✨﷽✨
✳️ حقیقت گناه!
✍ با جوانان شهر، پای کوهی بازی میکردیم. در بین بازی که به استراحت نشسته بودیم، یکمرتبه دوستم مرا صدا زد و گفت بهرام بیا! جلو رفتم و دیدم تعدادی تخم کبوتر را در داخل قوطی حلبی جمع میکند. این تخمهای پرنده مرا به هوس انداخت و از حسین خواستم که از آنها به من هم بدهد که گفت نه! حتی یک عدد هم نمیدهم و این تنگنظری او موجب بههمخوردن دوستی ما شد. پس از چندی باخبر شدیم که خانهٔ حسین در خطر هجوم مارها واقع شدهاست. مأموران شهرداری بررسی کردند و متوجه شدند منشأ این مارها همان قوطی حلبی بود و معلوم شد که آنها تخم مار بودند، نه تخم کبوتر!
‼️ گناهانی که امروز برای انسان جاذبه و شیرینی دارند، صورت برزخی آنها مار و افعی است و انسان در قیامت با شدت تمام آرزو خواهد کرد ای کاش این گناه در اختیار من قرار نمیگرفت و گرفتار این بدبختی نمیشدم! آری، جاذبههای گناه، مطلوب و خوشایند است ولی صورت برزخی آن بسی کریه و بدمنظر است.
👤 #استاد_ابوالفضل_بهرامپور
📚 از کتاب #زندگی_با_قرآن | ج5
📖 ص 93
✅ کانال استاد دانشمند
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
http://eitaa.com/joinchat/592117774Cb596248863
✨﷽✨
🔴 راه باز کنید؛ مشهدی رمضان آمده است!
✍مشهدی رمضان میگوید: دیدم زنی از نوبت خود در صف قصابیِ من طفره میرود؛ تا اینکه جلو آمد و گوشتی خرید ولی بهجای پول، شناسنامهی شوهرش را بهعنوان گروئی به من داد و گفت که او کارگر بنا است و در حین کار از دیوار افتاده و در خانه بستری است و یک هفته است که شام نداریم.
🔸 من آدرس او را گرفتم و به خانهی او وارد شدم. دیدم روی گلیمی نشسته و به شوهر مجروحش غذا میخوراند. اتفاقا قرار بود چند روز بعد با خانوادهام به #مشهد برویم و دویست تومان پول پسانداز کرده بودم. رو کردم به #امام_رضا علیه السلام و عرض کردم ای آقا! من یک وقتی دیگر به زیارت شما میآیم و آن وجه را به آن خانواده پرداختم.
🔺 من به خاطر انصراف از سفر مشهد مورد ملامت خانوادهام واقع شدم. همان شب خواب دیدم وارد مشهد شدم ولی صحن امام پُر است و کسی را اجازهی ورود نمیدهند. در این میان دیدم خادم حرم جلو آمد و گفت: ایها الناس! راه دهید، راه دهید، مش رمضان آمده است. دیدم آن حضرت از داخل ضریح با من دست میدهد و میگوید خوش آمدی به خانهی ما. اینجا فهمیدم عمل حکیمانهی من مقبول افتاده است.
📚 برگرفته از کتاب #زندگی_با_قرآن
✅ کانال استاد دانشمند
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
http://eitaa.com/joinchat/592117774Cb596248863
🔴 این خدا خیلی دوستداشتنی است!
✍ ابراهیم (ع) میدانست که خدا از سفرهای که دستهای زیادی در آن برود خرسند است. مهمان او امروز نیامده بود. راهی بازار شد و جوانی را پیدا کرد و فرمود: تو امروز مهمان سفرهٔ مایی و او را سر سفرهٔ خود حاضر کرد. قبل از اینکه سفره حاضر شود، ابراهیم به او گفت: چه میگویی که این عالم بگردد و گردانندهای در کار نباشد؟ جوان گفت: اینک عالم میچرخد و گردانندهای هم در کار نیست. تا اینکه بحثها به طول انجامید و جوان سفره را ترک کرد و گفت حالا تو میخواهی یک وعده اطعام کنی، درس توحید میدهی؟
خوب بگذار برود، این مشرک که نمیخواهد از شرک خود دست بردارد، برود بهتر است. در این میان به ابراهیم عتاب شد که تو بهخاطر یک وعده غذا این همه از بندهٔ ما پرسوجو میکنی؟ من بیستوپنج سال است که به او آب و نان میدهم، یک بار هم نام مرا نبرده است! ای ابراهیم باید او را بر سر سفره برگردانی.
ابراهیمِ خدادوست به بازار رفت و با زحمات زیادی آن جوان را یافت و با التماس او را به خانهٔ خود آورد. جوان پرسید من به غذا شروع نمیکنم تا که بگویی چه چیزی موجب شده است که به مهمانی من اصرار میورزی. فرمود: راست قضیه این است که بعد از رفتن تو «عَاتبنی رَبّی فیک» خدایم مرا بهخاطر تو ملامت کرد و فرمود: چرا بندهٔ ما را راندی، درحالی که من بیستوپنج سال است نان و آبش میدهم، ولی یک بار هم نام مرا نبرده است!
این جوان که سخت منقلب شده بود، گفت: آیا واقعاً خدای تو مرا بندهٔ خود خطاب کرده است؟ ای ابراهیم، تو را سوگند میدهم که مرا با این خدایت آشنا گردان و او از موحدان ابراهیمی گردید. آری این خدا خیلی دوستداشتنی است.
👤 #استاد_ابوالفضل_بهرامپور
📚 از کتاب #زندگی_با_قرآن | ج1
📖 صفحات 122 و 123
✅ کانال استاد دانشمند
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
http://eitaa.com/joinchat/592117774Cb596248863
✨﷽✨
✳️ بیست سال است شلاقِ یک «اِی» را میخورم!
سالکی نقل کرد، بر سر مزار مؤمنی مشغول ذکر بودم که یکمرتبه مکاشفهای دست داد. دیدم عالمی نورانی روی منبر صحبت میکرد و همه را جذب کرده بود. در این میان از پشت سرم صدای خِشخشی آمد و دیدم مار بدهیبتی جلو میآید. مار جلو رفت تا به منبر رسید و آن آقا رنگ باخت و کلام را قطع و دهان را باز کرد و این مار، فک او را گرفت. آن آقا افتاد و مجلس به هم خورد.
بعداز مدتی که به خود آمد از او پرسیدم چه بر شما آمده است؟ گفت: بیست سال است که شلاقِ یک «اِی» را میخورم! این موضوع هفتهای یک بار عیش مرا خراب میکند.
[ماجرا از این قرار است که] من معتمد و ریشسفید محل بودم و قبالهها و ازدواجها با شهادت من انجام میگرفت. یک روزی پسر من ۱۸ساله شد و از دختری که میشناختم برایش خواستگاری کردم اما اعلام کردند که آن دختر، پسر شما را نپسندید. این امر بر من گران آمد ولی چون متدیّن بودم از او بدگویی نکردم الّا اینکه وقتی مردم از من دربارهی او میپرسیدند میگفتم «اِی! سخن دیگری بپرسید» و ظاهراً مردم از این تعبیر من میفهمیدند که او خوب نیست و لذا کسی با او ازدواج نکرد. لذا از آن روزی که اینجا آمدهام میگویند تا او تو را نبخشد گرفتار هستی.
👤 #استاد_ابوالفضل_بهرامپور
📚 از کتاب #زندگی_با_قرآن | ج۵
صص ۳۰-۲۹
✅ کانال استاد دانشمند
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
http://eitaa.com/joinchat/592117774Cb596248863