eitaa logo
اسطوره های واقعی
3.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
61 فایل
سلام علیکم. لطفا پیشنهادات، انتقادات،پیام ها، کلیپ ها و مطالب خود را به ایدی زیر ارسال نمایید.خیلی متشکرم. معصومی مهر @Masoumi81 ایدی ثبت نام دوره ها و تبلیغات در ۷ کانال اصلی و بیش از 60 گروه @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
دربار نجاشی.mp3
13.23M
ماجرای دیدار مسلمانان با نجاشی، پادشاه حبشه جعفر بن ابیطالب گفت: ما مردمی بودیم که بت می‌پرسیدیم و دختران خود را زنده به گور می‌کردیم تا اینکه خدا پیامبری برای ما فرستاد و... ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
شعب ابی طالب.mp3
12.91M
ماجرای بازگشت کافران از حبشه و تحریم وحشتناک مسلمان ها یکی از بزرگان قریش گفت: مسلمان ها دیگر پیش ما ارزشی ندارند، ما با آنها خرید و فروش نمیکنیم، هیچ کسی حق ندارد غذایی به آنها بفروشد و.... ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
شروع دوره "آموزش رایگان با لهجه عراقی" در . لینک دوره👇👇 https://rubika.ir/dorehaye_amozeshi/BBDHHHGBCFJEAAIE
سلام علیکم🌹 شب خوش 🌙 اسطوره شماره ۳۲: شهید زین الدین
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 شهید زین الدین: ما نصرت الهی را مشاهده کردیم امروز هم ما با نیروهایی که داشتیم در جزیره ما به شدت مقابله کردیم، وقتی که دیگر نه مهماتی در دسترس بود و نه نیرویی؛ از بعضی جاها هم نیروهای ما در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و کلاً یک خط توی دست ما مانده بود که تقریباً شصت ، هفتاد نفر نیرو داخلش بود که سه، چهار کیلومتر چپ و راستش باز بود، ولی ما مشاهده کردیم که آن چنان خداوند رعب در دل دشمن انداخته است و شاید ملائکه الله در آن فضاهای خالی زیاد با دشمن می‌جنگیدند که ما شصت نفر در مقابل سیل انبوه تانک‌های دشمن و نفرهای دشمن می‌توانستیم مقاومت بکنیم و دشمن فقط متوجه ما شصت نفر بود و هر چه می‌خواست تصرق بکند، نتوانست. در صورتی که خیلی راحت می‌توانست از راست یا از چپ  نیروها را دور بزند و همه ما را به اسارت بگیرد ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!» گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.» رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.» بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است! ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند! خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند. شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!» ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹. غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن.... از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.» بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود! ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد. خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. بامهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد. ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند. بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر! ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
اسطوره شماره ۳۲ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 طنز شهید زین الدین آقا مهدی هر وقت می افتاد تو خط شوخی دیگر هیچ کس جلودارش نبود. یک وقت هندوانه ای را قاچ کرد، لای آن فلفل پاشید، بعد به یکی از بچه ها تعارف کرد. او هم برداشت، شروع کرد به خوردن. وقتی حسابی دهانش سوخت، آقا مهدی هم صدای خنده اش بلند شد. بعد رو کرد بهش گفت: «داداش! شیرین بود؟!» ❇️❇️❇️❇️❇️❇️ لینک کانال اسطوره های واقعی https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e
شروع دوره "آموزش رایگان با لهجه عراقی" در . لینک دوره👇👇 https://rubika.ir/dorehaye_amozeshi/BBDHHHGBCFJEAAIE