#رمانبیصدا
#قسمتنوزدهم
رئوف اینجا چی کار میکنه؟؟🤨🤨
با بُهت تو چشاش نگاه کردم!!!😳😳👁
سرش رو انداخت پایین!!!🙈:سلام طهورا خانم!!!☺☺
سرم رو انداختم پایین:سلام آقا رئوف !!!!☺☺☺
نشست کنارم، با فاصله!!!😌👤 👤
پرسیدم:شما اینجا چی کار می کنید؟؟؟🧐🧐🧐
سوالم احمقانه بود!!!!🤓🤓🤓
با کمی تعجب🙄گفت:یعنی نمی تونم بیام زیارت؟؟؟؟🤨🤨🤨
سرخ شدم!!!☺☺:نه!!!منظورم اینه......اینه که واسم جالب بود اینجا دیدمتون!!!👀😙
باید می رفتم!!!!🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
اگه یکی از فامیل هامون منو می دید👀، بدبخت میشدم!!!!😱😱😱
خب.الان به چه بهونه ای از پیشش برم؟؟؟؟👣👣
الله اکبر الله اکبر
با صدای اذان، از جام سریع بلند شدم!!!🕴🏻🕴🏻
گفتم:من برم به نماز برسم!!!!🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
و سریع، از اونجا دور شدم!!!!🙃🙃
آخیش!!!😄😄
نماز شروع شد!!!!!😎😎
الله اکبر 🤚🏻🧕🏻✋🏻
.
نماز تموم شد!!!!😚😚
شدیدا تشنه بودم!!!🥵🥵
اما حال نداشتم،برم آب بخورم!!!🚰🚰
گفتم:خدایا!!!!خودت بهم آب برسون!!!🤲🏻🤲🏻
یک دفعه یکی یه لیوان آب گذاشت جلوم!!!🥤
اینقدر تشنه بودم🥵،بدون هیچ حرفی آب رو سر کشیدم!!!🤗🤗
بعد سرم رو چرخوندم،تا ببینم کی برام آب آورده!!!😜😜
رئوف بود!!!😫😫😫
با لبخند گفت:سلام بر حسین(ع) یادتون نره!!!!😎😎
زیر لب گفتم:سلام بر حسین(ع)!!!!
بعد آروم گفتم:من به خدا گفتم،فرشته ها 🧚🏻♀واسم آب 🚰بیارن!!!اینکه مثل جن 👹میمونه!!!😏😏
خندید!!😂😂:خب منم فرشتم دیگه!!!🤪🤪
تو دلم گفتم:پروووو!!😒😒
آروم گفت:خودتی!!!!😜😜
با حرص😤نگاهش کردم!!!!👀👀
از جام پاشدم!!!!🕴🏻🕴🏻🕴🏻
من دیگه باید برم. مامانم نگران میشه!!!😰😰😰
رئوف،سرش رو انداخت پایین و سرخ شد!!!☺☺
با صدای آرومی که منم به زور شنیدم،گفت:از دیدنتون خوشحال شدم!!!😁😁مواظب خودتون باشید!!!!😉😉😉
بعد رفت،زیارت!!!!🕌🕌
دوباره اون بغض لعنتی، گریبان گیر گلوم شد!!!!🥺🥺🥺.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستویکم
با لحن قاطعی گفتم:♤♤نههههه♤♤😐😐
با تعجب😳😳 گفت:چرااااا؟؟؟🤨🤨🤨🤨
خودمم دقیقا نمی دونستم چرا‼‼اما میدونستم منو آرمان به درد همدیگه نمی خوریم‼‼😕😕
همینو بهش گفتم!!!🗣🗣
میدونستم الان توی شوکه!!!!!😧😧😧
برای همین، سرم رو انداختم پایین و از پله ها رفتم پایین!!!🙂🙂🙂
.
دیروز هم موقع نهار و هم موقع شام،آرمان رو دیدم!!!👁👁
اما همش سرش پایین بود و حرفی نمی زد!!!!🤭🤭🤭
میدونستم از جوابم ناراحته ؛ اما من نمی تونستم آینده مو به خاطر خوشحالی آرمان خراب کنم!!!😔😔😔😔😔😔
.
