#شکرانه ۷
یکی از اسمهای قشنگِ خـــدا؛
"شکـور" هست!
هرقدر بیشتر اهل شکر باشی؛
بیشتر شبیه خـــدا میشی.
و دو تا دوست...
هرچه، شبیـــه ترند؛ رفیق تـرند.
#استاد_شجاعی 🎤
#انگیزشــــــــــــــــــــے🧡
「👀🍂↻||••
-
-
بِیتےڪہیادۅنامتودرآننوشتہشد. . .
یڪبیتسادهنیستڪہبیتالمُقَدّساسٺシ!••
🍂⃟👀¦⇢ #به_وقت_حاجقاسم💚🦋
- - - - - - - - - - - - - - - -「👀🚛」
چُـوندوُختَـمچَشـمُوزبـٰانُودِلازجَـھـٰان
مـٰارابَـساسْـتازهَمہِ؏ـٰالمنِگـٰاھِتـُو…🍃!••
ـ- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 「👀🚛」
🖇⃟📗¦⇢ #عـآشـقـــــــــــــــــــــآنـہ😍
🖤⛓||••
جاماندھام...
حوصلھشرحقصھنیست...
تربتبیاریدخاڪیبھسرڪنم😢
🖤⛓¦⇢ #چریکــــــــــــــــــــے💛•
«ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَری»
آياانساننمےداندڪھ خــدااورامےبيند...!"🍓
علق/۱۴🌱
#هر_روز_یک_آیه💚 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویزای_کربلا_میخواهیم
نذر کنیم از #حضرت_عباس_علیه_السلام بخواهیم
کلیپ را حتمأ ببینید👌👌👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این الطالب بدم المقتول بکربلاء💔
آقا بیا با یا لثارات الحسینت
بستان تقاص خون شاه سرجدایت
بستان تقاص حرمتی را که شکستند
از دشمنان نانجیب و بی حیایت
ای کاش برسد اربعین امسال
تو کربلا باشی و ما هم درکنارت
🦋【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】🦋
#حال دلتون_شهدایی
با خیال و یاد #لاله ها کسی تنها نبود..
جز برای مـــــملکت دیگر غمی در ما نبود✌
تا که در #فتح_المبین بودیم بی خواب و خوراک
در کنار خاک ریزان چشم ما لالا نبود😍❤
ای که با نام #شهیدان فتنه بر پا میکنی❌
همت این باکری ها #غارت و سودا نبود
ما #خدا را دیده ایم در پا رس میدان #مین👌
فاو را #آزاد کردیم و کسی باما نبود
#جویباری هست دریا در نگاه شیر مرد
دشمن بعثی دگر #خشکیده شد دریا نبود😌
ما #شهادت را برای چشم کور دشمنان
زنده میداریم و جز این #عاشقی فتوا نبود❤
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#شهیــــــــــــــــــــدانہ💚 🕊🕊
🏷❤️| اگر #زیبایی تصویرمیشد !
-----------------------------
#آقاسیدعلے💚😍
🌻🍃🌻
🌷 #با_شهدا 🌷
🌺ازولایتفقیهپشتیبانیوحمایتکنید....👆👆👆
❤️شهید #مصطفی_خلیلی❤️
🌸ٺوݪد : ۱۳۶۷
🌸شهادٺ: ۱۳۹۴
💞اللهمصلعلۍمُحَمَّدوَآݪمُحَمَّدۅعجِّلفَرَجَهُم💞
#خاکریزخاطرات⚘
گفت من فردا شهید میشم
اول تیری به قلبم برخورد خواهد کرد
وبعد از چند قدم تیری به سرم اصابت می کند...
...فردای اون روز همونطور که گفته بود شهید شد
#مدافعــــــــــــــــــــانہ💚🕊🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجزه بخور جوش شیرین برای پیشگیری ودرمان کرونا
🦋#عطرحرم🦋
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
و عَجّل فَرَجَهم🦋
🦋#اللهـمعجـللولیڪالفـرج🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_رضا_جانم💚
در حریـم تـو نـور بـاران است✨
آسمان و زمین چراغان است
مشهد تو بهشت جانان است
حـرمـت کـعـبـه فقیران است
⏰به وقت عاشقی❤
#چهارشنبه_های_امام_رضایی 💚😍🦋
🕊🕊🕊#به_وقت_8⃣💚🦋
⭕️حمایت از دستاورد نخبگان
🔻شب و روز فریاد می زنند چرا از نخبه های ایران در داخل استفاده نمی کنید...؟؟
⁉️چرا میذارید نخبه هامون راحت برن به اروپا و آمریکا (فرار مغزها)...
