eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
5.7هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 ❉|• ازخدا بترسید درباره جهاد در راه خدا از مال وجان خود در این راه کوتاهی نکنید .
آغاز هفته دفاع مقدس گرامی باد🦋💚💐🌷🌻🌼🌸🌺🌹🍃🌱🌿☘🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@zekr_media - جواد مقدم.mp3
10.21M
°°•🖤🎧! ✨ باز منو کلّی خاطره از دلی‌ که ‌مسافره ..💔😭 🌱!
برای ۱۷۵ شهید غواص و خط‌شکن، شهدای مظلوم و سرافراز کربلای چهار که دراثنای خیانت‌های دولت غرب‌زده، به یاری رهبر آمدند، سرودم: صدوهفتادوپنج تا مجنون قلمم را به دست می‌گیرم، بنویسم حماسه را موزون کربلای چهار یعنی عشق، کربلای چهار یعنی خون باز هم نسل نورآشامان، پا نهادند در صف پیکار غیرت و عزت و شرف در دست، در سر اما هوای عشق و جنون در دل و جانشان هوای حسین، روی لب‌هایشان گل لبیک همه دلدادگان روح‌الله، در رکاب ولیّ کشیده ستون صف کشیدند مست جام وَلا، راهپویان سیدالشهدا کربلا خاکریز اول بود، بعد از آن قدس و کشور زیتون حمله با رمز "یا محمد" بود، از رسول خدا مدد جستند لبشان هم علی علی می‌گفت، شیرها آمدند تا جیحون رسته از خویش عاشقانه زدند، دست در دست هم به موج خطر یک‌به‌یک می‌زدند بر دل رود، رفت موسی و در پی‌اش هارون این‌طرف سامری خیانت کرد، آن‌سو آواکس‌ها خبر بردند شیرمردان حمایتی نشدند، حجم آتش شد از توان بیرون تیر و خمپاره، راکت و موشک، از زمین و از آسمان می‌ریخت دشت روشن شد از منوّرها، عاشقان را عدو کشید به خون یک‌به‌یک، دسته‌دسته تا گردان، همچو برگ خزانی افتادند رمل شد بستر شقایق‌ها، دشت از خون لاله‌ها گلگون تیرها می‌نشست بر تن‌ها، ذکرشان یاحسین و یازهرا سرخ می‌شد ز خون غواصان، آب اروند و دجله و کارون بین "امّ‌الرّصاص" و شط آن شب، گودی قتلگاه دیگر شد پیش آن راست‌قامتانِ شهید، سجده می‌کرد ماه در گردون سه دهه در سکوت خوابیدند، مثل اصحاب کهف دور از شهر ما پی آب و نان خود بودیم، در پی کسبِ مال روزافزون باز هم بوی غربت حیدر، باز هم بوی عافیت‌طلبی شده فرعون مرد خاطره‌ها، یکی هامان شده یکی قارون یکی آمد ولی به‌جای خدا، بر لبش نام کدخدا دارد چشم او هم به دست شیطان است، نه که بر قدرت و توان درون شده "امّ‌الرّصاصِ" ما "لوزان"، جنگ رفت از "بُواریَن" به "وین" باز هم بوی فتنه می‌آید بوی برداشت‌های گوناگون صدوهفتادوپنج مروارید، ناگهان سر ز گِل برآوردند غیرت و عزت و شرف در دست، ولی از غربت علی محزون خواب بودیم ما که مژده رسید، دل لیلی‌وشان دوباره تپید خبر آمد ز راه می‌آیند صدوهفتادوپنج تا مجنون آمدند و دوباره پر کردند شهر را از طنین عزتشان تا که رسوا کنند خائن را، تا که باطل کنند این افسون بوی آن سال‌ها دوباره گرفت، شهر خاموش و خواب و غمزده را پیکرِ کوچکِ بزرگ‌دلان، شهر ما را دوباره کرد مصون گرچه با دست بسته آمده‌اند، گره از کار بسته بگشایند کاش ما را کِشند غواصان، با خود از موج فتنه‌ها بیرون گر بپرسد کسی ز خط‌شکنان، چیست اینک پیامتان؟ شاید با لب تشنه یک‌صدا گویند جمله‌هایی شبیه این مضمون: دل به دریا زدیم ما آن روز، چون به امر ولیّ بلی گفتیم ما همیشه مطیع مولاییم، با همین عزم آمدیم اکنون یاد آن بت‌شکن بخیر که گفت: "خط سرخ شهادت [ای مردم] خط آل محمد و علی است"، ما هم این را نوشته‌ایم به خون باز هم قاطعانه می‌گوییم راه عزت فقط همین راه است راه جنگ و مبارزه با ظلم، جنگ تا رفع فتنۀ صهیون پروتکل، قطعنامه‌ها، تحریم، پشت هم از گزینه‌ها گفتن همه فریادِ عجزِ شیطان است، دشمن حقه‌باز و پست و زبون عزت ما فقط به ایمان است، نه به میز مذاکره با غرب جز به تسلیم ما رضا نشود کدخدای همیشه بی‌قانون چشمتان بر لب علی باشد، پایتان در خط ولیّ باشد راه عزت فقط مقاومت است، تکیه بر قدرت و توان درون ، ۱۳۹۴/۰۳/۲۷
⭕️ حتی کویر لوت هم نمک داره اینقدر با برکتیم 👤 بانوکاشانی 🇮🇷 🇮🇷
«🕊🤍» • مـَن‌مُعتَقـِدَم‌خ‌ِـلقَتِ‌مَـن‌؏ِـلَت‌‌دـٰآشـت! مَـن‌زـٰآده‌شُـدَم‌تـٰابِہ‌فَـدآیـَت‌گَـردَم..!ジ • 🦋😍💚👌
رمان جدیدمونه😍👌☺️
•| .💕☁️. •| •| . مسجد نمیای؟؟!!! ومن بهونه می آوردم خوب نیستم.. بله من خوب نبودم.حاج مهدوی با اون جمله ی آخرش آب پاکی رو ریخت رو دستم! گفت: _من هیچی نشنیدم! یعنی تو پیش خودت چه فکری کردی دختره ی بی سرو پای گنهکار که فکر کردی لیاقت عشق منو داری! این تحقیر برابری میکرد با کل تحقیرهایی که در تمام زندگیم تحمل کرده بودم. دل بستن به او از همون اول یک اشتباه محض بود. هیچ وقت مردی مثل او آینده و آبروی خودش رو حروم من نمیکرد. 🍃🌹🍃 یک روز مایوس وافسرده روی تختم افتاده بودم که باز فاطمه زنگ زد.گوشی رو با اکراه جواب دادم.او با صدای شاد وشنگولی گفت: _سلام شیرین عسل، سلام سادات خانوم!! من سرد وافسرده به یک سلام خشک وخالی اکتفا کردم. فاطمه گفت:_بابا بی معرفت دلم برات تنگ شده.چرا اصلا سراغی از ما نمیگیری اندوهگین گفتم:_من همیشه یادتم.فقط خوب نیستم. فاطمه اینبار بجای پرسیدن این سوال که چته گفت _دارم میام پیشت عزیزم. از تعجب رو تخت نشستم:_چی؟؟؟ اوخندید:_چیه؟!! اشکالی داره بیام خونه ی بهترین دوستم؟ تو معرفت نداری ما که بی معرفت نیستیم!! نگاهی به دورتا دور اتاق وخونه ام انداختم و گفتم:_من راضی به زحمتت نیستم.کی قراره بیای؟ او با خوشحالی گفت:_همین الان.زنگ زدم آدرس بگیرم با ناباوری گفتم:_شوخی میکنی باهام؟ _به هیچ وجه!! آدرست رو برام اس ام اس کن.اگه خونه زندگیتم نامرتبه که میدونم هست مرتبش کن.من خیلی وسواسما…. از روی تخت بلند شدم و به ریخت وپاشی خونه نگاه کردم و گفتم: _از کجا اینقدر مطمئنی که دورو برم شلوغ ونامرتبه؟ او خندید وگفت:_از اونجا که روز آخر سفر که  بی حوصله بودی ساکت رو من جمع کردم و پتوت رو من تا نمودم!!!😁 بالاخره بعد از مدتها خندم گرفت! 😃او چقدر خوب مرا میشناخت! با اوخداحافظی کردم و مثل فشنگ افتادم به جون خونه! خونه خیلی سریع تمیز و مرتب شد فقط یک چیز آزارم میداد و اون هم یخچال خالیم بود! 🍃🌹🍃 فاطمه برای اولین بار به دیدنم می اومد ومن کوچکترین چیزی برای پذیرایی از او نداشتم. روزهای بد دوباره از راه رسیده بودند ولی من کرده بودم دیگه سراغ نرم!! رفتم به اتاق خواب و چفیه ی اون مردی که شبیه آقام بود رو از روی تابلوی عکس آقام برداشتم و با اشک وهق هق 😭بوییدم. 😭(شهدا آبرومو نبرید.دعا کنید شرمنده ی اقام نشم.من از لغزش میترسم.من از تنهایی میترسم.من از..)😭 🍃🌹🍃 زنگ آیفون به صدا دراومد. فاطمه چه زود رسید.مقابل آینه ایستادم و با پشت دست اشکهامو پاک کردم.به سرعت به سمت آیفون رفتم ودر رو باز کردم. پشت در منتظر بودم که به محض دیدنش از چشمی در را براش باز کنم.