ساعت ۴ صبحه!!!!😪😪😪
با سختی چشم هام رو باز میکنم!!!👁👁
از جام بلند شدم؛وضو گرفتم و یه تیپ حسابی زدم!!!🙃🙃🙃
مامان رو بیدار کردم و بهش گفتم : من میرم حرم!!🕌بعد طلوع آفتاب میام!!🌅🌅
اول رفتم زیارت؛بعد روی یکی از فرش های صحن سقاخونه،روبه روی گنبد نشستم!!🙂
همین جوری دعا کردم: خدایا!!!من از جوابم به آرمان مطمئن نیستم!!!😟😟میشه کسی که قراره همسر من در آینده بشه،الان از جلوم رد بشه؟؟🤨🤨🤨
بعد از دعام،با دقت به جلوم خیره شدم!!!👁👁
یک ربع گذشت،این همه آدم از کنارم رد شدن،اما هیچ کس از جلوم رد نشد!!🚶🏻♂🚶🏻♂
نکنه تعبیرش اینه که قراره رو دست مامانم بترشم؟؟؟🙍🏻♀🙍🏻♀
دیگه میخواستم برم ، که یک دفعه یه آقا پسر باحالی از جلوم رد شد!!!😌😌
یه شلوار جین، تیشرت سفید و سوییشرت آبی!!🙂🙂
ترکیب لباس هاش رو دوست داشتم!!!😆😆
ته ریش داشت و موهاش رو هم با ژل، به سمت بالا داده بود!!!!😜😜😜
داشت می رفت،که متوجه شد،دارم خیره نگاهش میکنم!!!!👁👁
اومد سمتم‼‼
بر خلاف انتظارم که فکر میکردم شبیه رئوف،پسر سر به زیریه؛تو چشم هام زل زد!!👀
سرم رو انداختم پایین!!😚😚
آروم گفتم:سلام!!امرتون؟؟؟🤨🤨🤨
لبخند شیطونی 😈زد: سلام خانم خوشگله!!!🧝🏻♀🧝🏻♀
نه‼‼میخواست مزاحمم بشه‼😟😟
با همون لبخند شیطانیش😈 گفت: شماره میدی؟؟؟؟:🧐🧐😉
میخواستم جوابش رو بدم،که با صدای رئوف، دوباره #بی_صدا 🔕🔕شدم!!!!!
رئوف خطاب به پسره گفت:سلام♦میشه کارِتون رو بگید؟؟؟؟🤨🤨
پسره با اخم گفت:شما کی باشی؟؟؟🧐🧐🧐
رئوف با همون لبخند قشنگش گفت:.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستودوم
رئوف با همون لبخند قشنگش گفت:شما فکر کن همسر بنده هستن!!!!😍😍
هنوز تو شوک حرفش بودم،که پسره خطاب به من گفت:عزیزم!!!نگفته بودی دوس پسر داری!!!!🤨💑
رئوف کمی سر در گم شد!!!😟😟😟
اگه اون فکر می کردکه این پسر لات و به درد نخور،شوهر منه........
نه‼‼‼‼
باید بهش بگم!!!🗣🗣
از جام پاشدم و به سمت رئوف رفتم!!!🚶🏻♀🚶🏻♀
برای اینکه پسره شک نکنه،بیش از حد معمول بهش نزدیک شدم!!!😐😐😐
میخواست ازم فاصله بگیره که آروم گفتم:تو رو خدا نرو!!!!این پسره مزاحمه!!👿 کمکم کن!!!😞😞
سرش رو انداخت پایین!!منم همین طور!!!☺☺
پسره گفت:چی دارین زیر گوش هم زِر می زنین؟؟؟🗣🗣
رئوف سرش رو بلند کرد و گفت:اگه این زن توئه،اسمش رو بگو!!!!😏😏
همینه!!😆😆😆
با امید واری به رئوف نگاه کردم!!!!!👁👁
پسره به پِت پِت افتاد!!!!😰😰:خب اسمش...چیزه.....یعنی.....من برم دیگه....ببخشید مزاحم شدم!!!!😨😨
رئوف با شرم و حیای زیادی خطاب به من گفت:طهورا جان!!!😍😍بیا بریم عزیزم!!!🥰🥰
منم سرم رو آوردم بالا و قشنگ سرخ شدم!!☺☺
آروم به رئوف گفتم:بریم...رئوف.....ج..جا..جان!!!!😍😍😍
جونم در اومد تا همین ۳ تا کلمه رو بگم!!!!😊😊
پسره از کنارم رد شد و آروم گفت:طهورا جااااااان!!!😒😒😒یه روزی به هم می رسیم!!!!😏😏😏
یکم ترسیدم!!!!😨😨
رئوف هم شنید و با اخم😠😠پسره رو بدرقه کرد!!!!😠😠
سرش رو انداخت پایین:طهورا خانم!!!لطفا حرف ها و اتفاقات امروز رو نادیده بگیرید!!!!من از روی اجبار و حفظ ناموسم اون حرف ها رو زدم!!!!😕😕😕
با بغض کمی که تو صدام بود گفتم: چشم!!!🥺🥺🥺
رئوف اطراف رو نگاه کرد و گفت:لطفا دیگه تنها نیاین حرم!!!ممکنه دوباره سر و کلش پیدا بشه!!!😬😬😬
آروم و با بغض گفتم:چشم!!!اما من میخوام تا بعد طلوع،تو حرم بمونم!!!!🌅🕌🥺
رئوف یکم عصبانی شد:دوس داری دوباره مزاحمت بشه؟؟؟ نماز رو بخون، خودم میرسونمت!!!!😠😠
دیگه حرفی نمونده بود!!!🤭🤭
جانمازم رو فرش پهن کردم و نماز شبم رو خوندم!!!😚😚😚
نمازم که تموم شد،دیدم رئوف هم داره سلام نمازش رو میده!!!🙂🙂
آروم گفت:نماز صبح رو من خودم می خونم!!!😐😐😐
گفتم:میشه پشتتون وایسم؟؟؟🤨🤨🤨
آهی کشید و گفت: باشه!!!🙄🙄
آخرین نماز جماعتم با رئوف رو تو حرم امام رضا(ع) خوندم.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستوسوم
آخرین نماز جماعتم با رئوف رو تو حرم امام رضا(ع) خوندم......
