eitaa logo
خبرگزاری پلیس چادگان
729 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
10.6هزار ویدیو
28 فایل
پلیس چادگان
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 کفاش 🌱 در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه کفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ... یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ کفاش گفت روزی سه درهم تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت : بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ... کفاش شوکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. "خوشبختی چیزی بجز آرامش نیست خبرگزاری پلیس چادگان👇👇 ‌ https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند. وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند. پشه ای مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او می خواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل پشه گذاشت، پشه از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به دقت پشه را زیر نظر داشته باشند. پشه بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغول خوردن خون شد. افلاطون سیب گندیده ای نزد پشه نهاد، پشه روی قسمت سیاه شده آن نشست و شروع به مکیدن و خوردن کرد.... در همان محل ، در تنه درختی، عنکبوتی توری تنیده و لانه کرده بود، پشه برخواست و تور را ندید و در تور عنکبوت گرفتار شد. افلاطون به شاگردانش گفت: بنگرید، عنکبوت صبور ترین و قانع ترین حشره است. روزها ممکن است به خاطر یک لقمه غذا در کنار لانه خود منتظر بنشیند. و وقتی شکاری کرد، روزها آرام آرام از آن استفاده کند. حریص و شکم پرور نیست . اما پشه را دیدید، هم طمعکار است و هم شکم پرور و هم صبری برای گرسنگی ندارد. وقتی روی خون نشسته بود، دیدید، با دست می زدید بر می خواست و دوباره سریع می خواست روی غذا بنشیند چون تاب گرسنگی هرگز ندارد. پس بدانید ، خداوند طمع کار ترین مخلوق را روزی و غذای، قانع ترین و صبورترین ، مخلوق خود می کند بسیاری از گرفتاری های انسان نتیجه طمع و زیاده خواهی اوست. خبرگزاری پلیس چادگان👇👇 ‌ https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
🔵 *روزی جنگل آتش گرفته بود و ساكنين جنگل وحشت‌زده تلاش مي‌كردند فرار كنند!* 🟤 ببر مي‌گفت من قوي هستم. به جاي ديگری مي‌روم و دوباره زندگيی‌ام را می‌سازم! 🟣 فيل خودش را به رودخانه رسانده بود و با ريختن آب روی بدنش خود را خنك می‌كرد و در فكر گريز بود! و و و ... 🟠 اما گنجشکی نفس‌نفس زنان خود را به رودخانه می‌رساند، با نوكش قطره‌يی آب برمی‌داشت، پر می‌كشيد و دوباره برمی‌گشت... 🔴 از او پرسیدند: در اين وانفسا تو داری چه می‌كنی؟ پاسخ داد: آب را می‌برم تا آتش جنگل را خاموش كنم! 🟡 به او گفتند: مگر حجم آتش را نديده‌ای؟ مگر تو با اين منقار كوچكت می‌توانی آتش جنگل را خاموش كنی؟اصلا اين كار تو چه فايده‌ای دارد؟ 🟢 گنجشك گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما وقتی از من پرسيدند زمانی که جنگلی كه وطن تو بود و در آتش می‌سوخت چكار کردی؟ خواهم گفت؛ صحنه را ترك نكردم و هر چه از دستم بر آمد؛ برای نجات جنگل كردم! و به جنگ با آتش رفتم! 📌 مهم نیست که شما چقدر «قدرت» دارید، مهم این است که چقدر «غیرت» دارید. مهم این است برای مملکت وخاک سرزمینت از جان بگذری.... خبرگزاری پلیس چادگان👇👇 ‌ https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
مجلس میهمانی بود. پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد..... و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت... دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده. به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود... مواظب قضاوتهایمان باشیم چه زیبا گفت دکتر شریعتی: برای کسی که میفهمد هیچ توضیحی لازم نیست و برای کسی که نمیفهمد هر توضیحی اضافه است آنانکه میفهمند عذاب میکِشند و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند مهم نیست که چه مدرکی دارید مهم اینه که چه درکی دارید... خبرگزاری پلیس چادگان👇👇 ‌ https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
