✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨
#پارت_6
یـک راسـت سـمت میـز ناهـار خـوری مـی روم و دفتـررا بـر میـدارم. بـه
قصـد رفتـن بـه حیـاط، شـالم را روی سرم مینـدازم و ازخانـه بیـرون میـروم.
بادگــرم ظهــر بــه صورتــم میخــورد و عطرگلهــای سرخ و ســفید باغچــه ی
کوچـک حیـاط درفضـا مـی پیچـد.
صنـدل لـژ دارم را بـه پـا مـی کنـم و
سـمت حـوض میـروم . صفحـه ی اول دفـتر را بـاز میکنـم و لـب حـوض
میشـینم.
یــک بیــت شــعر کــه مشــخص اســت بــا خودکاربیــک نوشــته شــده !
انبوهـی از سـوال در ذهنـم میرقصـد. متعجـب دوبـاره دفتر را میبندم و
درافکارغــرق مــی شــوم.
_ اگــر ایــن بــرای یحیــی اس! چــرا به من نگفــت؟ چرااونجــا گذاشــته.اگر
نیسـت پـس چـرا نوشـته هـا بـا دسـت خـط اونـه! نکنه...نبایـد بخومنـش.
یـا شـاید... بایـد حتمـن بخومنـش!؟
نفـس عمیقـی مـی کشـم و صفحـه ی اول را بـاز میکنـم و بانـگاه کلمـه بـه
کلمـه رادقیـق میخوانم:
○○○ادامه دارد......
#ما_ملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#بدونتوهرگز♥️
#پارت_6
اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد... ديگه
نميگذاشت دست به سياه و سفيد بزنم... اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد...
مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد... اگر رو
بدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو مي
کردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه. فقط بهم گفته
بود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم... منم که مطيع
محضش شده بودم... باورش داشتم...
نه ماه گذشت... نه ماهي که براي من، تمامش شادي بود... اما با شادي تموم نشد
وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادي خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتي فهميد بچه
دختره با عصبانيت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگاني هم مي خواي؟
و تلفن رو قطع کرد. مادرم پاي تلفن خشکش زده بود و زيرچشمي با چشمهاي پر
اشک بهم نگاه مي کرد. مادرم بعد کلي دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت... بيشتر
نگران علي و خانوادهاش بود و مي خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها
و برخوردهاي اونها باشم. هنوز توي شوک بودم که ديدم علي توي در ايستاده... تا
خبردار شده بود، سريع خودش رو رسونده بود خونه، چشمم که بهش افتاد گريهام
گرفت. نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. خنده روي لبش خشک شد با تعجب به
من و مادرم نگاه مي کرد! چقدر گذشت؟ نميدونم، مادرم با شرمندگي سرش رو
انداخت پايين
– شرمنده ام علي آقا... دختره...
نگاهش خيلي جدي شد. هرگز اونطوري نديده بودمش، با همون حالت رو کرد به
مادرم...
-حاج خانم، عذرمي خوام؛ ولي امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذاريد؟
مادرم با ترس در حالي که زيرچشمي به من و علي نگاه مي کرد رفت بيرون...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توي بغلش، ديگه اشک نبود. با صداي بلند زدم زير گريه،
بدجور دلم سوخته بود
– خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا
به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختربود و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جملهاش، شدت گريهام بيشتر مي شد و
اصلا حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه.
بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از
توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه
لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانههاي اشک از چشمش سرازير شد...
– بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من مي
خوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو
بوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس
و نگراني...
♥️⃟•🌻↯↯