#تلنگر
#داستانک
گویند مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند...
کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت اون جعبه...
اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره.
گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه.
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد.
اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند: پس خوابه! طلاها رو بزاریم زیر جعبه...
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهاش رو بدزدن!!
یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد.
◈ اینجا صحبت #عشق در میان است
❁join❁⇩
@p_bache_mazhabiya
ᴘ ʙᴀᴄʜᴇ ᴍᴀᴢʜᴀʙɪʏᴀ
•
•
•|#شهیدانه{🌹}
•|#داستانک{📖}
خیلے دلش مےخواسٺ بره حوزه و درس طلبگۍ بخونه، آنقدر به طلبگۍ علاقه داشٺ که ٺوی خونه صداش مےکردیم آشیخ احمد.
ولے وقٺۍ ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامے نکرد!
فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد.
وقٺۍ پاپیچش شدیم گفت:
کار بابا تو مغازه زیاده،
براۍ اینکه پدرش دسٺ ٺنها اذیٺ نشود قید طلبه شدن را زد.
جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان
یادگاران ٩ صفحه ۵
•
•
❴پٰاٺوقِـ بَچِهـ مَذهَبيٰا❵
[°❄️°] @p_bache_mazhabiya
ᴘ ʙᴀᴄʜᴇ ᴍᴀᴢʜᴀʙɪʏᴀ
•
•
•| #داستانک{📖}
از شخصی پرسیدند:
روزها و شبهایت چگونه می گذرد؟
با ناراحتی جواب داد:
چه بگویم!امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی که یادگار سیصد سالهٔ اجدادم بود را بفروشم و نانی تهیه کنم...!
گفت:
خداوند روزی تو را سیصد سال پیش کنار گذاشته و تو اینگونه ناشکری می کنی؟!
•
•
❴پٰاٺوقِـ بَچِهـ مَذهَبيٰا❵
[°❄°] @p_bache_mazhabiya
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .
می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمت شم به بودجه مون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی.
گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه ش و شرایط مون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجه مون بدیم
که خیلی عالی بود...
فقط یه شرط داشت که همه مونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی!!
همه مون مونده بودیم چه کنیم ؟ من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم . دوتا دوست دیگه م ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.
پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا بمونین .
خلاصه وسایل خونه مونو بردیم خونه ی پیرزن.
شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنه رو ببره تا مسجد که جنب خونه بود.
پاشد رفت و همراهیش کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.
همه مون خندیدیم.
شب بعد من رفتم .
با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.
برگشتنی پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته ؟
من صبحها ندیدم برای نماز بیدار شید !
به دوستام گفتم از فردا ساعت مونو کوک کردیم ، صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب ، بعد از مسجد ، پیرزن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت ،
برامون جالب بود.
بعد یک ماه که صبح پامیشدیم و چراغو روشن می کردیم ، کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم .
من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.
واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.
نماز خون شده بودم!
اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکی مون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم.
چقدر عالی بود.
بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده ، پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش همه مونو تغییر داده بود.
#داستانک
روزی فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانهای برای رضای خدا به من بده فقیرم وچیزی ندارم...
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد وهندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر هندوانه را گرفت و رفت..
روز بعد مقداری پول با خود آورد به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده...
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد،
فقیر رو به آسمان کرد و گفت:
خداوندا بندگانت را ببین...
هندوانه خراب را به خاطر تو به من داد
و هندوانه سالم و خوب را به خاطر پول!
#داستانک
توی جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تا ظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت...
یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت: اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم...
گفتم: مرد حسابی الان ظهره خسته ام برو فردا صبح بیا...
با آرامش گفت: اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم...
منم خسته، صدامو تند کردم گفتم برادر، من از صبح دارم اینجا کار میکنم خستم نمیتونم، خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکردم بشورم!!
گفت: بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو میشورم شماهم ماشین منو درست کن...
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس خودم داشتم و لباس بقیه بچه هارو برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیا بشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد...
گفت: اخوی ماشین ما درست شد؟
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن...
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم: این آقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه...
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید: چی شده؟
گفتم: حاجی اونی که دم در دیدین فامیلتون بودن؟
حاجی گفت: چطور نشناختین؟!
ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن...
#داستانک | #شهدا
شیخ احمد کافی نقل می کرد که:
شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است...
لباس پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک!
رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم... همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؟! اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری!
آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند...
#داستانک | #تلنگر | #بدون_تعارف