🦋 امید 🍃 مردی ثروتمند کارگرانش را برای صرف شام فراخواند. بعد از مراسم‌، جلوی آنها یک جلد قرآن و مقداری پول گذاشت و از آنها پرسید: قرآن را انتخاب می‌کنند یا پول؟! به نگهبان مجموعه تجاری گفت: یکی را انتخاب کند. نگهبان گفت: خیلی دلم می‌خواهد که قرآن را انتخاب کنم ولی قرآن خواندن را نمی‌دانم پس پول را می‌گیرم که فایده‌اش برایم بیشتر است و پول را برداشت. از کشاورزی که باغچه‌ها را آب می‌داد خواست یکی را انتخاب کند. کشاورز گفت: زنم مریض است و نیاز به پول دارم، اگر مریضی همسرم نبود حتما قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا پول را انتخاب می‌کنم. مرد ثروتمند نوبت را به آشپز داد که کدام را انتخاب می‌کند؟! آشپز گفت: من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ولی من دائم مشغول کار هستم، وقتی برای قرائت قرآن ندارم، پول را بر می‌دارم. نوبت رسید به پسری کارگر که خیلی فقیر بود. پسر گفت: درسته که من نیاز دارم، خیلی هم نیاز دارم ولی من قرآن را انتخاب می‌کنم. قرآن را برداشت و بوسید. مرد ثروتمند لبخندی زد و گفت که قرآن را باز کند. پسر قرآن را باز کرد و ٢ پاکت دید. با اجازه مرد ثروتمند، یکی از پاکت‌ها را باز کرد. مبلغ زیادی داخل پاکت بود. و در پاکت دوم وصیت‌نامه‌ای بود که او را وارث اموال و دارایی خودش کرده بود چون او فرزندی نداشت و همسرش نیز فوت کرده بود. مرد ثروتمند گفت: هر کس گمانش به خدا خوب باشد، هیچگاه ناامید نمیشود... خبرگزاری پلیس چادگان👇👇 ‌ https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
🌺 گویند "حر بن يزيد رياحي" اولين کسي بود که آب را به روي امام بست و اولين کسي شد که خونش را براي او داد. "عمر سعد" هم اولين کسي بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد براي آنکه رهبرشان شود و اولين کسي شد که تير را به سمت او پرتاب کرد! کي مي‌داند آخر کارش به کجا مي‌رسد؟ دنيا دار ابتلاست. با هر امتحاني چهره‌اي از ما آشکار مي‌شود، چهره‌اي که گاهي خودمان را شگفت‌زده مي‌کند. چطور مي‌شود در اين دنيا بر کسي خرده گرفت و خود را نديد؟ مي‌گويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بداني که نمي‌شود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کني. خدا هيچ تعهدي براي آنکه تو همان که هستي بماني، نداده است شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتي حال خوبي داري و مي‌خواهي دعا کني، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيري‌ات" را بطلبي! 📎 _عاشورا 📎 📎 📎
🌱🌱🌱 ‹‹ پند حكيم و تيغ سلمانى شاه ›› در زمانهاى قديم يك نفر سلمانى معروفى بود كه سر و صورت شاه عصر خود را اصلاح مى كرد، او روزى به بازار رفت ، ديد پير مردى در مغازه ساده اى نشسته و قلم و كاغذى ، كنار دستش است ، ولى چيز ديگرى در مغازه نيست ، تعجب كرد كه اين پير مرد عمامه به سر، چه مى فروشد، نرد او رفت و گفت : اى آقا! شما چه مى فروشيد؟ پيرمرد: من حكيم هستم و پند مى فروشم . سلمانى : پند چيست ؟، آن را به من بفروش . حكيم : پند فروختن من مجّانى نيست ، بلكه صد اشرافى مزد آن است . سلمانى پس از آنكه اين دست و آن دست كرد، سرانجام راضى شد كه صد اشرفى به او بدهد، حكيم صد اشرفى را گرفت و اين پند را روى كاغذ نوشت و به سلمانى داد و آن اين بود: اكيس النّاس من لم يرتكب عملا حتّى يميّز عواقب مايجرى عليه . : زرنگترين انسانها كسى است كه كارى را انجام ندهد مگر اينكه نتيجه آن را (از بد و خوب ) تشخيص دهد (عاقبت انديش باشد). سلمانى آن پند نوشته شده را گرفت ، و چون برايش گران تمام شده بود، بسيار به آن ارزش مى داد، و آن را تكرار مى كرد و در هر جا كه مناسب بود مى نوشت ، حتى در صفحه سنگ مخصوص خود كه تيغ سلمانى خود را با آن سنگ تيز مى كرد، آن جمله را نوشت . در همين روزها، طبق دسيسه مرموزى نخست وزير زمان ، نزد سلمانى آمد و گفت : ((من از خارج آمده ام و يك تيغ طلائى تيز و خوبى براى تو به هديه آورده ام ، زيرا شما سر و صورت شاه را اصلاح مى كنيد، خوبست از اين به بعد با اين تيغ سر و صورت او را اصلاح نمائيد (دسيسه نخست وزير اين بود كه آن تيغ را به ماده سمّى مسموم كرده بود، و مى خواست آن سم را بطور مرموزى وارد خون شاه كند و او را بكشد). سلمانى خوشحال شد و هنگام اصلاح سر و صورت شاه ، تيغ اهدائى نخست وزير را بدست گرفت و در همين حال چشمش به جمله پند حكيم )) افتاد كه در صفحه سنگ تيز كننده تيغش نوشته بود، با خود گفت : ما هيچگاه به اين پند عمل نكرديم ، خوبست يك بار به آن عمل كنيم ، آن پند مى گويد: قبل از هر كارى ، نتيجه آن را سنجش كن ، من كه با اين تيغ هنوز كسى را اصلاح نكرده ام ، پس نتيجه آن را نمى دانم ، بنابراين بايد از اصلاح سر و صورت شاه دست نگهدارم . همين تحيّر و سردرگمى سلمانى ، شاه را در فكر فرو برد و جريان را از او پرسيد و او داستان پند حكيم و تيغ نخست وزير را بيان كرد. شاه فهميد كه نخست وزير مى خواسته او را به وسيله آن تيغ ، مسموم كند، مجلسى از رجال كشور تشكيل داد و نخست وزير را در آن مجلس آورد، و به سلمانى فرمان داد و به سلمانى فرمان داد تا نخست سر و صورت آن افرادى كه گمان بد به آنها مى برد و سپس سر و صورت نخست وزير را بتراشد و اصلاح كند. سلمانى فرمان شاه را اجرا كرد، طولى نگذشت كه همه آنها از جمله نخست وزير، مسموم شدند. و سلمانى به جايزه و افتخار بزرگى نائل آمد و دريافت كه آن پند حكيم بيش ‍ از صد اشرفى ارزش داشته است ، و صد اشرفى او به هدر نرفته است ، آرى : پند حكيم عين صواب است و محض خير فرخنده بخت آنكه به سمع رضا شنيد ‹‹ داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ›› خبرگزاری پلیس چادگان👇👇 ‌ https://eitaa.com/pOLICE_chadegan ‹🤍🌼›
🌱🌱🌱 روزی حضرت ابراهيم علیه‌ااسلام در نزديكي بيت المقدس پيرمردی را ديد.حضرت با پیرمرد مشغول صحبت شدند و پرسیدند منزلت كجاست؟ پاسخ داد كه منزلم پای آن كوه است؛حضرت ابراهيم فرمودند مهمان هم ميپذيری؟ پيرمرد تاملی كرد و گفت عيبی ندارد ولی مانعی در مسير هست كه آبی است كه عبور از آن مشكل است و قایق هم نداریم! حضرت پرسيدند خودت چطور عبور ميكنی؟ پيرمرد که حضرت ابراهيم را نميشناخت ، جواب داد از روی آب رد ميشوم! حضرت فرمودند شايد ما هم رد شديم! به همراه هم به سمت آنجا رفتند تا به آب رسیدند. پيرمرد عابد از روی آب رد شد ، ناگهان ديد كه آن مهمان هم از روی آب عبور كرد! پیرمرد تعجب کرد ومهمان را احترام کرد و به منزلش برد. صبح روزبعد حضرت به عابد فرمودند دعايی كن كه من آمين بگويم. پيرمرد درد دلش باز شد و خطاب به حضرت گفت:چه دعايی بكنم!؟ دعای من مستجاب نميشود! سی‌وپنج سال است حاجتی دارم اما مستجاب نمیشود! حضرت پرسیدند حاجتت چیست؟ عابد پاسخ داد سی وپنج سال است از خدا ديدار ابراهيم خليل را ميخواهم اما مستجاب نميشود! حضرت فرمودند ابراهيم خليل من هستم! گاهی در مستجاب نشدن حاجات اسراری است ... ۳۵ سال آه و‌ناله‌های عابد باعث شده بود چنان مقامی پیدا کند که از روی آب رد شود! تا میتوانیم به درگاه خدا دعا کنیم و نتیجه را به او‌ واگذاریم ... بر دعا مداومت کنیم ..شاید فرج دست یافتنی شود.. انشاء الله...خدا را چه دیدی؟!!! خبرگزاری پلیس چادگان👇👇 ‌ https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
🤍🌼🤍🌼 شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد . امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند 🌱🌱 با ما با تازه های پلیسی همراه باشید. خبرگزاری پلیس چادگان  👇👇 ‌ https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
🌼🤍 📗 روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم. آفتاب گفت: چگونه؟ باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می اورم. آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدید تر میشد پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید... سرانجام باد تسلیم شد. آفتاب از پس ابر بیرون امد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن دراورد. در ان هنگام آفتاب به باد گفت... دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است. در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشا تر است. 👈با ما با تازه های پلیسی همراه باشید. خبرگزاری پلیس چادگان  👇👇 ‌ https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
‍ داستانی بسیار زیبا مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند . ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! !! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .! 👈با ما به روز باشید . درکنار شمابودن افتخار ماست. خبرگزاری پلیس چادگان  👇👇بزن وعضو شو. ‌ https://eitaa.com/pOLICE_chadegan
✍ زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا هم‌سن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم بر‌خلاف چهره مظلوم‌اش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت . زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت می‌کند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمی‌سازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع می‌کرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش می‌کردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار می‌کرد و افسار خودش و زندگی‌اش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را می‌کند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی می‌کرد و من حس می‌کردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است. در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم می‌رفتم و خوش‌اخلاقی و مهربانی خواهر‌زنم را با شوهرش می‌دیدم از انتخابم دیوانه می‌شدم. اما می‌دانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سال‌ها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق می‌دادم یا تجدید فراش می‌کردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزند‌آوری، نمی‌توانستم بپذیرم. وَ عَسي‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ 🌙بقره216 و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید. 👈با ما به روز باشید . درکنار شمابودن افتخار ماست. خبرگزاری پلیس چادگان  👇👇بزن وعضو شو. ‌ https://eitaa.com/pOLICE_chadegan