#رمانبیصدا
#قسمتچهلوهشتم
به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنم!!!😏😏😏
فاطمه در گوشم👂🏻 گفت: یعنی تو هم فکر میکنی که بتونی با محمد ازدواج کنی؟؟😜😜😜
ای فرصت طلب!!!😤😤😤
حرفم رو تصیح کردم: من مثل خودم فکر میکنم😕😕
فکر من هم الان میگه بریم موکب رو به رو😐😐
.
چرا اینقدر آبش سرده!!!🥶🥶
هر بار که دوش🚿🚿 رو باز می کردم؛ این جمله رو می گفتم!!😬😬😬
خلاصه بعد یه ساعت اومدم بیرون!!!😑😑
فاطمه تازه رفته بود حموم!!!🛁🛁
داشتم موهای بلندم رو به زور حوله خشک می کردم که گوشی فاطمه زنگ خورد!!📱📱
اول توجهی نکردم🙃🙃
اما دیدم طرف هم ول کن نیست!!☹☹
گوشیش رو جواب دادم📞📞
محمد بود😊😊
از پشت تلفن داد زد: چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟؟؟😡😡
سرفه ای مصلحتی کردم: آقا محمد خوبید؟؟😌😌
بیچاره صداش در نیومد!!🔕🔕
آقا محمد؟؟؟🤨🤨
جواب داد:طهورا خانم😐😐
چرا نمیاد بیرون؟؟؟😬😬
گفتم: فاطمه هنوز حمومه!!🤪🤪
با تعجب گفت: شما دخترا تو حموم چی کار می کنین؟؟🤔🤔🤔
من گفتم: آخه آبش سرده🥶🥶
نمیشه زیاد زیرش موند😶😶
همین الانشم سردرد گرفتم🤕🤕
صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنهـ....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