قفس باز
به قفس خو گرفته بود۰ پَرَم
بی قفس هم پرنده تنها ماند
به سرم زد به ناکجا بپَرَم
کوله ای که نداشتم جا ماند
پَر زدم تا غروب پنجره ها
نرسیدم به دستِ هیچکسی
پرده ها را کشیده بود سکوت
نه امیدی نه بغضِ همقفسی
می کشیدم خیالِ سبزم را
سوی تنها درختِ این کوچه
کوچ کردم تمامِ پنجره را
به هوای درختِ آلوچه
با تکانی قشنگ فهمیدم
بارِ سنگینِ شاخه ها بودم
برگ ها را صدازدم با بغض
من که همبازیِ شما بودم
پرَ زدم تا سیاهیِ مطلق
در شبی که هوای ماه نداشت
باز آزادی ام به درد نخورد
هیچ جایی به خانه راه نداشت
گریه کردم تمامِ باران را
روی یک سیمِ برق خوابم بُرد
خواب دیدم سقوطِ سختم را
بی قفس این پرنده خواهد مُرد
#علیرضا_صبوری_سرشت
┏━━━🍃🌺🍃━━━┓
@ostadmojahedi
┗━━━🍂━