✅بعد که همین جوان ها واکسنی مثل برکت میسازند که %۹۰ مقابل کرونا مقاومه...
‼️شروع میکنند به تمسخر و تحقیر دستاورد نخبگان!!!
#واکسن_ایرانی
#باافتخار_ایرانی
202030_178704273.mp3
4.78M
⏯ #زمینه ❤️
🍃اگه همه رهام کنن غمی ندارم🦋
🍃همه ردم کنن امام رضا رو دارم 🦋
🎤 #کربلایی_سیدرضا_نریمانی
👌فوق زیبا😍
🌷 #چهارشنبه_های_امام_رضایی💚👌☺️
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
• • • 🏴
[ #صفـر۱۴۴۳]
[ #حضرترقیہ{سݪاماللهعݪیہا} ]🖤
چند روزۍ ست غمے سخت دݪم را برده ؛
هاتفے داد ندا پنج صفر نزدیڪ استـ...!
#اݪسݪامعݪیڪیارقیہبنتاݪحسین💚🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#۱۹روزتـااربعیـنحسینـۍ۱۴۴۳
لایق نبودم زائرت باشم
این اربعین مجاورت باشم
#کربلایی_نریمان_پناهی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🥀🥀🥀
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️19 روز تا اربعین حسینی
▪️27 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️28 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️33 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
🔸️مقتل خوانی اول صفرالمظفر
🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#مقتل_خوانی
#محرم#صفر
••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
›🌸‹
••زِدَستِمـااگرپابوسِخـوبانبَࢪنمیآید،
همیندولتڪہخاکِپایایشانیمبسمـاࢪا!♥️••
-اللهمعجللولیڪالفرج✨
#یٰــاایٌّہَاالعَزیـز💚🌿
شبت بخیر مولایم💚🦋🌙
°| #رمان_رهــایــے_ازشــبــــ 💕☁️
°| #قسمت_نوزدهم
°| #رمان
.
زنگ را زدم.
لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حسابے جاخورد.
انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید!
با خجالت سلام ڪردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو بہ داخل خانه هدایتم ڪرد.
خانہ ےساده ومرتب اونها منو یاد گذشتہ هایم انداخت. دورتا دور پذیرایے با پشتے های قرمز رنگ کہ روی هرکدام پارچہ ے توری زیبا وسفیدے بصورت مثلثے ڪشیده شده بود مزین شده بود.
مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق ڪہ در سمت راست پذیرایے قرار داشت مشایعت ڪرد .
فاطمہ بہ روے تختے🛌 از جنس فرفوژه با پایے ڪہ تا انتهاے ران درگچ بود، تکیہ داده بود
و با لبخند سلام صمیمانه اے ڪرد.
زیر چشمانش گود رفتہ بود و لبانش خشڪ بنظر میرسید.
دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوڪہ شدنم نفسم بالا نمے آمد وبه هن هن افتادم.
بے اختیار ڪنار تختش نشستم وبدون حرفے دستهاے سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد ڪنترل بغضم سخت تر میشد.
🍃🌹🍃
مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمہ مثل همیشہ با خوشرویے و لحن طنزآلود گفت:
-بے ادب سلامت ڪو؟!قصد دارے دستم رو هم تو بشڪنے؟ ! چرا اینقدر فشارش میدے؟!فڪر میڪردم دیگہ نمیبینمت. گفتم عجب بے معرفتے بود این دختره!!رفت و دیگہ سراغے از ما نگرفت!
چشمم بہ دستانش بود.صدام در نمے آمد:
-خبر نداشتم! من اصلن فڪرش هم نمیڪردم تو چنین بلایے سرت اومده باشہ.
خنده اے ڪرد و گفت:😄
-عجب! یعنے مسجدے ها هم در این مدت بهت نگفتند من بسترے بودم؟!
سرم را با تاسف😔 تڪان دادم!
چہ فڪرها ڪہ درباره ے او نڪردم! چقدر بیخود وبے جهت او را ڪنار
گذاشتم درباره اش قضاوت ڪردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:
_من از آخرین شبے ڪہ باهم بودیم مسجد نرفتم.
گره اے بہ پیشانے اش انداخت و پرسید:
_چرا؟!