.
.
فردا ی اون روز به سمت تهران حرکت کردیم!!!!😙😙
تمام فکر و ذکرم شده بود:رئوف!!!!😍😍
.
یه هفته از سفرمون به مشهد میگذره!!!!🙂🙂🙂
مامان صدام کرد:طهورااااا !!!!!🗣🗣
با بی حوصلگی رفتم تو هال😒😒:بله مامان جون !!!!😒
مامان گفت:اخماتو وا کن دختر!!!فردا شب قراره واست خواستگار بیاد!!!😌😌
دهانم اندازه ی تونل وا شد!!!!😮😮
فقط تونستم بگم:کی،کِی،کجا؟؟؟؟؟🤨🤨🤨
مامان گفت:وااا😌😌فردا شب،آقای هاشمی،خونه ی خودمون!!!🙄🙄🙄
آقای هاشمی؟؟؟؟🤨🤨
رئوف؟؟؟😟😟😟
نههههههه😳😳😳😳😳
اینم بگم که افسانه خانم (مامان رئوف)،با پسر عموش ازدواج کرده و فامیلی رئوف هم هاشمیه!!🤓🤓
آروم خزیدم تو اتاقم!!!!😥😥
یه خرده بعد که حالم بهتر شد،رفتم تو هال: مامان؟؟؟؟من چی بپوشم!!!!🧐🧐🧐
مامان گفت:فقط برو جلوی چشم نباش!!!👀😡
آخه هر جا بریم،مشکل من انتخاب لباسه‼‼‼😔😔
.
صبح ساعت ۶ پاشدم!!!!🤤🤤
من تازه ساعت ۵ خوابیده بودم!!!😕😕😕
مامان از تو هال گفت:پاشو دیگه!!!!باید هال رو تو جارو کنی!!!!!😌😌😌
نههههه☹☹☹
خواستگار داشتن،از این جهتا اصلا خوب نیس!!!!😞😞😞
کل خونه رو جارو کردم!!!😒😒😒
فقط تونستم خودم رو برسونم به اتاقمو بخوابم!!😴😴😴
.
ساعت ۸ مامان بیدارم کرد:دختری که شب خواستگاریش تا شب بخوابه،واقعا نوبره!!😤😤
به سختی از جام پاشدم و دست و صورتم رو شستم!!!🚰
قشنگ ترین لباسمو پوشیدم:یه مانتوی یاسی رنگ، با شلوار و روسری همرنگش!!😉😉
چادر سفیدم رو هم سر کردم!!!!🤗🤗🤗
نشستم تو آشپزخونه و منتظر شدم!!!!😬😬😬
یه ربع بعد،صدای زنگ در اومد!!!🔔🔔
چایی ها رو ریختم و منتظر شدم تا مامان صدام بزنه!!🗣🗣
چند دقیقه گذشت!!!😐😐
میخواستم چایی ها رو برگردونم تو قوری که سرد نشه!!!🥶🥶
مامان گفت:طهورا جان!!!🥰🥰
چادرم رو مرتب کردم و سینی چایی ها رو برداشتم!!!🤩🤩
وارد هال شدم و بلند سلام کردم!!!😅😅
با چشم،دنبال رئوف گشتم!!!👀
چشمم👁👁روی یک نفر ثابت موند!!!😌😌
این....این که......این که آرتینه!!!😳😳😳😳😳
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستوچهارم
این...این که...این که آرتینه!!!!😳😳😳😳😳
داشتم می افتادم!!!!😟😟
خودم رو به زور نگه داشتم!!!!😗😗
اما یکی از لیوان ها کج شد و چایی ریخت رو دستم!!!😫😫
سینی از دستم افتاد و دو تا از لیوان ها شکست!!!😢😢😢
بعد.....
