🔹عاقبت منفورترین چهرههای واقعه کربلا😤
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 تنها شدم ، تنها ترین
حال منو امشب ببین....
✔️حاج محمود کریمی، مخصوص شام غریبان حضرت سیدالشهدا (علیه السلام)
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما به زیارت مجازی امام حسین علیه السّلام دعوت شده اید💛
لطفاً نیّت کنید...🥺
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#شهیدانه 💔
حسینجان..!
دردمندم ،دݪشکستهام
و احساس میکنم که جز تو و راه تو
دارویی دیگر تسکین بخشِ قلب سوزانم نیست..
#شهید_مصطفیچمران 🌱
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
روایت به سبک حاج قاسم 🌸
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_اول
خیلی وقته دلم گرفته و نمیدونم از چی!
خودمو دوست ندارم خوشم نمیاد از ظاهرم..حس میکنم مامان و بابا هم از ظاهرم رضایت کامل ندارن،امیرحسینم همینطور
دلم نمیخواد ناراحتشون کنم اصلا دلم نمیخواد...
با صدای تلفن بخودم اومدم،راحیل بود،رفیقِ شفیقِ بنده! ۷ساله که باهمیم مثل دوتا خواهر نداشته برای هم
تلفنمو برداشتم و با ذوق گفتم:
+سلااااام خنگ جونم
خندید و گفت:
_خنگ که تویی! علیک سلام،کجایی تو معلوم هس؟
+کجام؟خونه دیگه☹️
_بابا من حوصله ام سر رفته،کاش میشد یه سر بیای بریم بیرون
+بذار ببینم چی میشه بهت خبر میدم
_باشه دلقک پس خبر بده
+برو جلو آینه دلقکو میبینی گلم
_منتظرم نمک
+باشه عسل،پس فعلا
_یاعلی
خودمم حوصله ام سر رفته بود از اتاق زدم بیرون و بلند داد زدم: مامااااااانننن!!؟
مامان از تو آشپزخونه داد زد:
_بجا اینکه این شکلی داد و فریاد کنی حنجرتو پاره کنی پاشو بیا آروم حرفتو بزن😡
اومدم تو آشپزخونه،داشت پیاز خرد میکرد اشکشم جاری شده بود
قیافمو مظلوم کردم و گفتم:
+مامان آخه چرا گریه میکنی دورت بگردم؟؟؟خب نمیرم بیرون با راحیل اصن زنگ میزنم کنسل میکنم قرارمونو
نگاااش کن دختر گنده پاک کن اشکاتو🤣🤪
مامان که معلوم بود داره خندشو کنترل میکنه در حالی که چشماشو روی هم فشار میداد گفت:
_بسلامتی پس قرار برید بیرون؟؟
+نه..یعنی آره😐
_من حرفی ندارم،به امیرحسینم بگو...
+مامان حالا نمیشه به اون نگم؟؟همینجوری با من لج هست! هی میگی بهش بگو...اه
یه دفعه امیر اومد تو آشپزخونه اخماشو کرد تو هم و یه ابروشو داد بالا دستاشو گذاشت رو میز ناهارخوری انگار میخواست اعتراف بگیره😐
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🌿]•
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_دوم
اینجوری که نگاهم میکنه خنده ام میگیره،خیلی بامزه میشه🤣
از حق نگذریم داداشم ماشالا جذابه! خب دیگه الان میخوام باهاش دعوا کنم تعریف باشه واسه بعدا😒
منم اخمامو کردم تو هم و نگاهش کردم و گفتم:
+میخوام با راحیل برم بیرون،ولی گویا شما دستورو صادر میکنین جناب فرمانده..
یه لبخند ریزی زد و گفت:
خوش بگذره،بسلامت!
بابا دمت گرم جدی اجازه داد این داداش سخت گیر ما😃
بدووو رفتم از آشپزخونه بیرون تا آماده بشم! مامان داد زد:
_خببب حالا ندووو پروازت نمیپره😁
رفتم سر کمد لباسام
مانتو بلند مشکیمو پوشیدم با یه روسری طوسی،موهامم فرق باز کردم و یه کم از روسریم دادم بیرون
زنگ زدم به راحیل بوق نخورده برداشت:
_چیشد دلقک؟میای؟
+آره عیزم دارم راه میوفتم
_باشه پس منم الان آماده میشم
گوشیو قطع کردمو از اتاق اومدم بیرون،امیر اومد جلومو گرفت و یه نگاه به سر تا پام کرد و گفت:
_همه چیت خوبه ها...فقط...
میدونم چی میخواست بگه نمیدونم چرا یهو براش قاطی کردم و گفتم:
+من اینجوری دوست دارم
اخماشو کرد تو هم و رفت تو اتاقش درم محکم بست جوری که مامان ترسید اومد بیرون از آشپزخونه
با صورت بهت زده یه نگاه بمن انداخت و لبخند ملایمی زدو گفت:
_زود بیا مادر،به تاریکی نخوری
رفتم سمتش و بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم: چشم عشقم،فعلا
از خونه زدم بیرون...
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•
|• #پروفایل [🌱]
دهان #بربند
🎈
و #بگشا روزن دل...
👤مولانا
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
هیچ #مخلوق ندانم
که در او #حیران نیست...
👤 #سعدی🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_سوم
بعد از ده دقیقه رسیدم خونه راحیل اینا
زنگ آیفون رو زدم یه صدایِ بمِ مردونه از پشتِ آیفون گفت:
_بفرمائید؟
صدامو صاف کردم گفتم:
+سلام،زینب هستم!
_سلام،بفرمائید تو،الان راحیل میاد
در باز شد و رفتم تو حیاط
راحیل بدو بدو از در اتاق اومد بیرون همینجوری که داشت کفششو میپوشید با مامانشم حرف میزد یه نگاه بمن کرد و یه چشمک بهم زد
مامانش صداش نزدیکتر شد انگار داشت میومد تو حیاط:
+مامان پس زود بیاید به تاریکی نخورین
نگاهش افتاد بمن یه لبخند گرمی زدم و سریع گفتم :
+سلام خاله جون،خوبین؟
لبخندی زد و گفت:
_سلام دختر قشنگم،ممنون عزیزم،برید بسلامت خدا پشت و پناهتون
راحیل کفششو بعد از ده ساعت پوشید😐😒
چادرشو از دست مامانش گرفت و گفت:
_نگران نباش زود برمیگردیم،یاعلی
خداحافظی کردیمو راه افتادیم
...
راحیل نگاهم کرد و گفت:
_خب حالا مقصد کجاست؟😶
+نمیدونم فکر نکردم بهش😐
_بریم گلزار؟😍
+چرا گلزار؟خب بریم کافه ای جایی یه چیزی بخوریم😶
یه کم رفت تو خودش و گفت:
_باشه...
نخواستم دلشو بشکنم کشیدمش تو بغلم و گفتم:
+باشه عشقِ آبجی میریم گلزار😉
لبخند گرمی زد و راه افتادیم
تاکسی گرفتیم تا اونجا،یه کم دور بود ولی خب جای باصفاییه قبلا با بابا اومده بودیم
مزار یکی از دوستای صمیمیش اینجاست،شهید شده
بابا هروقت یادش میوفته با چشمای خیس ازش حرف میزنه😔
با صدای راحیل بخودم اومدم:
_کجایی دلقک؟
+خودتی😒عه رسیدیم که
_بله بفرما پیاده شو
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
🍃🍃🍃
‼️به ما بپیوندید
@atre_khodaaa •[🦋]•