🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر #قسمت_چهارم ۲. گزینش #معیارها، متناسب با انتخاب خویش 🔹ما در #انتخ
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر
۲. گزینش معیارها، متناسب با انتخاب خویش
#قسمت_پنجم)
ب. #واقعی کردن معیار ها
معیارها را نباید #خیلی ایدهآل فرض کرد. معیارها را واقعی انتخاب کنیم؛ نه چندان ایده آل معنوی و نه چندان ایده آل مادی.
مثلاً #پسری👨 که درباره همسر آینده اش می گوید: پدرش #وضع مالی خوبی داشته باشه #دو تا بچه باشند، یکی پسر یا یکی دختر، هم پدر و مادر هر #دو استاد دانشگاه باشند، #دختر دانشجوی پزشکی👩⚕ باشد یک سر و گردن از من کوتاه تر باشد، #دو سال از من کوچکتر باشد، اصالتاً همشهری ما باشند😳
[داداش خدا وکیلی باید بری سفارش بدی😂]
یا #دختر می گوید همسر آینده من باید حتماً ماشین🚗 داشته باشد، #خونه🏚 مستقل از خودش داشته باشه،نهایت ۲۵ساله باشه و....
[ خانم محترم اینجوری شما هم باید بری سفارش بدید😁 ]
💢خانم و آقا، باید #یک همسر از بین افراد موجود انتخاب کنید، #فروشگاه که نیست. وضعیت خودتون و جامعه رو هم در نظر بگیرید.🙃
ادامه دارد....
@oshahid
#واقعی 😱
#مسجدآدمکٌش
در نقلی آمده در شهر ری"مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش!😨
هر کس چه غریب و چه اهل همان شهر شب را در مسجد سپری میکرد فردا جنازه او را از آن مسجد بیرون می آوردند!😱😱😱
غریبه ها که از آنجا مطلع نبودند می رفتند و شب را آنجا می خوابیدند و صبح مردم جنازه او را بیرون می آوردند. بالاخره صبر مردم لبریز شد و تصمیم به خراب کردن مسجد گرفتند ولی عده ای نگذاشتند و گفتند خانه خدا را نباید خراب کرد بلکه بهتر این است شب ها در مسجد را قفل کنیم و تابلویی نصب کنیم و توضیح دهیم تا کسی وارد آن نشود!
روزی دو مسافر غریبه گذرشان به شهر خورد و تابلوی مسجد را نیز دیدند! یکی از آنها که بسیار شجاع بود تصمیم گرفت که شب را در آنجا بماند و بفهمد که ماجرای این مسجد چیست!!🧐🧐
شب هنگام شد و هر چه دوستش التماس کرد که وارد مسجد نشو، مرد به او اعتنایی نکرد و فقط گفت اگر کشته شدم خبر را به خانواده ام برسان و سپس تصمیم گرفت وارد مسجد شدپس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبری نشد. و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایی مهیب و وحشت زایی بلند شد، آهای آمدم _ آهای آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهای آمدم و هر لحظه صدا مهیبتر و هولناکتر بود. پس آن مرد برخاست و ایستاد و چوب دست خود را بلند کرد و گفت اگر مردی و راست می گویی، بیا، و چوب دست خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلای بیساری به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجی در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند می شود و آن طلسم به واسطه پر جرأتی آن مرد شکست پس طلاها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادی بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءالله معروف گردید.
••● ❥ ❥●••
#̶̶پ̶̶ـ̶̶ـ̶̶̶̶س̶̶ـ̶̶ـ̶̶̶̶ت̶̶ـ̶̶ـ̶̶_و̶̶ی̶̶ـ̶̶ـ̶̶ژه