📚#حکایت_آموزنده
زنی به عنوان حیوان خونگی یه مار داشت
و خیلی اون مارو دوست داشت که هفت
فوت طولش بود...
یه دفعه ای اون مار دیگه چیزی نخورد زن
هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه
غذا بخوره که موفق نشد و مار و برد
پیش دامپزشک...
دامپزشک پرسید ایا مار به تازگی کنار
شما میخوابه و خیلی نزدیک به شما
خودش و جمع میکنه و کش میده ؟
بله و خیلی برام ناراحت کننده ست
که نمیتونم کاری براش انجام بدم!
دامپزشک گفت ؛مار مریض نیست بلکه
داره خودشو اماده میکنه که شما رو
بخوره !!! مار داره هر روز شما رو اندازه
گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته
باشه تا شما رو هضم کنه !!!
حکایت بعضی ادماس تو زندگیمون ،
خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون
کنن فقط دنبال فرصت مناسبند....
خبرگزاری پلیس چادگان👇👇
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
#حکایت_آموزنده
مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز ودیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا بشو.
مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت وجویای احوال شد، دخترک گفت که زمین را شخم کرده وبذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.
مرد به خانه کوزه گر رفت ، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم ودر آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.
مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم
حالا حکایت امروز ماست
خبرگزاری پلیس چادگان👇👇
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
#حکایت_آموزنده
مردی سراسیمه صبح ، نزد قاضی شهر آمد و از همسایه خود شکایت کرد و گفت: دیروز در خانه نبودیم. دیشب خانه رسیدیم و دیدیم دزد هر چه داشتیم و نداشتیم با خود برده است.
و من می دانم کار همسایه من است که یک یهودی است. قاضی گفت: از کجا چنین مطمینی؟ گفت: چون به من سلام نمی دهد دوم این که، نیازمند است و شب ها دیده ام بسیار گرسنه خوابیده است .
مرد شاکی گفت: آقای قاضی برخیز و ماموری به من بده تا او را دست ببندد و نزد تو آورند. قاضی اهمیتی نداد. مرد شاکی در التماس خود شدت کرد و اشکی ریخت و گفت: به خدا قسم من مرد مسلمان مومنی هستم و همه در محل مرا به نیک نامی یاد می کنند. آیا تو هنوز در سخنان من شک داری؟؟!!!
قاضی گفت: در این که داشته هایت را آن یهودی ببرد شک دارم ولی در این که این چنین ندیده به او تهمت دزدی زدی، در بردن نداشته هایت ( ایمان، صداقت، خدا ترسی و....) هیچ شکی ندارم.
خبرگزاری پلیس چادگان👇👇
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
#حکایت_آموزنده
دیروز به پدرم زنگ زدم، گاهی زنگ میزنم و حالش را میپرسم.
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم...
گفت: «بنده نوازی کردی زنگ زدی».
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.
دیشب خواهرم به خانهام آمده بود، شب ماند، صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته.
گاز را شسته، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده و...
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود.
و منو از نگاهها و کمکهای با توقع رها کرد...
امروز عصر با مادرم حرف میزدم
برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنیست
گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم.
برایم نوشت: «من همیشه به یادتم چه با بستنی چه بیبستنی».
و من
نشستهام و به کلمهی «خانواده» فکر میکنم،
که در کنار تمام نارفاقتیها،
پلیدیها و دوروییهای آدمها و روزگار،
تنها یک کلمه نیست، بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است.
قدر خانوادههاتون رو بدونید... ♥️
#آموزش_ خانواده_ مشاوره
خبرگزاری پلیس چادگان👇👇
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
📚 #حکایت_آموزنده
حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد؟ چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود کودکی خوش چهره و معصوم را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
نقاش به جاهای بسیاری می رفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هرچند اشتباهی نمودہ بودند.
سالہا گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد. پس از چهل سال که حاکم احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شہر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند. او هم قبول نمود. متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد.
از او علت آن را پرسید؟
گفت:من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی!
امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل نموده..
خبرگزاری پلیس چادگان👇👇
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
#حكايت_آموزنده
🦋 نگیر،تابیشتربگیرۍ
🌱 ازحاتمطاییپرسیدند
چطوراینهمهبخشندهشدی؟
گفتازکناریهساختمانیردمیشدمکه
یهاوستاوکارگرداشتنداونجابناییمیکردند
شاگردآجرمینداختبالاواوستادیوارمیچید
دقتکردمدیدمتاموقعیکهدستاوستا
آجرهستشاگردآجرنمیندازهبالا
امابهمحضاینکهدستِاوستاخالیمیشه
شاگردآجربعدیروبراشمیندازه
فهمیدماگهدستاموازثروتخالیکنم
جھانهستیسریعدستامودوبارهبا
ثروتپرمیکنه!!
بهاینقضیهمیگیمقانونخلأ!
اینکههستیهمیشهدر پی پرکردنخلاء
هست
پسراهِگرفتنخیلیچیزهادرجھان
بخشیدنِاونبهدیگرانه
خبرگزاری پلیس چادگان👇👇
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
روزی خواجه ای در میان گروهی از عوام،
اندر فواید سحر خیزی سخن می راند:
که ای مردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی خیزم عمل کنید
که فواید بسیاری بر آن است
بهلول که در آن جمع بود گفت؛ ای خواجه!!؟
«تو از خواب بر نمی خیزی،
از رختخواب بر می خیزی!
و میان این دو،
تفاوت از زمین است تا آسمان»
👈با ما با تازه های پلیسی همراه باشید.
خبرگزاری پلیس چادگان 👇👇
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
📝#حکایت_آموزنده
✍درویشی تنگدست، به در خانه توانگری رفت و گفت :
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی.
من نیز درویشم.
🔸خواجه گفت :
من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.
پس درویش تاملی کرد و گفت :
ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.
این را بگفت و روانه شد.
🔸خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
👈با ما با تازه های پلیسی همراه باشید.
خبرگزاری پلیس چادگان 👇👇
https://eitaa.com/pOLICE_chadegan