از استرس و شوک و ناراحتی بیهوش شدم!!!😵😵
.
چشم هام رو باز کردم!!!👁👁
تو اتاق خودم بودم!!!🙂🙂
مامان با نگرانی آب قند هم میزد!!!😟😟
بابا هم با دلسوزی نگاهم میکرد!!!😔😔
و....
آرتین هم در چارچوب در ایستاده بود،اما سرش پایین بود!!!😐😐
خواستم بلند شم،آخه جلو آرتین زشت بود!!!🙁🙁
بابا گفت:بخواب دخترم!!!😕😕
با التماس اول به بابا نگاه کردم،بعد نگاه سریعی به آرتین انداختم!!!🙃🙃
آرتین متوجه شد و سریع از اتاقم دور شد!!!😇😇
یه خرده بعد،حالم بهتر شد!!!😜😜
از جام بلند شدم!!!🕴🏻🕴🏻
بابا تا اومد یه چیزی بگه،گفتم: من خوبم باباجون!!!به آقای هاشمی بگید بیاد برای صحبت!!!😊😊😊
مامان با تعجب نگاهم کرد!!!😳😳😳
منم گفتم:مگه واسه خواستگاری نیومدن!؟؟؟؟زشته همین جوری برن!!!😎😎
مامان و بابا از اتاقم رفتن بیرون!!!😙😙
یکم بعد،آرتین اومد تو:سلام☺☺
سرم رو انداختم پایین:علیک سلام!!😊😊
نیم نگاهی بهش انداختم!!!👀👀
دوباره اون بغض بد،گیر کرد تو گلوم!!!🥺🥺🥺
چقدر شبیه رئوف شده بود!!!😍😍😍
موهاش رو شبیه رئوف، به سمت راست شونه کرده بود!!!🙂🙂کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید!!!😌😌خیلی شبیه رئوف شده بود!!!😇😇خب پسر دایی-پسر عمه بودن دیگه!!!🤗🤗
چرا همش رئوف؟؟؟🧐🧐
انگار شده جزئی از وجودم!!!🥰🥰
با دیدن آرتین یکی از خاطرات اردوی جهادی ۵ سال پیش،یادم اومد:
خانم هاشمی صدام کرد!!!!🗣🗣
بله خانوم هاشمی؟؟؟🙂🙂
با عجله گفت:میشه آرتین رو صدا کنی؟؟؟🤨🤨
با تعجب نگاهش کردم!!!!😳😳😳
گفت:پسر دایی رئوف!!!😕😕
آروم گفتم:آهان!!!😐😐
انگار فقط هر چی با رئوف قاطی میشد رو میفهمیدم!!!☺☺
از خونه رفتم بیرون و با چشم👁، دنبال آرتین گشتم!!!!😑😑
آهان!!😆😆
پیداش کردم😌😌😌
پیش رئوفه!!!😕😕
ناخودآگاه داد زدم:آرتین!!!آرتیین!!!😑😑
رئوف یک دفعه برگشت طرفم و با خشم نگاهم کرد!!!🤬🤬🤬
نهههه‼‼
حاضر بودم بمیرم،اما رئوف اینجوری نگاهم نکنه!!!!😢😢😢😢
با پته پته گفتم:........
#ادامه_دارد
•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستوپنجم
با پته پته گفتم:چیزه...ببخشید.....آقا آرتین....خانم هاشمی کارِتون دارن!!!!😰😰😰
آرتین،نگاه خاصی بهم کرد و از کنارم رد شد!!!!😏😏😏
به رئوف نزدیک شدم:ببخشید...از دهنم پرید....یعنی.....🥺🥺🥺
رئوف با اخم😠از کنارم رد شد و گفت:ببخشید من کار دارم!!!!😡😡
وا رفتم!!!!😢😢😢
.
طهورا خانوم؟؟؟🤨🤨
با صدای آرتین،به فضای اتاق بر گشتم!!!!🙂🙂
آروم گفتم: بله؟؟؟😇😇
سرش رو انداخت پایین و گفت: سوالی ندارید!!؟؟؟🧐🧐
.