سرم دوباره پایین افتاد. فاطمہ دوباره خندید:
_چیشده؟! چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدے؟
جواب دادم:
-از خودم ناراحتم. من بہ تو یڪ عذرخواهے بدهڪارم.😒
با تعجب صدایش را ڪمے بالاتر برد:
-از من؟!!😳😟
آه ڪشیدم.پرسید:
-مگہ تو چیڪار ڪردے؟! نڪنہ تو پشت فرمون نشستہ بودی ومارو اسیر این تخت ڪردے؟ هان؟😁
خندیدم! یڪ خنده ے تلخ!!!
چقدر خوب بود ڪہ او در این شرایط هم شوخے میڪرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم
_فڪر میڪردم بخاطر حرفهام راجع بہ چادر ازمن بدت اومد و دیگہ نمیخواے منو ببینے!
او با تعحب گفت:
-من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟ !
وبعد زد زیر خنده!!!😃
وقتے جدیت من را دید گفت:
-چادرے بودن یا نبودن تو چہ ربطے بہ من داره؟! من اونشب ناراحت شدم. ولے از دست خودم.ناراحتیم هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها بہ تو پیشنهادے دادم ڪہ دوستش نداشتے! و حقیقتش ڪمے هم از غربت چادر دلم سوخت.
آهے ڪشید و در حالیڪہ دستش رو از زیر دستم بیرون میڪشید ادامه داد:
-میدونے عسل؟!!! چادر خیلے #حرمت داره.چون #لباس_حضرت_زهراست
دلم نمیخواد کسے بهش بے حرمتے ڪنہ. من نباید بہ تویے ڪہ درڪش نکرده بودے چنین پیشنهادے میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلے خوب کارے ڪردے ڪہ سریع منو بہ خودم آوردی وقبول نڪردے.من باید یاد بگیرم ڪہ ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.میفهمے چے میگم؟!
🍃🌹🍃
من خوب میفهمیدم چہ میگوید
ولے تنها جملہ اے را ڪہ مغزم دڪمہ ے تڪرارش را میزد این بود:
-چادر لباس حضرت زهراست…#میراث اون بزرگواره
بازهم 🌸حضرت زهرا.🌸 چرا همیشہ برای هر #تلنگرے اسم ایشون رو میشنیدم.؟!
آه عمیقے ڪشیدم و با حرڪت سر حرفهاش رو تایید ڪردم.
.
ادامہ دارد…
.
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے 🔭🌸 .
°| #رمان_رهـایــے_ازشــبـــ 💕☁️
°| #قسمت_بیستم
°| #رمان
.
مادرش با یڪ سینے چاے ☕️☕️
ومیوه 🍇🍊🍏وارد شد.
بخارے دیوارے را ڪمے زیادش ڪرد و گفت:
-هوا سرد شده.یڪ پتوے دیگہ برات بیارم مامان جان؟!
فاطمہ با نگاهے عاشقانہ رو بہ دلواپسے مادرش گفت:
-نہ قربونت برم.من خوبم.اینجا هم سرد نیست.برو یڪ ڪم استراحت ڪن تا قبل از اذان.خستہ اے.
مادرش یڪ نگاه پرسروصدایے بہ هر دوے ماڪرد.نگاهش میگفت خیلے حرفها براے دردل دارد ولے از گفتنش عاجز است.
من لبخند تلخے زدم و سرم را پایین انداختم. مادرش رفت و فاطمہ نجواڪنان قربان صدقہ اش رفت.پرسیدم:
-از ڪے بہ این روز افتادے؟
جواب داد:
-ده روزی میشہ روزاے اولش حالم خیلے بد بود..دڪترا یہ لختہ خونم تو مغزم دیده بودن ڪہ نگرانشون ڪرده بود.ولے خدا روشڪر هیچے نبود..چشمت روز بد نبینہ.خیلے درد ڪشیدم خیلے.
دوباره خندید.
چرا این دختر اینقدر بہ هرچیزے میخندید؟
یعنے درد هم خنده داره؟ دستش محڪم اومد رو شونہ هام و از فڪر بیرون پریدم. گفت :
_بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟
بزور لبخند زدم:
-خوبم.اگر ملاڪ سلامت جسم باشہ!!!
-پس روحت حالش خوب نیس!!😒
-آره خوب نیست😔
-میخواے راجع بهش حرف بزنیم؟!
