🔆 #پندانه
✍ باطنت همیشه جلوی دوربین دیگران است
🔹همه ما وقتی جلوی دوربین میایستیم سعی میکنیم بسیار خوب بایستیم و چهرۀ خود را زیبا کنیم. تبسم کرده و موهایمان را مرتب میکنیم و... می دانید چرا؟
🔸چون زمان عکاسی میدانیم آن عکس را خواهیم دید و دوست نداریم هرگز خود را بد و با عیب و نقص ببینیم.
🔹ای کاش در همۀ لحظههای عمر، رفتار و وجود خود را مرتب میکردیم که گویی همیشه جلوی دوربین عکاسی هستیم، چون همیشه دیگران برعکس خودمان که عاجزیم، از ما عکاسی میکنند.
🔆 #پندانه
✍ اصل و فرع اعمالت را بشناس
🔹روزی کشتی بزرگی در نزدیکی جزیرهای به صخرهای اصابت کرد و غرق شد.
🔸مسافران کشتی مدت یک ماه مجبور شدند در آن جزیره زندگی کنند تا یک کشتی گذری آنان را دید و نجاتشان داد.
🔹در آن جزیره، آنان میوههای سرخرنگی را میخوردند که هستههای بزرگی داشت.
🔸زمان سوارشدن به کشتی، برخی از آنها قدری از میوهها را همراه خود به کشتی بردند و چون به وطن رسیدند، متوجه شدند هستۀ آن میوهها بسیار خوردنیتر از خود میوهها بود و در اصل میوۀ اصلی، هسته بود که آن را دور میریختند.
🔹گاهی ما هم در اعمال صالح خود، اصل آن را تباه میسازیم و از دنیا آنچه را که باید برداریم، میگذاریم و آنچه را که باید بگذاریم، برمیداریم.
🔆 #پندانه
هرگز مسیر اشتباه را ادامه نده
🔸آخرهای تابستان بود. چند هفتهای میشد که دلم خانه پدربزرگ را میخواست اما کسی دلتنگیام را نمیدید.
🔹برای یک بچه هفتساله تحمل دلتنگی سخت بود. آنقدر سخت که یک روز صبح کتونیهایم را پوشیدم و بیخبر از خانه بیرون زدم.
🔸تنها نشانی که از خانه پدربزرگ داشتم، یک دکه روزنامهفروشی سر کوچهشان بود.
🔹از شوق رسیدن به خانه پدربزرگ تمام مسیر را دویدم تا اینکه چشمم به دکه روزنامهفروشی افتاد. خوشحال به داخل کوچه رفتم. همینطور چشمم به خانهها بود که دیدم نه، خبری از خانه پدربزرگ نیست.
🔸با خودم گفتم حتما جلوتر است. خسته و ناامید شده بودم. دیگر میدانستم مسیرم اشتباه است ولی نمیخواستم اشتباهم را قبول کنم.
🔹به انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم آن دکه فقط شبیه دکه روزنامهفروشی سر کوچه پدربزرگ بوده. تمام مسیر را برگشتم و به خانه رفتم. به همان نقطه شروع. فقط خستگی به تنم ماند.
🔸از آن روز سالهای زیادی میگذرد. اما این روزها فکر میکنم خیلی از ما آدمها هنوز مسیر اشتباه را میرویم. یادمان میرود هرچه بیشتر مسیر اشتباه یا تصمیم اشتباه را ادامه دهیم، بیشتر باید به عقب برگردیم.
🔹یادمان میرود قرار بود به جایی برسیم، نه اینکه فقط در حرکت باشیم. یادمان میرود مسیری که اشتباه باشد، هر چقدر بروی به هدفت نمیرسی و فقط خستگیاش بر تنت میماند.
🔸این را هم بگویم صدساله هم شوی باز دلتنگی سخت است، اما دلتنگی دلیلی برای ادامه مسیر اشتباه نیست.
🔆 #پندانه
✍ صدقه دهید چون کفن بدون جیب است
🔹مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین میآورد تا آن را برای روز عید، قربانی کند.
🔸گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبالکردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد.
🔹عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در میایستاد و منتظر میماند تا کسی غذا و صدقهای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایهها هم به آن عادت کرده بودند.
