فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قاســـــم_بن_الحسن💚🥀🖤
قاسمبنحسنبیرونمیآید
درحالیکهبهسنبلوغنرسیدهبود
حسینعلیهالسلاماورادرآغوشکشیدوگریست
عمروبنسعدبننفیلگفت:
بهخداقسمبراوسختمیگیرم
باشمشمیربهسراومیزندوبرزمینمیافتد
گردوغبارفرومینشیند
درحالیکهحسینعلیهالسلامبالایسرقاسم
ایستادهاستواوپاهایخودرابازوبستهمیکرد
آنگاهقاسمراحملکرددرحالیکه
سینهاوبرسینهامامبود
وپاهایاوبرزمینکشیدهمیشد
اوراکنارعلیاکبروسایرشهدایاهلبیتقرارداد..
[مقتل شب ششم🖤]
#محرم
به جرم گفتن احلی من العسل قاسم
شبیه موم عسل خانه خانه ات کردند
#شب_ششم_محرم
#قاسم_ابن_الحسن💚
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین_🥀🖤
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
#یاران_عاشورایی
#با_شهدای_کربلا🥀🖤
✿|• خوشبوتر از گل ها
❁|• جون بن خوی
#یاران_عاشورایی
#با_شهدای_کربلا🥀🖤
✿|• خوشبوتر از گل ها
❁|• جون بن خوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِ
موسَۍأَلࢪّضآ♡
🌿|↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻|↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
♥⃟#بـــــہ_وقت_8⃣💚😍🥀🖤
🌸꙱❥ ♥️⃟🖇
#شب_ششم💚🥀🖤
قاسم است و از همه شاهانِ عالَم او سر است
آنچنان شمشیر میزد گوییا که حیدر است
داد با یک جمله قاسم، درس عشق و انتظار:
«جان، فدای یار کردن، از عسل شیرینتر است»
» خداوندا!
به یتیمان امام حسن مجتبی سلام الله علیه،
سوگندت میدهیم
با ظهور ولیّت
به یتیمی ما پایان بده...
↻•-┌►͢͢🚩❰̶͟͞⃟⃞🏴❱͊-• ••||
✅خانمهای عزیز ، خودتان را دست کم نگیرید.
#زنان_در_کربلا
#زنان_عاشورایی
#رباب #زینب😔
🔶۱_همسر زهیر بن قین شوهر خود را به یاری امام حسین علیه السلام دعوت کرد ☺️
🔶۲_همسر مسلم بن عوسجه همراه همسرش به اردوگاه امام حسین علیه السلام آمد، و بعد از شهادت مسلم، فرزند خود را به میدان فرستاد.😍
🔶 ۳_همچنین همسران و مادرانی که هنگام جانبازی و رشادت عزیزان خود، در مقابل خیمه ها ایستاده بودند و آنان را نظاره می کردند و مشوق بودند.👌
✍امام خمینی(ره) : « از دامن زن، مرد به معراج می رود.»
#درسهای_عاشورا
🚩⃟ 🕊¦⇢
❀•🕊🌷🕊•❀ --------•
┈••✾•🌸✨🦋✨🌸•
❁﷽❁
با عُقده و بُغض و غَضب و ڪینہ و دَرد
از هـر طرفـے میانِ میدان نبـرد
هر ڪس ڪه جَمَل را بہ حسـن باختہ بود
دقّ و دِلےاش را ســرِ #قاسـم آورد
#حضرت_قاسمابنالحسن_ع
#شب_ششم_محرم
#ابن_الحسـنم🥀🖤😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤⃟🥀
•|خون سردار جمل،جاریست در رگ های من
•|مردی از نسل یل خیبر نمیخواهیعمو؟
🎞|↫#استورے🥀🖤
🥀|↫#قاسمبنالحسن💚
🖤|↫#شبششمماهعاشقی
🔸️مقتل خوانی پنجم محرم
🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#مقتل_خوانی
#محرم
••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مظلوم حسینم 🖤😭🥀🕊🏴
#ڪلیـklipـپ_محرم❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورى
❏صَلّی الله علی سَرِ بریده ی پِسَرِ مُرتَضی❏
😔شـٰال عـزاۍ تـو بہ عزایـم
نشاندہ اسټ،وقټ عـزایمـان
شدہ؛ صاحـب عـزا بـیـا....
❍یا قدیمَ الاِ حسان بحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان}
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شبت بخیر مولایم🦋☀️
چون خورشید زودتر طلوع کن تا چون زمین دورت بگردیم😔🥀🖤👌
#شبتون_مهدوی💫
#بدونتوهرگز♥
#پارت_13
هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قويتر از
محبتش نسبت به من بود. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود،
آتش درگيري و جنگ شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش
به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده بود. حالا داشت طعم جنگ و بي
خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد و علي مردي نبود که فقط نگاه کنه و منم کسي
نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم. تنها شانسم اين بود که
درسم قبل از انقلاب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاهها تموم شد. بلافاصله پيگير
کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي و پرستاري غوغا مي کرد. اون
شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوي در استقبالش، بعد
هم سريع رفتم براش شام بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه...
- چرا اينقدر گرفته اي؟
حسابي جا خوردم... من که با لبخند و خوشحالي رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم
هام رو ريز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت.
- اين بار ديگه چرا اينطوري نگام مي کني؟
- علي جون من رو قسم بخور تو، ذهن آدم ها رو مي خوني؟
صداي خنده اش بلندتر شد، نيشگونش گرفتم...
- ساکت باش بچهها خوابن...
صداش رو آورد پايين تر، هنوز مي خنديد...
- قسم خوردن که خوب نيست؛ ولي بخواي قسمم مي خورم نيازي به ذهن خوني
نيست... روي پيشونيت نوشته...
رفت توي حال و همون جا ولو شد...
- ديگه جون ندارم روي پا بايستم.
با چايي رفتم کنارش نشستم...
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پيدا کنم. آخر سر، گريه همه در اومد. ديگه
هيچکي نذاشت ازش رگ بگيرم، تا بهشون نگاه مي کردم مثل صاعقه در مي رفتن.
- اينکه ناراحتي نداره... بيا روي رگ هاي من تمرين کن...
- جدي؟
لای چشمش رو باز کرد.
- رگ مفته... جايي هم که براي در رفتن ندارم...
و دوباره خنديد. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش...
- پيشنهاد خودت بود ها وسط کار جا زدي، نزدي.
و با خنده مرموزانهاي رفتم توي اتاق و وسايلم رو آوردم. بيچاره نمي دونست... بنده
چند عدد سوزن و آمپول در سايزهاي مختلف توي خونه داشتم. با ديدن من و
وسايلم، خنده مظلومانهاي کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت،
- بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکني مجبور بشم بهت سرم هم بزنم،
کارم رو شروع کردم. يا رگ پيدا نمي کردم يا تا سوزن رو مي کردم توي دستش، رگ گم
مي شد... هي سوزن رو مي کردم و در مي آوردم، ميانداختم دور و بعدي رو برمي
داشتم. نزديک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پيدا کنم... ناخودآگاه و
بي هوا، از خوشحالي داد زدم...
- آخ جون... بالاخره خونت در اومد.
يهو ديدم زينب توي در اتاق ايستاده زل زده بود به ما! با چشم هاي متعجب و
وحشت زده بهمون نگاه مي کرد! خنديدم و گفتم...
- مامان برو بخواب... چيزي نيست...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود.
- چيزي نيست؟ بابام رو تيکه تيکه کردي... اون وقت ميگي چيزي نيست؟ تو جلادي
يا مامان مايي؟ و حمله کرد سمت من...
علي پريد و بين زمين و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد...
- چيزي نشده زينب گلم. بابايي َمرده، مردها راحت دردشون نمياد...
سعي ميکرد آرومش کنه اما فايدهاي نداشت. محکم علي رو بغل کرده و براي باباش
گريه مي کرد؛ حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم... اونقدر
محو کار شده بودم که اصلا نفهميدم هر دو دست علي... سوراخ سوراخ... کبود و قلوه کن شده بود.
♥️⃟•🌻↯↯
#بدونتوهرگز♥
#پارت_14
تا روز خداحافظي، هنوز زينب باهام سرسنگين بود. تلاشهاي بي وقفه
من و علي هم فايده اي نداشت. علي رفت و منم چند روز بعد دنبالش تا جايي که مي
شد سعي کردم بهش نزديک باشم. ليلي و مجنون شده بوديم. اون ليلي من... منم
مجنون اون... روزهاي سخت توي بيمارستان صحرايي يکي پس از ديگري ميگذشت.
مجروح پشت مجروح، کم خوابي و پر کاري، تازه حس اون روزهاي علي رو مي
فهميدم که نشسته خوابش مي برد. من گاهي به خاطر بچهها برمي گشتم؛ اما براي
علي برگشتي نبود. اون مي موند و من باز دنبالش بو مي کشيدم کجاست!
تنها خوشحاليم اين بود که بين مجروح ها، علي رو نمي ديدم. هر شب با خودم مي
گفتم خدا رو شکر! امروز هم علي من سالمه، همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و
داغون از شکنجه، مجروح هم بشه... بيش از يه سال از شروع جنگ مي گذشت.
داشتم توي بيمارستان، پانسمان زخم يه مجروح رو عوض مي کردم که يهو بند دلم پاره
شد. حس کردم يکي داره جانم رو از بدنم بيرون مي کشه... زمان زيادي نگذشته بود
که شروع کردن به مجروح آوردن، اين وضع تا نزديک غروب ادامه داشت و من با
همون شرايط به مجروح ها مي رسيدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بيشتر
مي شد. تو اون اوضاع يهو چشمم به علي افتاد! يه گوشه روي زمين... تمام پيراهن و
شلوارش غرق خون بود...
