eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.6هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال توام در شلوغی‌های محشـر تو بیـا دنبـال من آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ کپی‌مطالب‌جهت‌سلامتی‌امام‌زمان‌علیه‌السلام‌بلامانع نظرات‌وتبادلات‌کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ توي ماشين اجاره اي، كنار من نشسته بود كه ساندرز از خونه اش اومد بيرون ... نمي تونستم با مال خودم همه جا دنبالش راه بيوفتم ... اون ماشين من رو مي شناخت ... بالاخره اولين روز تعقيب و مراقبت شروع شد ... چند ساعت بعد، مايكل برگشت خونه اش تا هک اطلاعات اون رو شروع كنه ... و حالا فقط من بودم و دنيل ... و يه ماموريت 24 ساعته ... يه هفته تمام و هيچ چيز ... نه تماس مشكوكي ... نه آدم مشكوكي ... مايكل هم كل اطلاعات مالي اون رو زير و رو كرده بود . .. به مرور داشت اين فكر توي سرم شكل مي گرفت كه یا اين همه سال كار كردن توي واحد جنايي ... من رو به آدمي با توهم تئوري توطئه تبديل كرده ... يا اون همه چيز رو فهميده و خطوط پشت سرش رو پاک كرده ... از طرفي هنوز ترس و رعب عجيبي ازش توي وجودم بود ... ترسي كه نمي گذاشت به چشم يه آدم معمولي بهش نگاه كنم ... آدم پيچيده، چند بعدي و چند مجهولي اي كه به راحتي توي چند برخورد، حتي افرادي مثل اوبران نسبت بهش نرم مي شدن .. . و بعد از يه مدت مي تونست اعتماد اونها رو به خودش جلب كنه ... تا حدي كه مطمئن بودم اگه سال هاي زياد رفاقت و همكاري من با اوبران نبود ... حاضر نمي شد درخواستم رو قبول كنه ... و اطلاعات شخصي ساندرز رو برام در بياره ... چند ساعتي مي شد توي مدرسه بود ... و من توي اون گوشه دنج قبل، همچنان منتظر بودم ... بهترين نقطه اي بود كه مي تونستم فاصله ام رو باهاش حفظ كنم و از طرفي هر جاي مدرسه هم كه مي رفت، همچنان به تماس هاش گوش كنم ... و اين به لطف جان پروياس بود ... همين كه بهش گفتم لازمه چند وقت مدرسه زير نظر باشه قبول كرد و نپرسيد اون تهديد احتمالي كه دبيرستانش رو تهديد مي كنه چيه ... سر پرونده كريس ... و دختر خودش اعتمادش نسبت بهم جلب شده بود ... چند ساعت توي يه نقطه نشستن واقعا خسته كننده بود ... تا اينكه بالاخره تلفنم زنگ خورد ... مايكل بود ... - حدود 45 دقيقه پيش ... خانم ساندرز سه تا بليط هواپيما به مقصد تورنتو گرفت ... - خوب كه چي؟ ... تعطيلات نزديكه ... - داري چيزي مي خوري؟ ... تا اين رو گفت بيسكوئيت پريد توي گلوم ... نزديک بود خفه بشم ... - فعلا تنها چيز جذاب اينجا واسه پر كردن اوقات بيكاری، خوردنه ... چند لحظه مكث كرد ... - اگه ميذاشتي حرفم تموم بشه به قسمت هاي جذابش هم مي رسيد ... بلیط برای تعطيلات چند روزه ي پیش رو نيست ... غير از بليط هاي پرواز تورنتو ... براي فرداي اون روز، سه تا بليط ديگه هم رزرو كرد ... به اسم خودش، همسرش و دخترش یک... توقفه ... مقصد نهایی ... با شنيدن اين اسم، دستم شل شد و بقيه بيسكوئيت از دستم افتاد ... سريع دستم رو كردم توي جيب كتم و دفترچه يادداشتم رو در آوردم ... - شماره پرواز و شركت هواپيمايي هر دو پرواز رو بگو ... تلفن رو كه قطع كردم هنوز توي شوک بودم ... داشتم به عقلم شک مي كردم ؛ اما اين اتفاق ، يعني شک من ، بي دليل نبوده ... عراق*، يه كشور با تسلط شيعه ... و پر از گروه هاي تروريستي ... اون شايد ثروت زيادي نداشت؛ اما مي تونست حامي مالي يا حتي واسطه مالي گروه هاي تروريستي باشه ... علي الخصوص اگه شيعه باشه ... شيعيان از القاعده و طالبان هم خطرناک ترن ... نفسم بند اومده بود ... هر چند هنوز هيچ مدركي عليهش نداشتم اما انگيزه اي كه داشت از بين مي رفت ؛دوباره زنده شد ... بايد تا قبل از اينكه از كشور خارج مي شد گيرش مي انداختم ... 10 دقيقه بعد، دوباره تلفن زنگ خورد ... اما اين بار مال من نبود ... تلفن دنيل ساندرز ... تماس ورودي: همسرش ... * اشتباه شنيداري پاي تلفن، به علت شباهت تلفظ ايران و عراق در زبان انگلیسی است . .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313