💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_وپنج
تا آخر کلاس سمیرا، عروس خانم صدام می کرد،
کم کم همه ی بچه ها داشتن می فهمیدن، امان از دست سمیرا!☺️🙈
از دانشگاه میومدیم بیرون رو به سمیرا گفتم:
_یعنی تو آدم نمیشی نه؟😄
در حالی که آبمیوه شو می خورد گفت:
_مگه چیکار کردم، فقط عروس خانم رو به همه معرفی کردم😝
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_باشه عزیزم به زودی تلافی می کنم .. بالاخره نوبت تو ام که میرسه😌
+خب چیه مگه؟؟ دوست دارم عروس خانم صدات کنم .. مگه عیبی داره😁
چپ چپ نگاش کردم،
درحالی که به سمتی اشاره می کرد گفت:
_نگاه کن اونجا رو👀
متعجب 😟نگاهمو چرخوندم به سمتی که اشاره می کرد، با دیدنش تعجبم چندین برابر شد😳
_میگما آشنا نیس به نظرت انگار جایی دیدمش؟؟! 😟
لبخندی رو لبم نشست:
_خانم انیشتین آقای یاس هستن ایشون☺️🙈
لبخند عمیقی رو صورتش نشست
گفت:
_جون من، وای، من تا حالا از نزدیک ندیدمش بیا بریم سلام کنیم بهش😉
Sapp.ir/roman_mazhabi
با چشمای گرد😳 به سمیرا نگاه کردم
که گفت:
_اه بیا دیگه بی ذوق، می خوام دومادی شو تبریک بگم😎
یعنی انگار نه انگار که من وجود دارم، دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند، وایی از دست رفتارای سمیرا ..
داشتیم میرفتیم سمت عباس که تکیه داده بود به ماشینشو منتظر بود انگار!
یعنی واقعا منتظر من بود!!!😟
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #سی_وپنج
و حالا مرا #اسیر این خانه کرده و به درماندگی ام میخندید...
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد..
و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد
_به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، 🔥ولید🔥 این ویلا رو برامون گرفت!
و ولخرجی های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم😢 خیالبافی میکرد
_البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!
#ردّخون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم 🌸خون مصطفی🌸 هم به آستینش ریخته..
و او روی همین خونها میخواست سهم مبارزه اش را به چنگ آورد..
که حالم از این #مبارزه و #انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد
_فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!
دیگر رمق از قدم هایم رفته بود، بدنم هر لحظه سست تر میشد..😣😞
و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوبارده با انگشتانش به مچم دستبند زد.
از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده..
که با دست دیگرش شانه ام را گرفت تا زمین نخورم... 😖😣😞
بدنم را به سمت ساختمان میکشید و حتی
دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمی برد که نبوغ جنگی رفقایش🔥😈 را به رخم کشید
_البته ولید اینجا رو فقط به خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم،.....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌 #کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده