يخ زده ...
زيارت ... فاطمه ... اربعين ...
من مفهوم هيچ كدوم از اين كلمات عربي رو نمي دونستم ... و نمي فهميدم خطاب بئاتريس ساندرز براي ارباب* چه كسي بود؟ ...
اون مرد كي بود كه به خاطرش گريه كرد و ازش درخواست كرد؟ ... قطعا عيسي
مسيح نبود
لب تاپ رو از روي صندلي مقابلم برداشتم و اون كلمات رو با نزديک ترين املايي كه به ذهنم رسيد سرچ كردم ...
حالا مفهوم رفتارهاي اون روز ساندرز رو مي فهميدم ...
اون روز، اون فقط يک چيز مي خواست ... اينكه با خيال راحت بتونه همسرش رو براي انجام برنامه هاي ديني ببره ... فقط همين ...
و من ندونسته مي خواستم اون رو مثل يه معادله حل كنم ...
هر چند هنوز هم در نظرم اون يك فرمول چند بعدي و ناشناخته بود ... اما در اعماق وجودم چيزي شكست ...
فهميده بودم اين حس ناشناخته و اين اشتياق عمیق كه در وجود اونها شكل گرفته ... در وجود كريس هم
بوده ...
اون هم مي خواسته با اونها همسفر بشه ...
کریس براي من يه قهرمان بود ... قهرماني كه براش احترام قائل بودم ...
و اين سفر اشتياق اون بچه هم
بود ...
شايد من دركي از اين اشتياق نداشتم ...
اما مي تونستم براي این خواسته احترام قائل باشم ...
تمام زمان باقي مونده تا بعد از ظهر و تعطيل شدن دبيرستان ... توي زيرزمين تاسيسات موندم ...
بدون اینکه حتي بتونم نهاري رو كه آورده بودم بخورم ...
نشسته بودم و به تمام حرف ها و اتفاقات اون مدت فكر مي كردم ... به ساندرز ... همسرش ... كريس ...
و تمام افكار اشتباهي كه من رو به اون زيرزمين كشونده بود ...
تمام اندوه اون روز اونها تقصير من بود و من مسببش بودم ...
با بلند شدن صداي زنگ ... منم وسائلم رو جمع كردم و گذاشتم توي كيف ...
صندلي هاي تاشو رو جمع كردم و با دست ديگه برداشتم ... و از اون زير زمين زدم بيرون ... گذاشتم شون كنار انبار و رفتم سمت دفتر مديريت ...
جان پروياس هنوز توي دفترش بود ... با ديدن من از جاش بلند شد ...
- كارآگاه منديپ ... چهره تون گرفته است ...
پريدم وسط حرفش ...
- اومدم بگم جاي نگراني نيست ...
هيچ تهديدي دبيرستان شما رو هدف نگرفته ... اينطور كه مشخصه
همه چيز بر مبناي يه سوءتفاهم بوده ...
خيلي سعي كرد اسم اون سوءتفاهم رو از دهن من بيرون بكشه ... اما حتي اگر مي تونستم حرف بزنم ...
شرمندگي و عذاب وجدان من در برابر ساندرز بيشتر از اين حرف ها بود
* ارباب (Lord) اصطلاحي است كه در ادبيات دینی براي خطاب قرار دادن خدا یا حضرت عیسی به كار مي رود .
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313