صبح از خواب پاشدم!!!!🤤🤤
از تو اتاقم صدای حرف زدن مامانمو میشنیدم!!!!🎵🎵
حس کنجکاویم گل کرد و دکمه ی گوشی سیار رو فشار دادم!!!!▪▪
افسانه خانوم بود!!!!😳😳😳
افسانه خانوم:زهرا خانوم!!!شنیدم آرتین پسر برادرم اومده خواستگاری طهورا جان!!!😄😄
مامانم:آره،اما طهورا تا آخر هفته وقت خواسته!!!😌😌
افسانه خانوم:به نظرت جوابش چیه؟؟🤨🤨
مامانم گفت:احتمالا مثبته،آخه ماشاالله آرتین جان خیلی پسر خوبی هستن!!!😍😍
افسانه خانوم:آخه میخواستیم واسه رئوف بیایم خواستگاری!!!💍💍
مامانم:ببخشید.اما بهتره نیاین!!!نمی خوام طهورا تو تصمیمش دچار تردید بشه!!!😐😐
افسانه خانوم:پس میشه یه دختر خوب بهمون معرفی کنید!!!!!🧐🧐
مامانم گفت:سمانه دوست طهوراس!!!خیلی خانوم و خانواده داره!!!!😌😌😌
نهههههه‼‼‼
بهترین دوستم میخواست بشه رقیب عشقیم!!!!😍😩😍😩😍
تو همین حال و هوا بودم که گوشیم زنگ خورد!!!!!📱📱
بی توجه جواب دادم: بله ؟؟؟؟؟🧐🧐🧐
سمانه گفت:طهورا یه خبر خوب!!!!😆😆😆
با تعجب😳 گفتم:چه خبری؟؟؟؟🤨🤨
سمانه با خوشحالی گفت:امشب قراره واسم خواستگار بیاد!!!😁💍😁💍
با تردید گفتم:اسمش چیه؟؟؟؟🧐🧐🧐
با خجالت گفت:آقا رئوف!!!!!☺☺
گوشی از دستم افتاد!!!📱📱
برای یک لحظه قلبم دیگه نزد!!!💔💔
فقط سریع حاضر شدم و به سمت در رفتم!!!!!🚪🚪
مامان خطاب به افسانه خانوم گفت:یه لحظه گوشی!!!📲📲
بعد به من گفت: کجا؟؟؟🤨🤨
با عجله گفتم:میرم بیرون!!!😑😑
منتظر جواب مامان نشدم و از خونه زدم بیرون!!!!😢😢😢......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستوششم
منتظر جواب مامان نشدم و از خونه زدم بیرون!!!!😢😢😢
میدونستم کجا میتونم دل پُرم رو خالی کنم!!!!🥺🥺
فقط رسول میتونه آرومم کنه!!!!!!🙂🙂🙂
تاکسی گرفتم و به سمت رسول، حرکت کردم.😇😇😇
.
وارد بهشت زهرا شدم و به سمت قطعه ی شهدای گمنام حرکت کردم!!!!🌹🌹
کنار قبر یکی از شهدا نشستم و گریه کردم!!!😭😭😭
یکم که آروم شدم،تو تصمیمم مصمم شدم!!!😐😐
گوشیم📱رو در آوردم و شماره ی آرتین رو گرفتم!!!!!📞📞
خودش شب خواستگاری داده بود بهم.🙂🙂🙂
بعد دو تا بوق،صداش توی تلفن پیچید:بله؟؟؟🤨🤨🤨
گفتم:سلام😊
آرتین:شمایید طهورا خانوم!!!!☺☺☺ سلام!!!🤩🤩
گفتم:من تصمیمم رو گرفتم!!!🙂🙂🙂
آرتین:خِیره انشاالله!!!!😊😊
محکم گفتم:جوابم منفیه!!!!!❌❌
کاملا معلوم بود تو شوکه:چرا؟؟؟؟؟😳😳😳😳
خودمم دقیقا نمی دونستم چرا میگم نه!!!😕😕😕
گفتم:نمی دونم چرا.اما دلم به این وصلت راضی نیست.تازه!!!بعد کنکورم تازه میخوام به ازدواج فکر کنم!!!!😶😶😶
ناراحت گفت:شاید الان گفتید نه؛ اما بعد از کنکورت دوباره میام!!!!من دوست دارم طهورا!!!!!😍😍😍
اینو گفت و قطع کرد!!!!❌📞❌
دوباره گریه کردم!!!😭😭😭
میخواستم بلند شم برم که یک نفر از پشت سرم گفت:چرا بهش جواب رد دادی؟؟؟🧐🧐
برگشتم سمت صدا🎵🎵
رئوف بود!!!😳😳
مگه نباید الان همدان باشه؟؟؟؟🤨🤨🤨
حتما واسه خواستگاری سمانه اومده دیگه!!!!😒😒😒
با یادآوری این موضوع،لبخند تلخی روی لبم اومد:برای تو فرقی هم میکنه؟؟؟🤔🤔🤔
کنارم نشست:نه!!!!😎😎
با کنایه گفتم:بله دیگه!!!وقتی سرت با سمانه خانوم گرم باشه،دیگه به بقیه چی کار داری!!!!😏😏😏
لبخندی زد که قلبم رو سوزوند!!!🖤🖤🖤
آروم گفت: اون که هنوز نه به داره،نه به باره!!!!😌😌😌
آروم گفتم:عاشق که باشی،بهترین فرد کره ی زمین هم نمی تونه توجهت رو جلب کنه!!!😍😍😍
با لحن شیطونی😈😈(تا حالا این طوری حرف نزده بود!!😢😢)گفت:پس عاشقی؟؟؟حالا کی هست این آقای خوش بخت؟؟؟😍😌😍😌😍
بلند شدم و ازش دور شدم!!!!!🕴🏻🕴🏻🕴🏻
طوری که بشنوه گفتم:تو!!!🥰🥰🥰
و با سرعت دویدم!!!🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
صدای فریاد هاش رو می شنیدم:طهورااااا!!طهورا خانووووم!!!وایساااا!!!!😕😕😕
رفتم!!!
