.
✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨
#پارت_35
یعنی واقعا باید بزاری همه این خوشگلیا رو ببینن!؟
سـرم را بـه چـپ و راسـت تـکان مـی دهـم و بـرای فـرار از صـدای وجدانـم بلنــد میگویــم:
خــب دیگــه بســه.مثل اینکــه فقــط مــن زیبــای خفتــه ام.شــما همگــی زن شرک!
همه می خندند و ازاتاق بیرون می روند.
خانـواده ی سـحر اهـل نمـاز و روزه نیسـتند و باکفـش درخانـه رفـت و آمـد مـی کننـد.
از خانـه بیـرون مـی رویـم و سـوار ماشـین هایمان مـی شـویم.
مـن سـوار ماشـین آیسـان مـی شـوم و در را میبنـدم.
قبـل ازحرکـت پرسـتو بـه سـمت مان مـی آیـد و اشـاره مـی کنـد کارم دارد.
پنجـره را پاییـن مـی دهـم و مـی پرسـم: چـی شـده آبجـی؟
دســتهایش را از کادر پنجــره داخــل مــی آورد،
روسری ام را چنــد ســانتی عقـب تـر مـی دهـد و کمـی موهـای لختـم را بیشـتر بیـرون مـی ریـزد.
شـیطنت آمیـز مـی خنـدد و بـه طـرف ماشـینش برمیگـردد.
بـه خـودم در آینـه ی بغـل ماشـین نـگاه مـی کنـم.
دیگر حجابی درکار نیست.
روسری ام را انگار کامل کنار گذاشته ام.
رسـتمی بـه اسـتقبالمان مـی آیـد و نیشـش را تـا بناگوشـش بـاز مـی کنـد.
صـدای موزیـک از خانـه اش مـی آیـد.
همگـی سـلام مـی کنیـم و پشـت سرش وارد سـاختمان مـی شـویم.
دوبلکـس و مـدرن با دیزاین کرم شـکلاتی...
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#بدونتوهرگز♥
#پارت_35
حالتش با من عادي شده بود؛ حتی چند مرتبه توي عمل دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي
رسيد؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد.
مثل هميشه دقيق؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام...
ظرافت کلام و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت...
يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش رو هم کنترل مي کرد. ديگه به شخصي زل نمي زد،
در حالي که هنوز جسور و محکم بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد.
رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و
احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون
شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم.
شيفتم تموم شد... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد...
- سلام خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟ مي خواستم در
مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم...
وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد. نشست... سکوت عميقي
فضا رو پر کرد...
- خانم حسيني مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري کنم. اگر حرفي داشته
باشيد گوش مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم...
اين بار مکث کوتاه تري کرد...
- البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که مي پرستيد
بخشنده باشيد...
حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک بودم! 2 سال از بحثي که بين مون در گرفت،
گذشته بود. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود. لحظات سختي بود
واقعا نمي دونستم بايد چي بگم... برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج بود...
نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...
- د کتر دايسون من در گذشته به عنوان يه پزشک ماهر و يک استاد و به عنوان يک
شخصيت قابل احترام براي شما احترام قائل بودم، در حال حاضر هم عميقا و از صميم
قلب، اين شخصيت و رفتار جديدتون رو تحسين مي کنم...
نفسم بند اومد...
- اما مشکل بزرگي وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم...
چهره اش گرفته شد. سرش رو انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد.
- اگر اين مشکل فقط مسلمان نبودن منه .من تقريبا 7 ماهي هست که مسلمان شدم.
اين رو هم بايد اضافه کنم تصميم من و اسلام آوردنم کوچک ترين ارتباطي با علاقه
من به شما نداره، شما همچنان مثل گذشته آزاد هستيد، چه من رو انتخاب کنيد چه
پاسخ تون مثل قبل، منفي باشه! من کاملا به تصميم شما احترام مي گذارم و حتي اگر
خلاف احساس من، باشه هرگز باعث ناراحتي تون در زندگي و بيمارستان نميشم! با
شنيدن اين جملات شوک شديدتري بهم وارد شد... تپش قلبم رو توي شقيقه و دهنم
حس مي کردم. مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، هرگز فکرش رو هم نمي کردم
يان دايسون يک روز مسلمان بشه... مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، حقيقت
اين بود که من هم توي اون مدت به دکتر دايسون علاقه مند شده بودم؛ اما فاصله ما
فاصله زمين و آسمان بود و من در تصميمم مصمم. من هربار، خيلي محکم و جدي و
بدون پشيماني روي احساسم پا گذاشته بودم؛ اما حالا...
↯🍀🌺⃟•🍀↯