ولی پشت در افراد دیگری بودند! یکیشون که مطمئن بودم 🔥نسیمه.🔥 ولی آن دونفر دیگه مشخص نبودند.زنگ رو زدند. نفسم رو حبس کردم.دوباره زدند.پشت در صدای بگو و بخندشون میومد.صدای مسعود رو شنیدم. نسیم گفت:_عسل جون در رو باز کن دیگه! بازم معده ت ریخته بهم؟ صدای هرهرکرکردونفرشون بلند شد. همه ی احساسهای بد عالم در یک لحظه تو وجودم جمع شد.هرآن احتمال داشت فاطمه از راه برسه و بعد اینها پشت در بودند.مدام به خودم لعنت می‌فرستادم که چرا در زمان پر پولی آیفون تصویری نخریدم که نفهمم چه کسانی پشت در خونم هستند! سراسیمه به اتاقم دویدم و روسری و مانتوم رو تنم کردم.موقع پوشیدن اونها نگاهی گله مندانه به چفیه کردم و گفتم شهدا دمتون گرم!! هروقت ازتون کمک خواستم بدتر شد.از این به بعد بی زحمت دعام نکنید. اینطوری وضعیتم بهتره.😕😢 صدای  خنده های لوس وجلف نسیم از پشت در آزارم میداد. نمیدونم شخص سوم کی بود که اینقدر در حضور او نمک پرونی میکرد شاید هم با این حرکات میخواست به زور به من القا کنه که تو دلش هیچی نیست و آشتیه! ظاهرا خلاصی از دست این دونفر بی فایدست!پشت در ایستادم و پرسیدم _کیه؟ صدای خنده ی مسعود بلند شد:_بهه!! تازه داره میپرسه کیه! !! باز کن عسل خانوم غریبه نیست!! گفتم:_صبر کنید الان. به سمت جالباسی کنار در، رفتم تا کلید رو بردارم ودر رو باز کنم که 🌸چادر مشکیم🌸 از جالباسی افتاد پایین. برش داشتم ودوباره سرجاش گذاشتم ولی دوباره افتاد.دلم یک جوری شد.احساس کردم چادرم از من چیزی میخواد.پیامش هم درک کردم.درست مثل همون شب که وقتی تو کیفم میذاشتمش بهم چپ چپ نگاه کرد! باتردید نگاهش کردم.اگه سرم میکردم نسیم ومسعود از خنده ریسه میرفتند. مسخره م میکردند.اگر هم سرم نمیکردم .!! تصمیم گیری واقعا سخت بود در یک لحظه عزمم رو جزم کردم .چادر رو از روی زمین برداشتم و سرم کردم. کلید رو توی قفل چرخوندم. . ادامه دارد… . نویسنده : .🔭🌸.
•| .💕☁️. •| •| . کلید رو توی قفل چرخوندم. ‌ ‌ صحنه ای که دیدم باور کردنی نبود! 🔥نسیم ومسعود🔥 به همراه👤 کامران مقابلم ایستاده بودند! کامران یک سبد بزرگ گل💐 در دستش بود و با چشمانی زلال و پر جنب و جوش نگاهم میکرد. از فرط حیرت دهانم وا مونده بود. مسعود با کنایه خطاب به چادر سرم گفت:_تعارفمون نمیکنی بیایم داخل خاله سوسکه؟ کم کم حیرت جای خودش رو به عصبانیت😠 داد. نگاه سرد و تندی به مسعود ونسیم کردم و گفتم:_فکر نمیکنید باید از قبل خبرم میکردید؟ نسیم با لحن لوسی گفت: _عزیزم باور کن ما هم به اصولات و مبانی اخلاق وفاداریم ولی وقتی تلفنت خاموشه وهیچ راه ارتباطی وجود نداره مجبور شدیم به درخواست آقا کامران بی خبر مزاحمت بشیم. خواستم جواب نسیم رو بدم که کامران با صدایی محجوب گفت: _تقصیر من شد عزیزم.ببخش اگه بی خبر اومدیم. ظاهرا اونها اومده بودند که میهمانم باشند ولی من دلم نمیخواست اونها از پاگردم جلوتر بیان! هرآن احتمال میرفت فاطمه از راه برسه و ممکن بود هزار و یکی فکر ناجور درموردم کنه!ولی آخه چطور میتونستم اینها رو از در خونم دک کنم؟! مسعود باز با کنایه به چادرم گفت: _خاله سوسکه برید کنار ما بیایم تو!! نسیم در حالیکه در رو هل میداد و داخل میومد گفت: _واای اون چیه حالا سرت انداختی؟! نکنه موهات بهم ریختست میترسی کامران فرار کنه؟ با حرص دندونهامو روی هم فشار دادم.و از کنار در عقب رفتم.کامران تردید داشت که داخل بیاد. بازهم صدرحمت به شعور وادب او! او حسابی به خودش رسیده بود یک کت اسپرت آبی تنش بود و شلوار سورمه ای.موهای خوش حالتش رو کمی کوتاه تر کرده و همه رو به سمت بالا سشوار کشیده بود.با این طرز  پوشش و آرایش خیلی شباهت به دامادها پیدا کرده بود.مسعود دست او رو گرفت وگفت: _بیا دیگه داداش!! کامران با دلخوری گفت:_فکر نمیکنم صاحبخونه رغبتی داشته باشه به دعوتمون! مسعود نگاهی معنی دار بهم کرد. 🍃🌹🍃 من روم رو ازشون برگردوندم وبا حالت تشویش وناراحتی دور تر از نسیم روی مبل تک نفره نشستم. مسعود دست کامران رو گرفت و داخل آورد. کامران سبد گل رو در حالیکه روی میز میگذاشت در مبل همجوارم نشست.بینمون سکوت سردی حاکم شد.دلم شور میزد.اگر الان فاطمه می اومد و اینها رو میدید چه فکری درموردم میکرد؟ اصلا باور میکرد که اینها خودشون، بی اجازه ی من وارد این خونه شدند؟ از جا بلند شدم ودر حالیکه به سمت آشپزخونه  میرفتم نسیم رو صدا کردم. اونها حق نداشتند که آدرس منو به کامران بدن! این کار اونها کاملا نشون میداد که اونها شمشیرشون⚔ رو از رو بستند! چند لحظه ی بعد نسیم در آشپزخونه ظاهر شد.و در حالیکه با چادرم ور میرفت گفت:_بله خان جووون؟ چادرم رو از زیر دستش کشیدم  وبا غیض گفتم:_به چه حقی آدرس منو به کامران دادید؟ مگه از همون اول قرار براین نبودکه هیچ کس آدرس منو نداشته باشه؟ او خیلی خونسرد گفت:_همیشه که شرایط یک جور نیست! با عصبانیت گفتم:_یعنی چی؟ پس این یک جنگه آره؟اونشب که از در خونه رفتی میدونستم دیر یا زود زهرتو میریزی.خیلی زود از خونه ی من گم شید بیرون.از همون اولشم اشتباه کردم راتون دادم. او باز هم با خونسردی لج در بیاری جای جواب دادن در یخچالم رو باز کرد و در حالیکه داخلش رو نگاه میکرد با تمسخر گفت:_یخچالتم که خالیه! فک کردم یک کیس بهتر پیدا کردی! با این وضعیت قراره دست از شغلت برداری؟ از شدت ناراحتی و عصبانیت داشت منفجر میشدم.😡دریخچال رو بستم و در حالیکه او را هل میدادم گفتم: _بهت گفتم از خونه ی من برید بیرون! او با خنده ای عصبی لپم رو کشید و گفت:_جوووون!! نازی!! ببین چقدر عصبانیه! بعد چهره ی اصلیش رو نشون داد و در اوج بدجنسی تو صورتم اومد که: _چرا خودت بیرونمون نمیکنی؟! وبعد با خنده ی حرص دربیاری به سمت پذیرایی رفت وخطاب به اونها گفت: _هیچ وقت یخچال عسل خالی نبوده! ولی طفلی از وقتی که بیکار شده واقعا به مشکل برخورده!! حیوونی بخاطر همین ناراحته!!دوس نداره پیش مهمون به این عزیزی شرمنده شه!! کامران گفت:_پذیرایی احتیاجی نیست. من برای دیدن خود عسل اومدم. نسیم گفت:_منم بهش گفتم! ولی عسله دیگه.. 🍃🌹🍃 کنار کابینتها روی زمین نشستم و سرم رو محکم توی دستم بردم.😖 خدایا چرا باهام اینطوری میکنی؟ هنوز بسم نیست؟ من که توبه کردم.!! هر سختی ای هم به جون میخرم ولی دیگه قرار نشد آبرو و امنیتم رو وسیله ی آزمایشات کنی..حالا چیکار کنم؟ اگه الان فاطمه بیاد چه خاکی به سرم بریزم!!؟؟؟ تو خبرداری که اونها سرخود اومدن داخل فاطمه که خبر نداره!!😭 اشکهام یکی پس از دیگری از روی گونه هام پایین میریخت و چادرم رو خیس کرد.احساس کردم کسی کنارم نشست.با وحشت صورتم رو بالا بردم.کامران با مهربانی ونگرانی نگاهم  میکرد.. . ادامه دارد…