رفتم پیش رسول،تا باهاش درد و دل کنم!!!!🙂🙂🙂
نشستم کنارش و گریه کردم!!!😭😭😭
از دلم گفتم که شکسته بود!!!!💔💔
از قلبم گفتم که سوخته بود!!!!🖤🖤🖤
از.........
گل های روی قبرش رو کنار زدم و به اسمش خیره شدم:شهید مدافع حرم رسول خلیلی!!!🕊🕊🕊......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستیوهفتم
قیافش دیدنیه....🤪🤪🤪
.
از اتوبوس که پیاده شدم، حس معنوی عجیبی تو وجودم رخنه کرد.❣❣
همونجا از خدا خواستم این حس شیرین تا آخر عمر باهام باشه!!💞💞💞
از ورودی فکّه که وارد شدم، محمد حسین صدام کرد: خانم تابش!!😊😊
با بی میلی برگشتم:بله؟؟؟😒😒😒
در حالی که از دویدن نفس نفس میزد گفت:نامزدتون...کارتون...دارن!!😙😙😙
با تعجب گفتم:نامزدم؟؟؟😳😳😳
مشکوک نگاهم کرد: آقای کیانی دیگه!!!😎😎😎
آهان!!😕😕😕
با لحن محکمی گفتم: من نامزدی ندارم، اون شب هم سرکار گذاشتمتون!!!!🙁🙁🙁
نیم نگاهی به قیافه ی متعجبش انداختم!!!👀👀
قطعا اگه وقت دیگه ای بود از دیدن این صحنه کیف می کردم!🤩🤩🤩
اما الان نمی خواستم حس خوبم رو لذت های کوتاه خراب کنم.🤗🤗
رفتم و محمد حسین رو تو شوک باقی گذاشتم!!!😐😐😐
.
روی یه تپه ی خاکی نشسته بودم!!🙃🙃
سرم رو گذاشتم روی زانو هام!!!😇😇😇
صدای زیارت عاشورا از اطرافم بلند شد!!🗣🗣🗣
سرم رو که بلند کردم، محمد حسین رو دیدم که پایین تپه نشسته بود.🧘🏻♂🧘🏻♂
پس اون بود که داشت زیارت عاشورا میخوند!!!🙂🙂🙂
دوباره سرم رو گذاشتم رو زانو هام.🌱🌱
.
وایی!!!😩😩😩
هوا چقدر گرمه!!🥵🥵🥵
مغزم آبپز شد!!🥚🥚🥚
حس کردم دیگه آفتاب مستقیم نمی خوره تو سرم!!!🌞🌞🌞
سرم رو بلند کردم!!😅😅😅
یه چفیه عربی رو کلم بود!!!😜😜😜
گوشه اش رو که کنارم افتاده بود رو برداشتم.🤗🤗🤗
روی گوشش با رنگ مشکی گلدوزی کرده بودن: میم.خ. مدافع حرم بی بی🕊🕊
ناخودآگاه، لبخندی رو لبم نشست!!🙂🙂
فکر کنم جزو مدافعان حرمه!!!😇😇😇
.
اومدم بلند بشم، که پام گیر کرد به یه مفاتیح!!!📙📙
آهان!!!😜😜
اون روز تو بهشت زهرا پیش محمد حسین جاگذاشتمش!!🤦🏻♀🤦🏻♀🤦🏻♀
از لای مفاتیح، یک عکس، پایین افتاد!!!🖼🖼
عکس رسول بود؛برش گردوندم.🎈🎈🎈
پشتش نوشته شده بود: رفیق شهیدم،داداش رسول!!!😇😇😇
پس رفیق شهید اونم رسولهـ...#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمت بیست وهشتم
پس رفیق شهید اونم رسولهـ.....🙂🙂🙂🙂
.
