#رمانبیصدا
#قسمتوچهلوهفتم
صداش یکم عصبانی بود: دیدید چقدر مرد اونجاست؟؟؟😠😠
ریلکس گفتم:۵ تا😉😉
ناراحت گفت:بیشترن😒😒😒
با لبخند گفتم: من تعداد قهوه هایی رو که میخواید بگیرید رو گفتم😌😌
یه جوری نگاهم کرد که انگار......هستم!!!🤓🤓
رفت و با ۵ تا قهوه اومد!!☕☕☕☕☕
اولین قهوه رو برداشتم و بدون توجه به داغیش سر کشیدم!!!😚😚😚
از داغی و تلخیش، گریم گرفت😢😢😢
با بغض به فاطمه گفتم:چقدر تلخه😖😖😖
یکی دیگه بده😜😜😜
محمد گفت:همشون تلخنا!!!😐😐😐
اخم کردم: برای استوری میخوام!!😠😠😠
بعد از اینکه ازش عکس گرفتم📸، خوردمش🙂🙂🙂
در حالی که صورتم از تلخیش جمع شده بود، به محمد گفتم: میشه بریم توی یه موکب، هم استراحت کنیم، هم دوش🚿 بگیریم؟؟؟🤨🤨
محمد گفت:نه دیگه🤚🏻🤚🏻🤚🏻
همین الانشم دیر کردیم😥😥
مجبور شدم بهش بگم: من دلم درد میکنه😣😣
فکر کنم زیادی خوردم!!🌯🌮🥙🥪🍕🍔🌭
محمد گفت: این همه خوردید، بعد میگید فکر کنم؟؟؟😠😠😠
چجوری فکر می کنید؟؟؟😏😏
به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنمـ.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف