#مدرسه_انسان_شناسی
📋 دوره مقدماتی/ کلاس اول/ درس هفتم
● قدیما زندگیا شیرینتر بود،
آرومتر بود،
لذّتبخشتر بود...
با اینکه پول کمتر توی دستمون بود،
و زرق و برق و امکانات زندگیهامون خیلی کمتر بود!
درس هفتم از کلاس اول دوره مقدماتی مدرسه انسان شناسی، درمورد
ـ آسایشهای بدون آرامش
ـ و بحرانهایی که آرامش آدما رو میگیرند حرف میزنه.
این مبحث در لینک زیر (درس هفتم از کلاس اولِ دوره مقدماتی) بلاگ تخصصی استاد محمد شجاعی قابل مطالعه است👇
🌐 blog.montazer.ir/peace-or-comfort/
@ostad_shojae | blog.montazer.ir
استاد محمد شجاعی
※ سلام / شببخیر
فایل سخنرانی استاد شجاعی در همایش دیروز (پیام ریپلای شده) یکی از درخواستهای پرتکرار بود که توسط تیم پشتیبانی صفحات مجازی ایشان گزارش شد.
اولین همایش «شیوهی صحیح انتقال مفاهیم انسانی به کودک و نوجوان» در جمع فرهنگیان استان تهران.
مهندسی فرهنگی.mp3
28.91M
※ سخنرانی #استاد_شجاعی در همایش «روشهای صحیح انتقال مفاهیم انسانی به کودک و نوجوان»
گردهمایی مدیران و معاونان پرورشی دبستانهای استان تهران | ۱۰ دی۱۴۰۲
@ostad_shojae | montazer.ir
8.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری_موسیقی
تو این خونه نفس که میکشی
یعنی حس دلخوشی
لایق پرستشی
مادرم مادرم مادرم
مادرم | علی اکبر قلیچ
@ostad_shojae
#مثبت_شما
استوریهای دیشب اینستاگرام
دقایق آخری هست که رسانه رسمی استاد شجاعی داره تولید جدیدترین مستند خودش رو با محوریت «حضرت زهرا سلام الله علیها در ادیان مختلف» به پایان میبره.
@ostad_shojae
#گپ_روز
#موضوع_روز : «خانواده داری آموختنی است.»
✍️ عادت داشتم به سحرهای حرم.
اما بعضی روزها را که حس میکردم بچهها روز قبل هنوز از بودنم در کنارشان تأمین نشدند، میماندم و در اتاقِ خودشان نماز صبح و تعقیبات میخواندم، بعد هم صبحانهای متفاوت که برایشان جذاب باشد، آماده میکردم و بیدارشان میکردم تا هم نماز بخوانند و هم صبحانه بخوریم همه باهم!
• این نکته را باباجانم یادم داده بود!
«که مراقب باش تا بچه ها را از محبت سیراب نکردی، دنبال سیر شدن معنوی خودت نرو، چون هرگز چیزی دستگیرت نخواهد شد.»
•بچهها اسم این روزها را که بیشتر باهمیم گذاشتهاند «روز خانواده» و اگر نیاز داشته باشند به حضور بیشترِ ما در خانه، اعلام میکنند که میشود آیا فردا هم روز خانواده باشد؟ که عموماً این اتفاق میافتد.
• چند روز پیش، پسر کوچکترم با پدرش قرار داشتند دوتایی بروند هیئت که از هفته پیش برای این مراسم که گردهمایی چندین مداح نامی بود، لحظهشماری میکرد.
• از قضا من این قصه را فراموش کرده بودم و زودتر رفتم منزل و یک شام حسابی درست کردم و منتظرشان ماندم تا از کلاس زبان برگردند.
• در باز شد و بوی غذا او را کشاند به آشپزخانه، در قابلمه را برداشت و از دیدن غذای مورد علاقهاش هم خوشحال شد و هم ناراحت!
گفت : مامان چرا وقتی ما نیستیم خانه، این غذا را درست کردی؟
تازه یادم آمد که امروز همان سه شنبه مورد انتظار اوست!
گفتم : من فراموش کرده بودم مامان، اصلاً یادم نبود که تو امروز با بابا قرار هیئت داری.
حالا اشکالی ندارد، دو تا حالت که بیشتر نداریم، یا شما بروید هیئت و بیایید و آخر شب غذا بخورید. یا اینکه بمانید و یک «روز خانواده» خوب برای هم بسازیم.
• گفت : دومین حالت که اصلاًااا ...
و یک نق ریزی زیر لبش زد و با حالت کلافگی رفت داخل اتاقش.
• نمیدانم چه در اتاق گذشت، چون هر از گاهی صدای اوف و اَه و نُچ از اتاقش میآمد.
• یک ساعتی گذشت و اذان مغرب شد، از اتاقش آمد بیرون و کنار سجاده من نشست...
گفت : مامان من خیلی با خودم فکر کردم، در روزهایی که در خانه «روز خانواده» داریم، شما هم از عشقتان که سحرهای حرم است میگذرید تا کنار ما باشید و آن روزها بهترین روزهایی است که ما باهم کیف میکنیم.
با خودم گفتم مامان برای «روز خانواده» از عشقش میگذرد، من هم باید همینکار را کنم پس.
✘ من این هیئت را نمیروم و امشب میمانیم خانه و باهم غذا میخوریم.
√ از این نتیجهای که گرفته بود شگفتزده شدم، اما از اینکه توانست از این میلِ بشدت عمیق بگذرد برای خانواده، بینهایت خوشحال شدم.
سرش را روی سینه گذاشتم و فشردم و گفتم: تو باعث افتخار مامانی!
من مطمئنم بعدها پسر و دختر خودت، هم به تو افتخار میکنند و هم در آغوشت امنیت را مینوشند.
@ostad_shojae | montazer.ir