#رمانبیصدا
#قسمتدهم
اما نخوابید!!!!!😧😧
انگار داشت دنبال چیزی می گشت،انگار پیداش کرد!!!!😶😶
الله اکبر 🤚🏻🧑🏻✋🏻
هنوز که اذان نشده!!!!😳😳
خب خنگه،داره نماز شب میخونه دیگه!!!!😌😌
آخه بهش نمیخوره اهل نماز شب باشه!!!🙄🙄
نکه به تو خیلی میخوره!!!😏😏
پس از گفت و گوی کوتاهی با درونم،به خودم اومدیم و دیدم که نماز شبش تموم شد!!!😚😚
رفت سجده!!!!😇😇
یکم که گذشت دیدم داره تکون میخوره!!!یعنی چی شده؟؟؟🤨🤨
تو چرا امشب اینقدر فیوزت کمه؟؟؟🧐🧐داره گریه میکنه!!!!😭😭
آخه تا حالا ساعت ۵ صبح بیدار نبودم!!!😓😓دردش چیه؟؟
به ما چه!!!🤷🏻♀
راست میگی!!!🙃
بالاخره از سجده بلند شد و آروم اذان گفت!!!!😇😇
دوباره اذان رئوف و شروع آرامش من!!!😊😊
نمی دونم چه ارتباطی بِینش بود!!!!🤔🤔
بعد اذان نیت نماز صبح کرد!!!🌄
بدون هیچ فکری از پله ها رفتم بالا و گفتم:ببخشید،یه لحظه!!!😊😊
چنان جا خورد که فکر کردم اگه طاهره رو اینطوری بترسونم،تا یک سال تنهایی تو حیاط نمیره!!!!😂😂
زل زد تو چشام و با پته پته(یا تپه تپه،نمب دونم کدومش درسته!!!😅😅)گفت: تو ا..این....جا....چی...کار...می...کنی؟؟؟🤨🤨
سرم رو انداختم پایین و شرمگین گفتم:ببخشید،نمی خواستم بترسونمتون!!!😓اومدم قبل اذان یه هوایی بخورم!!!بعدش چیزه،یعنی.....😓😓
خودمم نمی دونستم چی میگم!!!😢😢
بعد یادم افتاد که از فعل های مفرد استفاده کرده:تو ، می کنی!!!😳😳
سریع خودش رو جمع کرد و سرش رو انداخت پایین!!!☺☺
بعد جدی شد و گفت:امرتون!!!😕
داشتم وا می رفتم!!!😩😩
منو بگو که فکر می کردم.........
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