آهے ڪشیدم:
-شاید اگر علتش رو بدونے دیگہ دلت نخواد باهام بگردے
پوزخندے زد:😏😄
-هہ!!!! فڪ ڪن من دلم نخواد با ڪسے بگردم!! من سریش تر از این حرفهام. اصلن تو رفاقت جنبہ ندارم.مورد داشتم طرف یہ سلام داده بوده بهم اونم محض ڪارت عضویت بسیج اینقدر سریش شدم ڪہ از بسیج ڪلن انصراف داده بود بخاطر مزاحمت هاے من
-تو دختر بے نظیرے هستے.با تو بودن سعادت میخواد😒
بادے بہ غبغب انداخت وگفت:
-بلہ خودمم میدوووونم.پس لیاقت خودت رو اثبات ڪن.سعادت رو من تضمین میڪنم!
دلم میخواست همہ چیز رو براش تعریف ڪنم ولے واقعا نمیتوانستم.اعتراف بہ گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنے مثل فاطمہ ڪار مشڪلی بود.
گفتم:
_شاید یڪ روز ڪہ شهامتش رو داشتم اعتراف ڪردم!
او پاسخ داد:
-مگہ اینجا ڪلیساست ڪہ میخواے اعتراف ڪنے؟! اگه اعتراف بہ گناه دارے ڪہ اصلن بہ من ربطے نداره! بقول حاج آقا مهدوے اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن ڪہ ستارالعیوب نمیشد؟ اگر خواستے باهام درددل کنے من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونہ اے.اما اگر اعتراف بہ گناهہ نمیخوام بشنوم.همہ ے ما گنهڪاریم!
باز هم فاطمہ با یڪ جملہ ےقصار دیگہ حالم رو دگرگون ڪرد و اشڪم جارے شد.😢
او آرام نوازشم میڪرد.میان نوازشهاش سوالے ذهنم را درگیر ڪرد.رو ڪردم بهش پرسیدم :
_حاج اقا مهدوے همون طلبہ ایہ ڪہ پیشنماز مسجده؟!
تا اسم حاج آقا مهدوے را آوردم فاطمہ نگاهش محترمانہ شد و گفت:
-ما بهشون طلبہ نمیگیم.ایشون یڪے از نخبہ هاے فقهہ.مدرس قرآن و سخنور قدریہ ایشون سال گذشتہ هم حاجے شدند.
🍃🌹🍃
دلم میخواست بیشتر از او بدانم.گفتم:
-ایشون در برخورد اولشون با من خیلے رفتار خوبے داشتند.من ڪہ هیچ وقت محبتشون یادم نمیره.چقدر خوبہ ڪہ همچین آدمهایے در اجتماع داریم.
فاطمہ ڪہ از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت:
-اره ایشون حرف ندارن! از وقتے وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند.ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست ڪہ هیچ ڪس ازشون نمیتونہ ڪوچڪترین انتقادی کنہ.
با تردید از فاطمہ ڪہ انگار در رویایے غرق بود پرسیدم:
-آقاے مهدوے….اممم ..متاهل هستند؟!
فاطمہ با شتاب نگاهم ڪرد و در حالیڪہ سیبی برمیداشت و پوستش میڪند گفت:
-امممم نه فعلن.ولی هییت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!البتہ اگہ بتونن راضیش ڪنن
دلم هرے ریخت.طلبہ ے جوان مجرد بود..!!
.
ادامہ دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے 🔭🌸 .
°| #رمان_رهــایـــے_ازشــبــــ 💕☁️
°| #قسمت_بیست_و_یکم
°| #رمان
.
دلم هرے ریخت.
طلبہ ے جوان مجرد بود! ولے بہ من چہ؟! تا وقتے دخترهاے مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او بہ من فڪر میڪرد؟! اصلا او را بہ من چہ؟! سڪوت سنگینے بینمان حاڪم شد.
🍃🌹🍃
فاطمہ سیب پوست میڪند ومن پوست خیار را ریز ریز میڪردم.
نیم نگاهے بہ فاطمہ انداختم ڪہ لبخند خفیفے بہ لب داشت.
من این حالت را مےشناختم! او بعد از شنیدن نام آقاے مهدوے حالتش تغییر ڪرد!! نڪند فاطمہ هم؟!!!!
یا از آن بدتر نڪند یڪے از گزینہ هاے انتخابے اوباشد؟! اصلا چرا آقاے مهدوے اونشب از بین اونهمہ زن فاطمہ رو صدا زد ومن را بہ او تحویل داد؟! نکنہ بین آنها خبرهایے است؟! باید متوجہ میشدم. با زرنگے پرسیدم:
-امم بنظرم یڪ دختر خوب ومناسب سراغ داشتہ باشم براے آقاے مهدوے!
او چاقو را ڪنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم ڪرد.دیگر شڪے نداشتم چیزے بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشد
🍃🌹🍃
گفتم:
_تو!