یه خرده که گذشت، هوا به طور ناگهانی ابری شد!!!☁☁☁☁
چادرم رو محکم گرفتم که باد نبره.🌬🌬
اما متاسفانه چفیه رو باد برد!!😟😟😟
حالا کجا برد؟؟؟🤔🤔🤔
ای وایییی😰😰😰
بدبخت شدم😱😱😱
چفیه ی محمد حسین افتاده روی سیم خاردار😨😨😨
با آرامش و وسواس خاصی، چفیه رو سیم خاردار جدا کردم!!😯😯😯
فقط یه گوشش مونده بود، که چون دیگه خسته شدم،آروم کشیدمش!!😥😥
نههههههههههه😭😭😭😭
از همونجا به اندازه ی ۵ سانتی متر جِر خورد!!😧😧😧😧
.
آروم به سمتش رفتم، از استرس و دلشوره، حالم داشت بد می شد!!!🤢🤢
س...سل..سلا..سلام!!
جونم در اومد تا سلام بگم!!😕😕😕
همون طور که به افق خیره شده بود گفت: علیک سلام!!😎😎😎
باید حرفم رو میزدم:ببخشید آقای خادمی!!
یه درخواستی ازتون دارم!!😐😐😐
-بفرمایید🙂🙂
خدایا🤲🏻🤲🏻
خودت منو ببخش!!😢😢😢
مجبورم دروغ بگم!!😔😔😔
راستش...من از چفیتون خوشم اومده،میشه ماله من باشه؟؟🤨🤨🤨
خنده ی آرومی کرد که استرسم ۱۰۰ برابر شد!!!😫😫😫
-چرا که نه!!🙂🙂🙂
فقط خوب مواظبش باشید!!!😇😇😇
یادگار برادرمه!!🧑🏻🧑🏻
با تعجب گفتم:خب چرا این چفیه اینقدر براتون مهمه؟؟؟🤔🤔🤔
مگه بازم بهتون چفیه نمیده؟؟؟🧐🧐🧐
لحنش یکم غمگین شد: نه؛ محمد حسن شهید شده!!!🥺🥺🥺
همینو کم داشتم🙁🙁🙁
یکی از بهترین یادگاری های برادرش رو جِر دادم!!🤦🏻♀🤦🏻♀
میخواستم ازش تشکر کنم که گفت: میشه فردا بهتون بدم؟؟🤨🤨🤨
من به این چفیه وابسته شدم؛ میخواستم برای آخرین بار، با دقت ببینمش!!😊
اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار!!!😒😒.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ#رمان_بی_صدا
#رمانبیصدا
#قسمت بیست ونهم
اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار!!!😒😒😒
از اول باید راستش رو می گفتم!!😞😞😞
آقای خادمی!!!😐😐😐
با خاک های زیر پاش، بازی می کرد:بله؟؟؟🧐🧐🧐
من از اول باید واقعیت رو می گفتم🥺🥺🥺
راستش چفیه ی برادرتون رو باد برد و افتاد روی سیم خاردار😥😥😥
من اومدم برش دارم جِر خورد!!😓😓😓
چون سرش پایین بود، نمی فهمیدم چه حسی داره!!😶😶😶
فقط تونستم بگم: من واقعا معذرت میخوام😔😔😔
سعی کرد خودش رو کنترل کنه: یعنی به خاطر یه چفیه دروغ گفتید؟؟؟😏😏
با این که از دستش حرص خوردم😤😤، اما بالاخره من گناهکار بودم و باید توبیخ میشدم😫😫😫
نفس عمیق کشیدم: میدونم از هر جهت کارم اشتباه بود؛ شما بحث چفیه رو ببخش، بقیش با خدا☺☺☺
در حالی که ازم دور میشد گفت:بخشیدم😇😇
.
وقتی برگشتم تهران، نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند📊📊
بدک نبودم😐😐
تو راهیان نور، تنها چیزی که بهش فکر نمی کردم کنکور بود!!!😏😏
حس و حالم شهدایی بود🕊🕊
دلم فقط خدایی بود🥰🥰
بعد از اون دیدارم با محمد حسین، خیلی کم دیدمش!!👀👀
از همه ی لحاظ، خیلی بهتر بود🙂🙂🙂
میترسیدم نکنه قضیه ی رئوف، تکرار بشه😣😣😣
بعد از راهیان نور، عشق رئوف رو تو "شلمچه" خاک کردم💫💫💫
رئوف، دیگه تموم شده بود
تصمیم گرفتم به خاطر "امام زمان(عج)"✨✨ هم که شده، هر پسری رو دید نزنم👁👁
حتی محمد🥀🥀
تازه یادم افتاده بود که هر چی باشه، محمد نامحرمه!!😬😬😬
رابطم باهاش خیلی کم شده بود‼‼
راستش میترسیدم تو این دیدار هامون، دلش بلرزه!!!❣❣
حتی نمی تونستم بهش فکر بکنم⭕⭕
محمد، با این که نامحرمه، اما واقعا مثل طاهر میمونه...
