eitaa logo
مجتبی مهاجر ، مشاور و روانشناس
256 دنبال‌کننده
140 عکس
41 ویدیو
24 فایل
⚫️مشاوره و کارگاه های آموزشی در زمینه های:⬇️ 🤵👰ازدواج 👩‍❤️‍👨روابط زوجین 👨‍👩‍👧‍👦تربیت فرزند 🤴👸و موفقیت فردی جهت مشاوره آنلاین و ارتباط با استاد به آیدی ادمین کانال پیام بدهید : @dr_mohajer
مشاهده در ایتا
دانلود
❤❤گلدان شیشه‌‌ای❤❤ داستان عاشقانه به نام خدا پیاده شد. گلدان را با شک برداشت و رفت...من ماندم و یک دنیا حرف نگفته که باید باخودم به خانه می‌بردم. حرف‌های مامان توی سرم می‌پیچید. (این دختره ارزش تو رو نداره. اینا هر روز با یکی هستن. تو ساده‌ای که زود گول می‌خوری) یا نگاه‌های عاقل اندر سفیه بابا که دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. حرف‌های دوستانم (تو اُملی که می‌خوای ازدواج کنی. برو عشق کن دیوونه) سرم ناخداگاه چرخی خورد و افتاد روی فرمان ماشین، صدای بوق ممتد در خیابان بزرگ پیچید. اینقدر سنگین بود که نمی‌توانستم بلندش کنم. یکی زد به شیشه‌ی ماشین. هرطور بود سرم را بلند کردم. مردی عصبی دادی کشید:(چه خبره بچه جون) +ببخشید ببخشید الان می‌رم. از آن روز چند هفته گذشت و من هرکاری که فکرش را بکنید برای فراموش کردن مینا انجام دادم. تعویض پروژه، جدا کردن کلاس، کم‌کم به فکر تغییر رشته افتادم. اما امان از عاشقی. خدا نصیب نکند. به زمین خیره می‌شدم او را می‌دیدم. سرم را بلند می‌کردم به سمت آسمان، او را می‌دیدم. چشمانم را می‌بستم، او را می‌دیدم. باز می‌کردم او را می دیدم. من با تمام وجودم شعر بابا طاهر را درک کردم. اشک می‌ریختم و می‌خواندم: به صحرا بنگرم، صحرا تو بینم به دریا بنگرم،‌ دریا تو بینم به هر جا بنگرم، کوه و در و دشت نشان از قامت رعنا تو بینم کم‌کم از اشتها افتادم. هیچ چیز از گلویم پایین نمی‌رفت. احساس خفگی می‌کردم. مریض شدم. مامان و بابا خیلی نگرانم بودند و مرا از این دکتر به آن دکتر می‌بردند. روز به روز لاغر تر می‌شدم. کم‌کم به من شک کردند. فکر می‌کردند معتاد شدم. گاهی به خودکشی فکر می‌کردم. اما می‌دانستم گناه بزرگ و نابخشودنی‌ست. دلم برای اطرافیانم می‌سوخت اما کاری از دستم برنمی‌آمد. تا اینکه تصمیم گرفتم دست به دامان امام رضا‌علیه‌السلام شوم. آمدم مشهد. وارد حرم مطهر شدم. صدای نغمه‌ی آشنا به گوش می‌رسید. آمدم ای شاه پناهم بده ..خط امانی به گناهم بده.. ای حرمت ملجا درماندگان..دور مران از در و راهم بده.. نفس کشیدم. عمیق و عمیق‌تر چقدر اینجا نفس کشیدن راحت بود. دلم می‌خواست برای همیشه اینجا بمانم. زائران همه مشغول مناجات بودند. انگار امام رضاعلیه‌السلام را در کنار خود می‌دیدند. یک لحظه دلم تکان خورد و باز اشک‌هایم جاری شد. رفتم کنار پنجره فولاد . دستم را به شبکه‌ی پنجره گرفتم و نشستم روی زمین. +آقاجان خسته شدم. مثل زندانی‌ای هستم که میله های عشق از هر طرف فشارم می‌دهد. آقاجان لطف کنید و مرا آزاد کنید. دیگر حتی.. سرم را پایین انداختم و آهسته و سرافکنده زمزمه کردم. حتی اگر نماز بخوانم نمی‌فهمم چه می‌گویم و انگار دارم او را مناجات می‌کنم. آقای مهربانم دستم را بگیرید. خسته شدم. دلم پرواز می‌خواهد... سه روز در مشهد ماندم و هربار کنار پنجره فولاد با آقا درد دل می‌کردم. تا اینکه روز آخر لحظه‌ای کنار صحن خوابم برد. بیدار شدم. چشمم به آسمان افتاد حس کردم چه روز قشنگی‌ست. به به کاش بیشتر می‌ماندم. آب حوض فیروزه‌ای فواره می‌زد دستم را زیر آب گرفتم و صورتم را شستم. خنکای آب صورتم را قلقلک داد. چقدر صحن زیبا بود. بچه‌ها با آرامش دنبال هم می‌کردند. وضو گرفتم تا نماز زیارت بخوانم. نیت کردم تا دفعه‌ی بعد مامان را با خودم بیاورم. نماز که تمام شد. ناگهان به خودم آمدم. چیزی را که می‌‌دیدم باور نمی‌کردم... نویسنده:زینب عدالتیان کانال استاد مجتبی مهاجر 👇👇 https://eitaa.com/ostadmohajer