🔸هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد، مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد. ناگهان همسایهشان ابومحمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده.
🔹زن گفت:
ابومحمد! خداوند صدقهات را قبول کند.
🔸او خیال کرد که مرد گوسفند را بهعنوان صدقه برای یتیمان آورده.
🔹مرد هم نتوانست چیزی بگوید، جز اینکه گفت:
خدا قبول کند، خواهرم! مرا بهخاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
🔸بعد مرد رو به قبله کرد و گفت:
خدایا ازم قبول کن.
🔹روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند.
🔸کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده. گوسفندی چاق و چنبهتر از گوسفند قبلی انتخاب کرد.
🔹فروشنده گفت:
بگیر و قبول کن و دیگر باهم منازعه نکنیم.
🔸مرد گوسفند را برد و سوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند.
🔹فروشنده گفت:
این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچهگوسفندان زیادی به من ارزانی کرد. نذر کردم اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم، هدیه باشد. پس این نصیب توست.
🔆 #پندانه
✍ بعضی لغزشها خیلی خطرناک هستند
🔹زاهدی گفت:
جواب دو نفر مرا سخت تکان داد.
🔸اول:
مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
🔹او گفت:
ای شیخ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد.
🔸دوم:
مستی دیدم که افتان و خیزان در جادهاى گلآلود میرفت. به او گفتم:
قدم ثابت بردار تا نلغزی.
🔹گفت:
من بلغزم باکی نیست، بههوش باش تو نلغزی شیخ؛ که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.
🔆 #پندانه
✍ بذر اعتقادات دینی را از خردسالی در ذهن کودکت بکار
🔹پدری به پسر خردسالش یک بطری کوچک داد که داخل آن یک عدد پرتقال بزرگ بود.
🔸کودک با تعجب درون بطری را نگاه میکرد و با خود میگفت:
پرتقال به این بزرگی چطوری داخل این بطری کوچک رفته؟
🔹کودک خیلی تلاش کرد تا پرتقال را از بطری خارج کند اما بیفایده بود.
🔸از پدرش پرسید:
چهجوری این پرتقال بزرگ داخل بطری رفته؟ آخه دهنه این بطری خیلی کوچیکه!
🔹پدر، پسر را به باغ برد و یک بطری خالی کوچک را به یکی از شاخههای درخت پرتقال بست. سپس یکی از شکوفههای کوچک پرتقال را درون بطری گذاشت.
🔸روزها سپری شد و شکوفه، تبدیل به یک پرتقال بزرگ شد تا جایی که خروج آن از بطری غیرممکن شده بود.
🔹بعد از مشاهده این موضوع، کودک راز پرتقال را فهمید و جایی برای تعجب نمانده بود.
🔸پدر رو به پسر کرد و گفت:
چیزی که امروز مشاهده کردی همان دین است. اگر از خردسالی بذر اعتقادات دینی را درون ذهن کودک بکاریم، هنگام بزرگی خارجکردنش خیلی سخت میشود.
🔹دقیقا مثل این پرتقال که خارجکردنش محال است. مگر اینکه شیشه را بشکنیم و از بین ببریم.
🔆 #پندانه
✍ بر انجام اعمال نیک پافشاری کن
🔹پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مىرفت.
🔸در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد. چند قدمى كه رفت در چالهای افتاد. خيس و گِلى شد.
🔹به خانه بازگشت. لباس را عوض كرد و دوباره برگشت. پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گِلى شد.
🔸برگشت، لباس را عوض كرد و از خانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است. سلام كرد و راهی مسجد شدند.
🔹هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد.
🔸پرسيد:
اى جوان! براى نماز وارد مسجد نمىشوى؟
🔹جوان گفت:
نه، اى پير! من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى، خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم.
🔸براى بار دوم كه بازگشتى، خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.
🔹ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى، خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
🔸براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى.
🔆 #پندانه
✍ معرفت دُر گرانیست
🔹رفتم یه سوپرمارکت مجهز که تخممرغ بخرم.
🔸فروشنده گفت:
نداریم، روبهرویی داره.
