✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#فـرارازجهنـم🔥
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتآخر
هنوز جلوی چشم هام بود … حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود … بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم …
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت … چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم …
صندلی رو برام عقب کشید … با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت … با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش … من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم …
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه … اشک از چشمم پایین اومد… بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت … و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم …
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد … استنلی چی شده؟ … چه اتفاقی افتاد؟ … من کاری کردم؟ …
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت … احساس و اشک ها به اختیار من نبودن … .
با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم … به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم …
- حسنا، تا امروز … هرگز… تا این حد … لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم … تمام زندگیم … این زندگی … تو رحمت خدایی حسنا …
دیگه نتونستم ادامه بدم … حسنا هم گریه اش گرفته بود… بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت … دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم … .
قصد داشتم برم دانشگاه … با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد … .
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم … مادر سالم و خوبی هم نداشتم … برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم
اما امروز خوشحال و شاکرم … و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم …
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و … بدم … .
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم … چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن … .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته … اما من آرامم … قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه …
من و همسرم، هر دو کار می کنیم … و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم … وقتی همسرم از سر کار برمی گرده … با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها … برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه … .
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن … می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم … و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ …
و من این جواب منه … نه … هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست …
اتحاد، عدالت، خودباوری … من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم … و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .
#پایان
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#عاشـقانهایبرایتـو♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتآخر
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ...
کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو گریه کردم ... .
راهی شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
بین خواب و بیداری ... یه صدا، توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ... امیرحسین من ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ...
هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ...
خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
نابغه ی شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ...
با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ...
اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
#پـایـان
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مبارزهبادشمنانخدا
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتآخر
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ...
جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... .
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ...
غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .
ساعت ۹ صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ...
از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم ...
نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ...
این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... .
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ...
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ...
نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... .
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم ... .
با اشتیاق فراوانی گفت:
من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ...
اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... .
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه.
کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ...
گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ...
و اومدم برم که گفت:
مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ...
من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ...
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ...
تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ...
یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ...
یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ...
هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
به هر زحمتی بود رفتم داخل ...
کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ...
با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ...
تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... .
حالت همه عجیب بود ...
پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ...
از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ...
یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ...
وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ...
چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... .
.
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ...
هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... .
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... .
#پـایـان
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتآخر
براي
۱۱ ماه بعد، واكسينه كنه ...
مثل سرپرستي كه به زور بچه رو واكسينه مي كنه ...
چون اگه به زور اين واکسینه شدن انجام نشه ممكنه تا زماني كه اون، اينقدر بزرگ بشه كه قدرت درک پيدا كنه ...
ديگه خيلي دير شده باشه ...
خدا انسان رو در اين اجبار قرار ميده و از طرفي تمام منافع و چيزهايي رو كه مي تونه اونها رو تشويق كنه رو ، توي اين ماه قرار ميده ...
مثل بچه اي كه بهش قول ميدن اگه درس هاش رو خوب بخونه براش
چيزي بخرن ...
خدا هم اين ماه رو فقط براي خودش قرار ميده ...
چون فقط بعد سوم هست كه مي تونه انسان رو جانشين خدا كنه ...
پس تمام تشويق ها رو مثل بخشش ... رحمت و مغفرت ... عنايت ... استجابت دعا
... در اين ماه قرار ميده ...
و چون فرد، غير از تشويق ها و پاداش هايي كه مي گيره بُعد سومش رو فعال كرده با ارتقاي قدرت اون، در جايگاهي وراي ملائک قرار گرفته ...
پس حقيقتا به بخشش و استجابت نزديک تره ...
چون فاصله اش تا خدا كمتر شده بالاتر از ملائک ...
ديگه كسي براي دريافت پاسخ، نيازي به واسطه نداره
عملا خدا زمينه ی عروج و معراج انسان رو مهيا مي كنه ...
و كسي كه به اين عظمت پشت كنه خودش، حكم نابودي خودش رو امضا كرده ...
و اين معناي رقم زدن سرنوشت يک ساله است ...
خدا راست گفته ...
توي رمضان، سرنوشت يک ساله ی انسان رقم مي خوره ...
اما سرنوشتي كه خودت تصميم مي گيري چطور رقم بخوره ...
و همه چيز به اين بستگي داره چقدر در اين تمرين يک ماهه ،موفق عمل مي كني؟ ...
فقط از خوردن و آشاميدن اجتناب مي كني؟ ...
يا دقيقا براساس سيره ی عملي اي كه
اسلام مقابلت گذاشته عمل مي كني؟ ...
هر چقدر راه شيطان رو محكم تر ببندي و از اين فرصت براي آزاد شدن ظرفيت، بهتر استفاده كني ... سرنوشت درست تري رو مي توني رقم بزني ...
و مسير شيطان رو براي ۱۱ ماه ديگه محكم تر ببندي ...
با اصلاح عملي خودت ، مورد غفران و بخشش قرار مي گيري ...
و با رفتار اصلاح شده، در آينده، به جاي
انتخاب هاي شرطي و آلوده به افكار شيطاني انتخاب هايي با بعد روحي و الهي انجام ميدي ...
در نتيجه از آتش جهنم هم نجات پيدا مي كني ...
و بقيه اش رو هم خدا كمكت مي كنه
و مي بخشه چون خودش گفته رحمت من بر عذابم غلبه داره ...
تو حركت مي كني ...
اون كمكت مي كنه ...
و نقصت رو هم مي پوشونه ...
چند قدم رفتم عقب نفس عميقي كشيدم و چشم هام رو بستم شادي عجيبي بند بند سلول هاي وجودم رو پر كرده بود
و آرامشي كه تا اون لحظه نظيرش رو احساس نكرده بودم ...
چشم هام رو كه باز كردم، هنوز تصوير و منظره ی زيباي حرم، در برابر وسعت ديدگان من بود چشم هايي كه تازه داشت، حقيقت ديدن رو درک مي كرد ...
ـ تو صداي من رو شنيدي ...
و #اشک بي اختيار در برابر پرده ی نازک ديده من نقش بست ...
حس و اشكي كه جنس ناشناخته اش، مولود تازه وارد زندگي من مي شد ...
ـ به خداي كعبه قسم مي خورم خدايي هست و اون خداي يگانه ی شماست ...
به خداي كعبه قسم مي خورم محمد، فرستاده و بنده ی برگزيده و زنده ی اوست ...
و به خداي كعبه قسم مي خورم شما، اولي الامر و جانشينان خدا در زمين هستيد ...
و براي شما، مرگ مفهومي نداره ...
من شما رو باور كردم ...
به شما ايمان آوردم ...
اطاعت از فرمان شما رو مي پذيرم ...
و هرگز از اطاعت شما دست برنمي دارم ...
#پایان
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313