#طنز_جبهه
🌼ملائک دارند قلقلکش می دهند!🌼
الله اکبر.سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند.به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش،پچ پچ کردنها شروع می شد.
مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد نماز اعتراض کردی، بگویند ما که با تو نبودیم!!
اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش را جمع نماز باشد!!مثلا یکی می گفت:واقعا این که می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را!!!!! دیگری پی حرفش را می گرفت که:من حاضرم هرچی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم😌و سومی:مگر می دهد پسر!!؟؟و از این قماش حرفا.
و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست🙂 بنا می کردند به تفسیر کردن:ببین!ببین! الان ملائک دارند قلقلکش می دهند.
و اینجا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد،خصوصا آنجا که می گفتند:مگر ملائکه نامحرم نیستند؟ و خودشان جواب می دادند:خوب لابد با دستکش قلقلک می دهند!!!!😐😂😂
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
@oshaghoolhasan
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
#بخونید
✧ تاثیر پیشانی بند شهید فهمیده روی جوانان مسلمان بوسنیایی ✧
🍃 پیراهنهایشان را تکّه تکّه کردند و گفتند: این جملات را روی لباسهای ما هم بنویسید❗️
🌻خاطرهای زیبا از امام خامنهای
(مدظله العالی _٧۴.٧.۲۲ ) :
یکی از جوانانی که در بوسنی مجاهدت کرده بود، برای من نقل میکرد: وقتی که در زمینهی اسکناسهای جمهوری اسلامی، جوانان بوسنیایی عکس شهید فهمیده، پسرک فداکار سیزده ساله را دیدند، متوجّه شدند روی پیشانیاش چیزی بسته است!
پرسیدند: این چیست؟
گفتم: این علامت بسیجیهای ماست که در میدان جنگ و جهاد فی سبیل الله، #پیشانیبند میبستند.
🔹️آن وقت جوانان مسلمان بوسنیایی صف کشیدند، لباسها و پیراهنهایشان را تکّه تکّه کردند و پیش ما آوردند و گفتند: این جملات را روی لباسهای ما هم بنویسید..✍🏻
🔹️ما نوشتیم و آنها به پیشانیشان بستند و ندای اللهاکبر اینطور در قلب اروپا طنین انداخت .. همهٔ دنیا هم با آنها مبارزه میکنند..
نتیجهٔ مجاهدتِ با ایمان به خدا همین است❣
#شهادت🦋
#فدائیان_رهبریم 🌿
@oshaghoolhasan
💥 ماجرای سیلی خوردن محافظ ایت الله خامنه ای
✍در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
به گزارش افکارنیوز، اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همونموقع رفع شد.
بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»
📚برگرفته از کتاب «حافظ هفت»
#جانم_فدای_رهبر🌷
#فدائیان_رهبریم🦋 #صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ
♻️در #نشر حکایات سهیم باشید♻️
@oshaghoolhasan