🔹گفتم:
چرا خودتون نمیارید؟
🔸گفت:
بعضی چیزا رو نیاوردیم تا صاحب مغازه روبهرویی که یه پیرمرد مُسنه هم کاسبی کنه!
🔆#پندانه
✍انسانها متفاوت آفریده شدن
🔹انگشتهای ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﭼﮏ است و ﯾﮑﯽ ﺑﺰﺭﮒ، ﯾﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ است ﻭ ﯾﮑﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ، ﯾﮑﯽ ﻗﻮﯼ است ﻭ ﯾﮑﯽ ﺿﻌﯿﻒ.
🔸ﺍﻣﺎ هیچکدام ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ نمیکند، هیچکدام ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻟﻪ نمیکند ﻭ هیچکدام ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻌﻈﯿﻢ نمیکند.
🔹آنها ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ میشوند ﻭ ﮐﺎﺭ میکنند.
🔸ﮔﺎﻩ ﻣﺎ انسانها ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ باشیم ﻟﻬﺶ میکنیم ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ پایینتر باشیم ﺍﻭ ﺭﺍ میپرستیم.
🔹اما ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ:
ﻧﻪ انسانی ﺑﻨﺪﻩ ﻣﺎﺳﺖ؛
ﻧﻪ انسانی ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎست.
🔆 #پندانه
✍ دوستی به اما و اگر نیست
🔹روزی از روزها هارونالرشید از بهلول پرسید:
ای بهلول! بگو ببینم دوستترین مردم نزد تو چه کسی است؟
🔸بهلول پاسخ داد:
همان کسی که شکم مرا سیر کند دوستترین مردم نزد من است.
🔹هارونالرشید گفت:
اگر من شکم تو را سیر کنم، مرا دوست داری؟
🔸بهلول با خنده پاسخ داد:
دوستی به نسیه و اما و اگر نمیشود!
🔆 #پندانه
✍ آنچه درون انسان است، تعیینکننده جایگاه اوست
🔹در یک شهربازی، پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنکفروشی نگاه میکرد که فروشنده مهربانی بود.
🔸بادکنکفروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد.
🔹سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد.
🔸بادکنکها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
🔹پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.
🔸تا اینکه پس از لحظاتی به بادکنکفروش نزدیک شد و با تردید پرسید:
ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها میکردید، بالا میرفت؟
🔹مرد بادکنکفروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان، نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود، برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت.
🔸پس از لحظاتی گفت:
پسرم! آن چیزی که سبب اوجگرفتن بادکنک میشود، رنگ آن نیست بلکه چیزی است که درون خود بادکنک قرار دارد.
🔹آنچه باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظواهر نیست. رنگها و تفاوتها مهم نیستند.
🔸مهم درون آدم است، چیزی که در درون آدمهاست تعیینکننده مرتبه و جایگاهشان است و هر چقدر ذهنیات ارزشمندتر باشد، جایگاه و مرتبه والاتر و شایستهتر میشود.
🔹پس دل را حرم خدا قرار دهیم که بالاتر از او کسی را نمییابیم.
🔆 #پندانه
✍ ما چطور مینگريم؟
🔹از «كوفی عنان» دبيركل سابق سازمان ملل و برنده صلح نوبل پرسيدند:
بهترين خاطره شما از دوران تحصيل چه بود؟
🔸او جواب داد:
روزی معلم علوم ما وارد كلاس شد و برگه سفيدرنگی را به تختهسياه چسباند که در وسط آن لكهای با جوهر سياه نمايان بود.
🔹معلم از شاگردان پرسيد:
بچهها در اين برگه چه میبينيد؟
🔸همه جواب دادند:
يک لكه سياه آقا.
🔹معلم با چهرهای انديشمندانه لحظاتی مقابل تخته كلاس راه رفت و سپس با دست خود به اطراف لكه سياه اشاره كرد و گفت:
بچههای عزيز! چرا اين همه سفيدی اطراف لكه سياه را نديديد؟
🔸كوفی عنان میگويد:
از آن روز تلاش كردم اول سفيدی (خوبیها، نكات مثبت، روشنايیها و…) را بنگرم.