او با خنده ی محجوبے سرخ شد و در حالیڪہ بہ سیبش نگاه میڪرد گفت:
-استغفراللہ…چے مثل خانوم باجیا رفتار میکنے؟! ان شالله هرڪے قسمتش میشہ خوب باشہ و مومن.من لیاقت ندارم.
با تعجب نگاهش کردم.
-این دیگه از اون حرفهااا بوداااا!!! تو با این همه نجابت و خوبی و باحالے لیاقت او رو نداشته باشے.؟! اتفاقن..
حرفم را با خنده ے محجوبے قطع ڪرد وگفت
_دیگہ الان اذان میگن.ڪمڪم میکنے برم دسشویے وضو بگیرم.؟
بلند شدم و بہ اتفاق بہ حیاط رفتیم.هوا سوز بدی داشت.با خودم گفتم ❄️زمستان چہ زود از راه رسید.
آن شب ڪنار فاطمہ نماز راخواندم و هرچہ او و مادرش اصرار ڪردند براے شام بمانم قبول نڪردم وخیلے سریع از او خداحافظے ڪردم وراه افتادم.
🍃🌹🍃
در راه به همه چیز فڪر میڪردم.
بہ فاطمہ.بہ آن طلبہ ڪہ حالا میدانستم اسمش مهدویه.
بہ نگاه عجیب فاطمہ در زمان صحبت کردنش درباره او.بہ وضع عذاب آور فاطمہ و بہ خودم و ڪامران ڪہ با تماسهای مکررش بعد ازحادثہ ےامروزمجبورم ڪرد گوشیم را خاموش ڪنم.
هوا خیلے سرد بود و من لباسهایم ڪافے نبود.با قدمهاے تند خودم را بہ میدان رساندم و بہ نور✨ مسجد نگاه کردم.
شاید آقای مهدوے را دوباره میدیدم. او نبود.ساعتم را نگاه ڪردم.بلہ! احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود. نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم.
🍃🌹🍃
تلفنم را روشن ڪردم.
بہ محض روشن شدن پیامڪهاے بیشمارے از ڪامران بدستم رسید.ودر تمام آنها التماسم میڪر ڪہ گوشے را بردارم تا بهم توضیح بده.
بیچاره ڪامران!
او خبرنداشت ڪہ رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبہ دوباره هوایے شده بودم.در همین افڪار بودم ڪہ ڪامران دوباره زنگ زد.
🍃🌹🍃
#مردد بودم ڪہ جواب بدم یاخیر.
گوشے رو ڪنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند.چندبار الو الو ڪرد و وقتے پاسخے نشنید گفت:
-میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنے.حق با تو بود.من اشتباه ڪردم.من نباید بہ هیچ ڪسے میگفتم حتے بہ اون ملا ڪہ ما رو نمے شناخت.اصلن تو بگو من چیڪار ڪنم ڪہ منو ببخشے؟
چیزے براے گفتن نداشتم.لاجرم سڪوت ڪردم.ادامه داد:
_عسل…!!! عسل خانوم.!! مگہ قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینے؟ ! من جا رزرو ڪردم.تو روخدا بدقلقے نڪن.میریم اونجا میشینیم صحبت میڪنیم. از ظهرتا حالا عین دیوونہ هام بخدا.
خواستم لب باز ڪنم چیزے بگویم ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ از یڪ سوپرمارڪت بیرون آمد وبا چند بستہ خرت وپرت بہ سمتم مے آمد.
گوشے را بدون اینڪہ سخنے بگویم قطع ڪردم
وآرام داخل ڪیفم گذاشتم.
🍃🌹🍃
با زانوانے سست بہ سمتش رفتم. عجیب است .این دومین بار است ڪہ او را در همین نقطه میبینم.و هر دوبار هم قبلش ڪامران پشت خطم بود!!!
خدایا حڪمت این اتفاق چیست؟!خداروشڪر بخاطر #وضوے_اجبارے در خانہ ے فاطمہ آرایش نداشتم.دلم میخواست مرا نگاه ڪند.دلم میخواست مرا بشناسد. البتہ نہ بعنوان زنے ڪہ امروز در ستارخان دیده بود بلڪہ بعنوان زنے ڪہ دعوت بہ مسجدش ڪرد.
.
ادامہ دارد…
.
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے 🔭🌸 .
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هر_روز_یک_صفحه🖤🥀👌😍
باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات
اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم
یه یا علی بگو ⇦⇦#یاعلی
@oshahid