با عجله رفتم سمتش... خيلي بي حال شده بود. يه نفر، عمامه علي رو بسته بود دور
شکمش تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد. عمامه سياهش اصلا نشون
نمي داد؛ اما فقط خون بود... چشمهاي بيرمقش رو باز کرد، تا نگاهش بهم افتاد...
دستم رو پس زد. زبانش به سختي کار مي کرد...
- برو بگو يکي ديگه بياد...
بي توجه به حرفش دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم دوباره پسش زد. قدرت
حرف زدن نداشت... سرش داد زدم...
- ميذاري کارم رو بکنم يا نه؟
مجروحي که کمي با فاصله از علي روي زمين خوابيده بود. سرش رو بلند کرد و گفت:
- خواهر، مراعات برادر ما رو بکن. روحانيه؛ شايد با شما معذبه...
با عصبانيت بهش چشم غره رفتم...
- برادرتون غلط کرده! من زنشم، دردش اينجاست که نميخواد من زخمش رو ببينم...
محکم دست علي رو پس زدم و عمامه اش رو با قيچي پاره کردم. تازه فهميدم چرا
نمي خواست زخمش رو ببينم... علي رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر
موندنش کردم. مجروحهايي با وضع بهتر از اون، شهيد شدن؛ اما علي با اولين هلي
کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب...
دلم با اون بود؛ اما توي بيمارستان موندم. از نظر
من، همه اونها براي يه پدرومادر يا همسر و فرزندشون بودن، يه علي بودن... جبهه پر
از علي بود. بيست و شش روز بعد از مجروحيت علي، بالاخره تونستم برگردم... دل
توي دلم نبود. توي اين مدت، تلفني احوالش رو مي پرسيدم؛ اما تماسها به سختي
برقرار مي شد. کيفيت صداي بد و کوتاه...
برگشتم... از بيمارستان مستقيم به بيمارستان. علي حالش خيلي بهتر شده بود؛ اما
خشم نگاه زينب رو نمي شد کنترل کرد. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود...
- فقط وقتي مي خواي بابا رو سوراخ سوراخ کني و روش تمرين کني، مياي؛ اما وقتي
بايد ازش مراقبت کني نيستي.
خودش شده بود پرستار علي، نمي گذاشت حتي به علي نزديک بشم... چند روز طول
کشيد تا باهام حرف بزنه... تازه اونم از اين مدل جملات... همونم با وساطت علي بود.
خيلي لجم گرفت... آخر به روي علي آوردم...
- تو چطور اين بچه رو طلسم کردي؟ من نگهش داشتم، تنهايي بزرگش کردم، نالههاي
بابا، باباش رو تحمل کردم! باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا مي کنه...
و علي باز هم خنديد. اعتراض احمقانهاي بود وقتي خودم هم، طلسم همين اخلاق
بامحبت و آرامش علي شده بودم...
بعد از مدتها پدرومادرم قرار بود بيان خونه مون! علي هم تازه راه افتاده بود و ديگه
ميتونست بدون کمک ديگران راه بره؛ اما نمي تونست بيکار توي خونه بشينه... منم
براي اينکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه ميگذاشتم دست به چيزي بزنه و نه جايي
بره... بالاخره با هزار بهانه زد بيرون و رفت سپاه ديدن دوستاش، قول داد تا
پدرومادرم نيومدن برگرده! همه چيز تا اين بخشش خوب بود؛ اما هم پدرومادرم زودتر
اومدن... هم ناغافلي سر و کله چند تا از رفقاي جبهه اش پيدا شد
♥️⃟•🌻↯↯
AUD-20210809-WA0010.mp3
7.03M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای حاج مهدی سلحشور، هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هر_روز_یک_صفحه🖤🥀👌😍
باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات
اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم
یه یا علی بگو ⇦⇦#یاعلی
@oshahid
✨خدایا...
🌸آغازی که تو،صاحبش نباشی
💫چه امیدیست، به پایانش؟
🌸پس بنام تو
✨آغاز میکنیم روزمان را
🌸صبحتان متبرک
✨به اسماء خداوند
🌸[یاالله یا کریم] [یارحمان یا رحیم]
✨[یاحمید یامجید] [یاسبحانیا غفار]
سـ🌼ـلام
ایام سوگواری
امام حسین(ع) تسلیت🏴
امروز یکشنبه
☀️ ٢۴ مرداد ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٦ محرم ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ١۵ آگوست ٢٠٢١ ميلادى
🌷سلام صبحتون بخیر
یکشنبه خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
در پناه حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش علیهم السلام
🌷روز وروزگارتون پر خیر و برکت
🖤🖤