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
──
#رمانبیصدا
#قسمت سی ام
محمد، با این که نامحرمه، اما واقعا مثل طاهر میمونه🙃🙃🙃
.
یه هفته ی اول مهر، به جای اینکه به خاطر قبولی تو دانشگاه ذوق زده باشم، همش پیگیر کارای اربعین بودم!!!😁😁😁
پاسپورت و ویزام جور شده بودند؛ فقط مرخصی از دانشگاه مونده بود!!🏫🏫
یه استادمون بهم گفت:این مسخره بازیا چیه؟؟🧐🧐
میخوای چند روز پیاده بری تا کربلا که چی بشه؟؟🤨🤨🤨
البته، من این توهینشون به اربعین رو با جواب دندان شکنی 🦷دادم و واحد ایشون رو حذف کردم❌❌❌
با لبخند بهش گفتم: فهم و درک عظمت و دلیل اربعین، شعور خاصی میخواد؛ که همه ندارن😌😌😌
و به خودش اشاره کردم✌🏻✌🏻✌🏻
اربعین امسال فرق می کرد
چون خودم بودیم و فاطمه و امام حسین "ع"❣❣
و البته یک مزاحم که اسمش محمده😤😤😤
باورم نمیشه بابام منو دست اون سپرده🤦🏻♀🤦🏻♀🤦🏻♀
من هی میخوام ازش دوری کنم، دستان سرنوشت، منو به سمت اون هل میده😒😒😒
البته، فکر این جاشم کردم که چطوری ازش دور باشم
سال های قبل که خانواده ی ما و خانواده ی فاطمه اینا با هم رفتیم اربعین، محمد از اون جاده خاکیه می رفت.
به قول خودش (اون مسیر معنویتش بیشتره!!!)😇😇
چه حرفا😏😏
منو فاطمه که از مسیر آسفالت می رفتیم که یه شکمی هم سیر کرده باشیم😋
پارسال توی یه روز، ۵ تا ساندویچ فلافل خوردیم🥪🥪🥪🥪🥪
(انصافا فلافل های عراق، یه چیز دیگس😋😝)
اما بعدش حالت تهوع گرفتیم و یه روز کامل توی موکب(استراحتگاه هایی که برای زائرین اربعین درست شده) موندیم🤢🤢
.
امروز ساعت ۹ شب، باید بریم ترمینال، تا از اونجا با اتوبوس🚌 بریم مرز مهران😜😜😜
خدایا🤲🏻 🤲🏻 🤲🏻
خودت این سفر رو هم به خیر و خوشی تموم کن🙂🙂
بلند بگو آمـــیــن🤪🤪🤪....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتسی ویڪم
بلند بگو آمـــیــن🤪🤪
.
تا مرز مهران خوابیدم
فقط فاطمه برای نماز صبح بیدارم کرد
وقتی رسیدیم؛ فاطمه به شوخی گفت: راحت خوابیدی عزیزم؟؟😉😉
منم با پرویی گفتم: یکم صندلی هاش سفت بود😜😜😜
از همینجا شنیدم که محمد زیر لب گفت:پرو😏😏😏
منم بهش چشم غره رفتم😅😅😅
.
رسیدیم نجف🕌🕌
محمد نمیخواست بزاره بریم حرم❌❌
می گفت:شلوغه!!
ممکنه با مرد ها برخورد کنید🧔🏻👨🏽🦲👴🏻👨🏼🦰
با اینکه نمی خواستم قبول کنم، اما دیدم راست میگه🙃🙃🙃
به عنوان اتمام حجت گفتم: برگشتنی آقا محمد میارتمون فاطمه😐😐
الان بیا بریم🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
.
.
.
مسیر اربعین، با تمام خوشی ها و سختی هاش تموم شد😢😢😢
شب ها از خستگی، سریع خوابمون میبرد😴😴😴
و صبح ها با انرژی بیشتر، به راهمون ادامه میدادیم💪🏻💪🏻💪🏻
الان حدودا ۱۰۰ تا عمود تا کربلا مونده👌🏻👌🏻
یه جا نشستیم برای استراحت😙😙😙
کتابم رو در آوردم، تا یکم مطالعه کنم🤓🤓
اسم کتابم(شهید عشق) بود❤❤
داستان عاشورا که نویسندش یک مسلمون ترکیه ای هست🤠🤠
چند صفحه ای که خوندم، گریم گرفت😭😭😭
(من کلا آدم احساسی هستم)💔💔💔
محمد با نگرانی اومد پیشم: مشکلی پیش اومده؟؟😥😥
فاطمه حالم رو درک می کرد🙂🙂🙂
رو به محمد گفت: تنهاش بذار🤚🏻🤚🏻
محمد گفت: آخه ایشون....😟😟😟😟
فاطمه گفت: بیا برات تعریف میکنم😊😊.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
─